دستهای کوچکم یخ زده بود و ترس تمام وجودم را فراگرفته بود تا چشم کار می کرد درخت بود.درختانی که پراز برف بودند.
احساس می کردم موجودی ترسناک در لابهلای درختان پنهان شده و زل زده به من.
آنقدر گریه کرده بودم که حس می کردم دیگه نمی تونم ببینم و آنقدر فریاد زده بودم که گلویم درد گرفته بود و فقط با پاهای کوچکم به این طرف و آنطرف می دویدم دیگه کاملا ناامید شده بودم.هوا کم کم داشت تاریک می شد .
ولی با اون سن کمم یک چیزی در قلبم بهم می گفت:نترس همه چیز درست می شه.نشستم یک گوشه و سرم را بر روی پاهایم گذاشتم و زل زدم به زمین.
ناگهان حس کردم دستی شانه هایم را لمس کرد سرم را بلند کردم و دیدم پیرمردی با موهای سفید است که یک عصا در دست دارد و به من لبخند میزند.
برخاستم گفت:کوچولو گم شدی نترس من کمکت می کنم و دستم رو گرفت و نمی دونم چقدر طول کشید و فقط چیزی که یادم میاد در آغوش مادرم بودم و هیچ اثری از اون پیرمرد نبود.
هنوز هم نمی دونم اون کی بود ولی هرکی بود،کمکم کرد و من فقط چهار سال داشتم.