دیشب می خواستم بخوابم و نشد. نمی گذاشت بخوابم و دلم پر شد از اندیشه های رنگارنگ و چه خطوطی که پشت هم صف نکشیدند تا به رشته تحریر درآیند، ولی افسوس زمان و مکان و شرایط فرصت نوشتن را هم از من ربود. حال آنچه که از پی می آید «ته مانده»ای از آن خطوط صف کشیده دیشب است و شاید چیزهای فراوان دیگری که هم اینک به آن افزوده می شود.
مگس موجود عجیبی ست. شاید چیزی که ما را به مگس پیوند می زند «عجز»ی ست که از رویارویی با آن نصیبمان می شود. به جز آن شاید کمتر نقطه مشترکی بین ما و او باشد، خصوصا وقتی در صفحه ی بالایی وجودمان کسی در جایی با سرخوشی بلاهت گونه ای حک کرده باشد «اشرفِ مخلوقات».
مگس ها موجودات مصممی هستند و کمتر پیش می آید که مسیر خلقت بتواند آن ها را از راهی که در پیش گرفته اند منحرف سازد. این را می توان به طور کلی درباره «نوع مگس» صادق دانست. به طور نمونه، اصلا فرقی نمی کند که در چه لباس و چه مقام و چه منصب و چه کسوتی باشند؛ مخصوصا زمانی که قصد فرود بر جایی را دارند که ما همیشه آرزو می کنیم که ایکاش در آنجا فرود نیایند. آن ها هیچ نیاز به باز و بسته کردن کمربند یا استفاده از صندلی نجات یا جلیقه یا هرچیز اضافی دیگری ندارند. آن ها دقیقا «تالاپ» و با سَری آکنده از «شوق» درست بر رویَ «ش» یا وسطَ «ش» می نشینند و شروع به تناول می نمایند. اگر کسی بگوید که «آن چیز» که بر آن نشسته ای «عین نجاست» است، او کَکَش هم نمی گزد، چون اصلا فهم او از «فیزیک» و «شیمی» به قدری پیشرفته است که ما حتی شاید تا «یک روز مانده به قیامت» هم به آن حد از «درک و فهم علمی» نرسیم.
مگس ها موجودات فوق العاده پیشرفته و در عین حال متواضع و بی تعارفی هستند. گاهی حیرت می کنم که این موجود با آن که از عظیم ترین و قوی ترین موتورهای خلقت برخوردار است، می آید و با فروتنی تمام بر روی زمین می نشیند و راه می رود. جوری راه می رود که خیال می کنی «ساتورنَن» است و اصلا نمی تواند به چیزی جز «راه رفتن» بیاندیشد. در عین حال، با آن که بینایی او به طور اعجاب انگیزی مسلح به ابعادی ست که ما در خواب هم نمی توانیم ببینیم، اصلا دچار «خلسه عرفانی» نمی شود و هرگز «دود و دَم» راه نمی اندازد. تا به حال کسی ندیده که برای جمعی از «بچه مگس ها» بخواهد سخنرانی بکند یا مثلا «راه های رسیدن به یک فرود موفقیت آمیز» را آموزش بدهد. انگار نه انگار که دست خلقت چنین ظرائف بی بدیلی را در وجودش به ودیعه نهاده است؛ هرگز کسی ندیده است که «تاج» بر سر گذارد، «برج عاج» سازد یا احیانا در مقابل خورشید به آن عظمت بخواهد «عینک رِیبَن» بزند یا لباسی شبیه لباس مارادونا و یا پِلِه بر تن کند.
در این لحظه به ذهنم آمد که حتی «کرونا» هم دستش به «چیزهای» او نمی رسد، چه رسد به «اشرفِ مخلوقات». ما واقعا، در تفکر نهادینه شده ی «نژادی» که داریم شاید «زنبور» را بیش تر دوست داریم. ما زنبور را به دلایل متعددی مورد تَفَقُد قرار می دهیم.
اول از همه چون او به جای آن که چیزی نامربوط از خود تولید کند که مگس ها دوست داشته باشند بر روی آن فرود آیند و شکمی سیر از عزا درآورند، چیزی عجیب تولید می کند که هیچ کارخانه ای تا به امروز نتوانسته مشابه ش را با آن فرمول خاص و با ظرافت و تناسب و سلامت تولید کند، آن هم در انواع و اقسام مختلف. این دلیل البته دلیلی «فاخر» است، چراکه «شاش زنبور کارگر» همان قدر برای ما «طعامی فاخر» است که «ژل رویال» برای «زنبور ملکه».
دوم دلیل این است که زنبورها در مقایسه با مگس ها به لحاظ بصری خوشایندتر به نظر می آیند و در کمترین حالت برتریِ ظاهریِ «گورخر به خر» را تداعی می کنند. حالا اگر نخواهیم وارد مسائل فنی و تخصصی خلقت و «توپولوژی پرواز» شویم، همین بس که بگوییم زنبورها به لحاظ میدان دید و وسعت عمل و هدف مندی در پرواز و رعایت نکات انضباطی به هنگام تِیک آف یا فرود و همین طور رعایت نوبت از جمله «نوبت عاشقی» قابل مقایسه با مگس ها نیستند؛ حتی اگر به لحاظ اوج گیری در پرواز، تعداد ساعاتِ پروازیِ «بدون سوخت» و «ولگردانه»، و دفعات شکستن «دیوار صوتی»، به اندازه یک سر سوزن هم به پای مگس های «کثیفِ متواضع» نرسند. بگذریم که زمانی که بال های زنبور کنده شود، شاید هیچ وقت نتواند خود را با این وضعیت وفق دهد و از «هاچ»ی قهرمان به «هاج و واج»ی سرگردان بدل می شود. این در حالی ست که مگس ها با پُررویی تمام و بدون آن که به روی خود بیاورند به «طی طریق» پرداخته و حتی ممکن است با ته مانده بال ها همچنان «وز و ووزی» هم به راه بیندازند تا به «فرودگاه موعود» برسند و «مراسم تناول» را به جا آورند، باز هم فارغ از رنگ و نژاد و لباس و مقام و منصب و کسوت و مرتبت.
سوم دلیل اما دلیلی به غایت «انسانی» ست. ما از آن جا که به شدت در گیرودار آن هستیم که «مخلوقات» بالاخص «اشرفِ مخلوقات» چگونه با هم «تا» می کنند، این دلیل برایمان بسیار حائز اهمیت بوده و حتی حاضریم پای آن خود را فدا که خوب است «فنا» کنیم. در مقایسه ی رابطه ی «مگس - بنی بشر» با رابطه ی «زنبور - بنی بشر» چیزی که ما را به سرحد مشعوف و دیوانه و «کلافه»ی شهلایی می سازد این است که مگس ها همواره سعی دارند از آن چه خود تناول کرده اند: یا در حلقوم ما فرو سازند، یا بر رخت و لباس و جان و مال و اموال مان بمالند، یا یک جوری ما را هم رنگ و هم دست «چیزخوری» خود نمایند. این نیت پلید و شوم و شیطانی مگس هاست که قرن هاست ما را از ایشان بی زار کرده و ایشان را هر چه مصمم تر در پیاده سازی طرح های ساده و مرکب «بچه آدمیزادآزاری». این همه در حالیست که زنبورها در ارتباط خود با «بچه آدمیزاد» به طرفة العینی «هفت شهر عشق» را پشت سر گذاشته و به «فنا» می رسند و ما این را خیلی «دوس» داریم. ما خوشمان می آید که از نیش زنبور باد کنیم و هلاک شویم و او جان خود را در این راه بر «طَبَق اِخلاص» گذارد. این خیلی حرف است که زنبوری که در آن «نظام طبقاتی» دقیق جایگاه ش آن طور روشن و دقیق تعیین شده و اسم ش مطابق با جایگاهِ تعیین شده اش بر تمامی بالا و پایین وجودش حک شده؛ وقتی به «توله ی انسان» می رسد، تو گویی یک دل نه صد دل «عاشق و شیفته و واله و شیدا»ی او می شود، سر از پا نمی شناسد و نیشش را با «نوشِ تمام» در او فرو می کند به طوری که خودش هم در پای این «فروکردن» نزدیک است «فرو شود» ولی نمی شود به جای آن «ریق رحمت» را سر می کشد و پس از آن که «باافتخار» و در اوج «حالتی عرفانی» جان به جان آفرین تسلیم نمود، چون فرشته ای به پرواز در می آید و به «ملکه های اعلی» می رسد. و ما این را خیلی دوس داریم. واقعا فهم یک «زنبور زبان نفهم» از فهم مگس که هیچ، از فهم تمامی «گوسفندهای زبان نفهمِ» تمامی قرون و اعصار هم بیش تر است. نه طلب آب می کند، نه دست و پایی می زند، نه احساس ترحمی بر می انگیزد، خیلی صاف و ساده و روشن مثل «اُشین» «یک و دو و سه»ای می گوید و یاعلی تا آخر «فرو می کند» نیشش را و خودش نیز «فدای» قربانی اش می شود. یعنی می خوام بگم حتی مولانا و شمس هم از درک این همه ظرافت و به تصویر کشیدن آن عاجز بودند چه رسد به آن ها که «معرکه یا مضحکه ی مولانا» به راه انداخته اند و البته هم «نون» دارد و هم «آب». هم برای «خودشان» هم برای هر تعداد از «توله هایشان». یکی از همین ها جوانتر که بود می گفت نون دنیا را بخورید و کار آخرت بکنید. آخر ولی وقتی پای «عزیزدُردانه ی بابا» به میان آمد دیدیم که برای خوردن نون دنیا ظاهرا باید «کار آخرت» را «کرور کرور» به «کرور کرور» جمعیت «ابله و ناآگاه و عوام» خوراند. و در اینجاست که اوج شکوه «فدایت شوم قربانی من» زنبورها نمایان می شود. پس اینجاست که ما به عرفان حقیقی که همان «عرفان زنبوری»ست می رسیم و در این وادی نمی توانیم که «سرگردان» نشویم، یکی از «سوز نیش» یکی «از سوز درد»، یکی از «سوز باد» یکی از «سوز مرگ»؛ و «آمّا» از «سوزِ عرفانِ خانمان سوزِ زنبورِ نیشِ خود فروکرده و جان به جانان تسلیم کرده».
با این همه، باز هم به نظر می آید که باید گفت «قسم به مگس». «قسم به زنبور» بسیار مصائب و مسائل دارد. یکی آن که سریعا جهت گیری شما یک جهت گیری «جنسی»، «جنسیتی» و بلکه «فمینیستی» می شود به دوجهت: اول واژه ی «زن» و دوم در میان بودن «پایِ ملکه». این تازه کمترین مشکل آن است. مشکل فراگیرترِ آن وجود واژه ی «بور» است. حالا اگر کسی بخواهد کلاس بگذارد و بگوید «زنبُلُند»، به نظر شما آدم یاد یک «پری بلنده» آن هم از نوع آمریکایی یا حداقل غربی آن نمی افتد؟ پس نمی توان به چنین موجود «مشکوک الحالی» قسم یاد کرد. بعد هم، مگس به نظر من در دستگاه خلقت مأموریت های حساس تری را به انجام می رساند و ما از آن بی خبریم. هیچ عجیب نیست اگر کسی روزی بتواند پی ببرد که مثلا مگس ها لشکرانی تحت فرمان شیطان به نیابت از آفریدگار هستند. می دانید این یعنی چه؟ واقعا اگر چنین چیزی اثبات که نه برملا شود، تمامی تصوری که بشر تا به امروز از «نجابتِ مزاج» داشت به هم می ریزد. یعنی آدمیزاد دیگر حتی نمی تواند سر بلند کند به سوی آسمان و بگوید من حتی یک «نیم واژ» هم حرف برای گفتن دارم. باید خیلی مراقب بود. در جهانی که به سر می بریم، باید از چیزهای فراوانی اجتناب کرد، و از همه مهمتر از کسانی که می خواهند «طعامِ فاخر» به خورد ما بدهند حالا در هر کجای دنیا که تمرگیده باشند در «انگلستان» یا در «آمریکا».
سید علی حسینی نقوی - بداهه نویسی - 27 خرداد 99 - 17:21 تا 19:01