می گن شبی که به دنیا اومدم ماه گرفته بود، برای همین اسممو گذاشتن ماهرخ! نمازِ آیات رو بابابزرگ برام خونده بود! تو خونه ی ما رسم نبود که زن ها برای هم نماز قضا بخونن! برای طفل تازه بدنیا اومده؟!، "جنسیت که باشه بلوغ هم هست، دیر و زود داره سوخت و سوز نداره!" آقاجون در گوش یکی از پرستارا که هاج و واج مونده بود گفته بود! بعد از اون هم تا نُه ساله بشم یعنی واقعا به سن تکلیف برسم پنج بار دیگه هم نماز آیات واجب شده بود و سهم من هم به تقدیرِ روزگار بین مردای خونه تقسیم شده بود و اینجوری هیچ کس بی نصیب و ناراضی نمونده بود، البته در غیاب پدربزرگ که عمرشو داده بود به باغ! باغ خونمون پر بود از کلاغ، "کلاغایی که نماز خوندن بلد نبودن و برای همین اینقدر معذب و مایه ی عذاب"، آقاجون همیشه در گوشِ ما بچه ها می گفت! می گفت: "هر کی که نماز نخونه مثل روح آب نکشیده ای می مونه که بعد از مرگ تو کوچه ها پرسه می زنه و همه جا رو نجس می کنه!" ما اونموقعها سنی نداشتیم و شبا وقتی یادِ حرفای آقاجون می افتادیم ترس ورمون می داشت و جامونو خیس می کردیم! صدای داد و بیداد مادربزرگ که روز بعدش بلند می شد که: "دخترا چه بی حیا شدن، شاشیدن تو رختخواب فقط مالِ پسره!"، آقاجون از راه می رسید و می گفت: "لعنت به روح سرگردان بی نماز! نماز که نبود، نجاست از در و دیوار خونه بالا می زنه!" آدم تا وقتی دختربچه س این حرفا رو کمتر می فهمه، ولی هم چی که بزرگ شدی زودی حالیت می شه نجاست یعنی چی! اولین باری که رنگِ نجاست تو لباسِ زیرم عوض شده بود وحشت زده شده بودم و نمی دونستم که با کی باید راجع بهش حرف بزنم! جرات نمی کردم به بی بی چیزی بگم تا مبادا این بار صدایِ بی آبرویی تمام محله رو بگیره! ولی مگه می شد چیزی رو از اون پنهان کرد، هم چین که نگاه می کرد تو چشات، زبونت خود به خود باز می شد و اینگاری که همه چیزو گفتی و همه چیزو می دونه ازش معذرت خواهی می کردی! منم اونروز تا سر از لحاف بلند کردم دیدم که جلوی چشمام سبز شده و بی اختیار زدم زیر گریه و هر چی که بود رو براش گفتم! تعجب کردم چون این دفعه خبری از اون ترشرویی ها و سروصداهای همیشگی نبود! عوضش با مهربونی بُردنم به گرمابه و بعدم دیدم که بقچه هایی رو که با ظرافت و سلیقه ی تموم دوخته بودن آوردن و جلوی من بازش کردن! توش چیزای قشنگی بود که دادنش به من، یه چادرنماز، یه سجاده و چند تا چیز دیگه! تو تمام این مدت صدای آقاجون تو گوشم می پیچید که از نجاست و آدم بی نماز و روح های سرگردان برام می گفت! نمی تونستم هنوز خیلی چیزا رو بفهمم! از فردا پا به پای بزرگترا دُلا و راست شدم و به زبونی که بلد نبودم نماز خوندم! چند روز بعدش بود که زلزله اومد و شنیدیم که یه شهر زیر و رو شده و همه مُردن! در اون وقت بی بی اومد و گفت: "دختر خوش شانس بودی که یک نماز آیات نصیبت شده، اونم به این زودی، پاشو بیا یادت بدم زیاد سخت نیست!" بعدم با هم دُلا و راست شدیم و اونو با هم خوندیم و من همش فکر می کردم چقدر باید خوش شانس بوده باشم که چنین سعادتی نصیبِ خودم، خودِ خودم بشه که بعد از مرگِ یک شهر نمازِ آیاتشو خودم خونده باشم!
سید علی حسینی نقوی
27 مردادماه 1387 تهران 4:50 دقیقه تا 5:15 دقیقه ی بامداد
اصلاحات جزئی و علامت گذاری 28 مردادماه 1387 تهران 16:45 تا 16:58 دقیقه ی بعد از ظهر