sahn
sahn
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

چرخی در میان راه

دفتر مشق بچه گی ها رو از جلوی چشمش دور کرد و صداهای بیرون از اتاق رو دوباره به وجودش راه داد. صدای زنش رو که سفره رو پهن کرده بود و ازش می خواست برای خوردن شام بره اونجا. حبیب لقمه ها رو یکی بعد از دیگری می بلعید و به این فکر می کرد که فردا صبح زود دوباره باید سر از بالش برداره و پا توی کفشای کارگری ش بذاره و راهی کارخونه بشه. چیزی ته گلوش می ماسید ولی اونو به سرفه نمی نداخت. فقط مثل یک بغض کهنه که آرزوی ترکیدن داشت ولی نا نداشت بزرگتر و بزرگتر می شد، متورم مثل گنجهء پر و پیمون فراموشی های این عالم. لیوان آب رو تا ته سر کشید و بی اونکه حرفی بزنه رفت تا دستی به آب بزنه و آماده بشه برای یک دور خواب و فراموشی دیگه. این درست تکرار یک آه بود تکرار یک حسرت که هر شب قبل از شام خفتش رو می گرفت و اون راجع بهش با کسی روی حرف زدن نداشت. مگه می شه، چه ربطی داره، تو بچه بودی و چیزی تو سرت بود، یه چیزایی فکر کرده بودی ولی این همه چه ربطی به حالا داره. نه حرف بزنی پتک واقعیت می کوبه تو سرت، آخه تو دهنی خوردن از دیگران دردناکتر از خفه خون گرفتنه. کافیه فقط بگی که دوست داشتی چی بشی، بگو تو اون مغز ملولت چی می گذره تا همین نیمچه اعتباری رو هم که داری از دست بدی. دنیا برای تو این سهم رو بریده باید راضی باشی، یه کارگر، یه نون بَر، یک پدر و شوهر. زیاده خواهیه اگه پا از حریم سفره ت اونورتر بذاری. حبیب به اینجا که رسید دوباره آهی کشید و خودشو به خستگی و کوفتگی هاش سپرد و به خواب رفت. صبح مشت رحیم سر راه پا به پاش شد و تا سرویس با هم رفتن. رانندهء سرویس دیر کرده بود و اونها از لابلای بخارای نفسشون با هم بده بستون بی رمغی داشتن. حبیب نگاهی به سراپای مشت رحیم انداخت و با خودش فکر کرد: مشت حبیب، چند سال دیگه منم می شم مشت حبیب. حالش گرفته شد و برای رهایی سیگاری به لب زد و خواست روشن بکنه که مینی بوس از راه رسید. مشت رحیم رفت بالا و حبیب پشت سرش در رو بست. دوباره ته مینی بوس برای نیم چرت های آخر، ولی این بار جای اون پُر بود. کسی که همیشه جلو می نشست جای اونو گرفته بود و جای خودش رو داده بود به زنی که از درد به خودش می پیچید بی اونکه ناله و آهش تمام فضا رو پر کرده باشه. پا به ماه باشی و شوهرت راننده سرویس، معلومه که خوش شانسه اون بچه اگه همینجا وسط مینی بوس به دنیا نیاد. حبیب به یاد بچگی هاش افتاد وقتی که داداش کوچولوش تو راه بود و همسایه ها نصف خونه رو قرق کرده بودن. با خودش فکر کرد: یادش به خیر داداشی نیومده کلی مهمون داشت، همه آشنا همه با صورتای ملتهب از شادی. و حالا این طفلی باید وسط ما غریبه های رنگ پریده و توی این دود و دم اونقدر صبر از خودش نشون بده تا مبادا آبروی مادرش رو ببره. چند تا از زنای کارخونه اومدن جلو و مردا به عقب رفتن. یکی شون چادرشو برداشت و وسط مینی بوس شد یک پردهء حائل. حبیب که حالا جای یکی از زنها نشسته بود با خودش فکر کرد: چه سوژهء جالبی حتما باید اونرو نوشت. بعد مدادش رو از تو جیب لباس کارش بیرون آورد و به پشت کاغذپاره ای که همراه داشت گذاشت. اولین کلمه رو که خواست بنویسه قلمش روی کاغذ خشک شد و نگاهش به روی چیزی افتاد که کنار کنج کاغذ نوشته بود: امروز بچه ها رو می برم خونهء مادرم، شاید شب اونجا موندم. نمی خواد بیای دنبالم برات حاضری درست می کنم از تو یخچال بردار. این اولین باری بود که زنش براش چیزی نوشته بود. حس عجیبی بهش دست داد و پاک فراموش کرد که می خواست چیزی بنویسه. کاغذ رو با مداد به جیبش برگردوند و سر به صندلی گذاشت و تو فکر فرو رفت. ولی ناگهان صدای گریهء یه نوزاد اونو به جایی که بود برگردوند. تعجب کرد از اینکه هیچ صدایی از مادر بچه بلند نشده بود. با خودش گفت: به این می گن نجابت، بچهء غیرتی بی آزار اومد تا نجابت مادرش حفظ بشه جلوی این همه مرد غریبه. مینی بوس ولی یک دفعه به بغل منحرف شد و متوقف. صدای راننده بود که یا ابالفضل یا ابالفضل می کرد. چادر رو از میون برداشتن و روی زن انداختن. مرد دوبامی تو سرش می کوبید و ذکر وامصیبتا می خوند. حبیب حالش خیلی گرفته شد. دیگه نتونست اونجا بمونه. با زور از پنجرهء تنگ بیرون زد و پای پیاده از مینی بوس دور شد. اشک دور چشمش حلقه زده بود و برای اولین بار احساس می کرد که بغضی رو که سالها در سینه داشت داره می فرسته هواخوری. مداد رو از جیبش بیرون آورد و به دو نیم کرد و به جوی آب سپرد. اشک می ریخت به پهنای صورت و هق می زد بی اونکه از کسی واهمه داشته باشه یا از بی آبرویی فرار بکنه. رفت خونه، کسی اونجا نبود. دفترچهء کودکی رو درآورد و بی اونکه بازش بکنه به آشپزخونه برد و زیرش یک کبریت کشید. روی سوخته هاش آب گرفت و بعد هم آبی به صورت زد. لباس های نوشو پوشید و با خودش گفت: مادرزن سلام دوباره بعد از این همه سال.

سید علی حسینی نقوی

25 آذر 1387 12:45 تا 14:08



سید علی حسینی نقویگنجه ی پر و پیمون فراموشی های این عالممادرزن سلامآرزوی ترکیدن بغض کهنهپتک واقعیت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید