داشتم فکر میکردم من بهترین لحظاتِ عمرم رو امسال تنهایی تجربه کردم و با خودم بودم،لحظاتی که تلخِ تلخ بودن ، یا شیرینِ شیرین، اما بی نظیر و نو و تازه بودن و همین یونیکشون میکرد برام.
اما بدیش اینه که چون خودم و خودم بودم، زود از یادم میرن ،کسی نیست که بیادشون بیاره و به هم دیگه بگیم ، زوایای مختلفش رو بررسی کنیم و دوباره شیریش بیاد زیرِ زبونمون، یا کسی که بگه چقدر قوی بودیا ، و وقتایی که احساس میکنی خیلی ضعیفی یا آسیب پذیری و احساست اینه که نکنه همیشه همین بودی؟، بگه نه بابا یادت نیست فلان روزو؟ که چقدر قوی بودی؟ که زدی تو گوش ِ فلانی وقتی فلان حرف رو زد:D
البته همه ی این کارارو خودت کم کم یاد میگیری که برای خودت انجام بدی ، بنویسی ، یادآوری کنی به خودت، دستِ خودتو بگیری و بگی مرسی که این هفته هر روز همراهم بودی، چشمات رو ببندی و بگی خسته نباشی ، وقتی که سالهای اولِ کارت هست، احساسِ ضعف میکنی و احساس میکنی که کم آوردی و دیگه نمیتونی ادامه بدی ، آهنگ ِ you ll be a woman soon رو گوش بدی و با تیکه ی dont let them make up your mind محکم تر بشی و بدونی که به زودی زن میشی و دلت گرم شه ( آهنگ از فیلم pulp fiction )
داشتم فکر میکردم که چقدر عجیبه که به ما دخترا هیچوقت نمیگن یک روز زن میشی و درآمد داری و مستقلی و متکی به نفسی و خیلی خیلی قو تر از الآنت تا دلمون گرم شه و بخندیم و برای زن بودن بجنگیم و هر از گاهی از خودمون بپرسیم الآن دیگه زن شدم؟:))
اما خب اصولن پسرا از سنِ پایین دوست دارن مرد بشن و همه ی این خصوصیات رو جزو مرد شدن میدونن و دلشون گرمه که یک روز مرد میشن،
حالا بگذریم :) از کجا شروع کردم و به کجا رسید! ،البته تعجبی نداره ، مغزم اینروزا احوالش همینه.