ویرگول
ورودثبت نام
سید امین حسینی
سید امین حسینی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

داستانکی از گذشته - قفس


زمان حال ...

ترمز دستی را کشیدم. یه لحظه چشمام سیاهی میره. عجب وضعی شده. ماشین جلویی حداقل ۱۰ سانت از صندوقش رفته تو و کج شده وسط خیابون. راننده پیاده میشه یکم گیج میخوره و برای اینکه تعادلش را از دست نده دستش را تکیه میده به ماشینش. هنوز گیجم. باورم نمیشه به همین راحتی تصادف کردم. وای خدا کاش کسی چیزیش نشده باشه. راننده داره آروم میاد سمت من. از بیرون ماشین صدای همهمه مردم میاد. خیابون بند اومده. صدای بوق ها شروع شده. باید ببینم اگه کسی چیزیش شده زنگ بزنم آمبولانس بیاد. به گل هایی که کنار دستم روی صندلی شاگرد گذاشتم نگاه می کنم. افتاده کف ماشین. درا باز می کنم و پیاده میشم و میرم سمت ماشین جلویی. راننده بین راه بهم میرسه و میاد سمت یقه لباسم. ولش می کنم تا هر کاری می خواد بکنه. چه خبرته مردک. مگه کوری. زدی داغونم کردی. میگم ببخشید آقا. کسی که داخل ماشینتون نیست ؟ کسی آسیب دیده؟ مرد که هنوز یکم گیج میزنه برمیگرده و به ماشینش نگاه می کنه.انگار میخواد به یاد بیاره که کسی تو ماشین هست یا نه ؟ یه لحظه انگار بدنش سست میشه و میشینه. با دستام میگیرمش و آروم تکیه اش میدم به ماشین خودم. میرم سمت ماشینش که ببینم چه اتفاقی افتاده. خدایا خودت رحم کن.

سه ساعت قبل ...

آخیش اینجا چقدر خنکه. بیرون انگار جهنمه. شماره روی برگه عدد ۱۶۹ را نشون میده. اگه یه عدد سه هم داشت میشد تاریخ تولدم. ۱۳۶۹. توی باجه شماره یک عدد ۱۶۶ نوشته شده. چندتایی مونده نوبتم بشه. یه نگاهی به کارمندای بانک میندازم. همه ماسک زدند و بعضی ها شیلد هم گذاشتند و جلوی باجه ها هم پلاستیک کشیده اند. منم که ماسک زدم بعضی وقتا به خاطر عینکم دنیا را تار می بینم. آخه بخار میزنه روی شیشه عینک. یک نفر وارد میشه و میره به سمت باجه شماره سه که هنوز مشتری اونجا ننشسته. شروع میکنه با کارمندش صحبت کردن و میشینه روی صندلی. یکم اخم می کنم. مگه نوبتی نیست چرا پس رعایت نمی کنه. از اشاره هایکارمند بانکمیفهمم که بهش میگه باید نوبت بگیره. توی دلم میگم هول نزن بابا بالاخره نوبت تو هم میشه. مال دنیا ارزشش را نداره.

یک ساعت قبل ...

توی ماشین نشستم. امروز ظهر قراره ناهار را باهم بخوریم. صدای موسیقی را زیاد می کنم و باهاش ریتم میگیرم. صدای ضربه میاد. چشم باز می کنم و میبینم یکی داره میزنه به شیشه ماشین. یه پسری که چندتایی گل دستش داره. شیشه را میکشم پایین. هری از گرما میپاشه داخل ماشین. بیرون جهنمه. ولی یه بوی خوبی هم از گل ها میاد. بهش میگم همه گل ها را چند آقا پسر گل فروش ؟ یه نگاهی به دسته گل داخل بغلش میندازه و آروم میشماره و میگه : ۳۵ هزار تومن. یه تراول ۵۰ میدم بهش و بقیش را ازش میگیرم. گل قرمز خوشگل خریدم براش.

زمان حال …

مرد یکم پریشونی می کنه. نشسته روی زمین و ناله میزنه. جمعیت زیادتر از قبل شده. جسمم داره میره سمت ماشینش ولی روحم انگار میخواد پا پس بکشه. میرسم کنار ماشین. روی صندلی عقب را نگاه می کنم چیزی نیست. ولی کف ماشین یه قفس هست. فکر کنم پرنده ای چیزی داخلش بوده. درب ماشین را باز می کنم و دقیق نگاه می کنم. آره یه پرنده داخلش هست و تکون هم می خوره. خدا را شکر به خیر گذشت. همونجا ۱۰۰ تومن صدقه میزارم کنار.

۱۰ دقیقه قبل ....

داخل اتوبان دارم میرم. از شیشه آسمون را میبینم که آبی و چندتایی لکه ابر سفید داخلش خودنمایی می کنه. یهویی حواسم پرت میشه به دو تا پرنده که کنار هم پرواز می کنند و دور همدیگه تاب می خورند. لبخندی میزنم و یه نگاهی میندازم به دسته گل کنارم. جلو را که می بینم یهویی ماشین جلویی فاصله اش کم شده.

قفستصادفدستفروشپرنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید