وقتی به گذشته فکر می کنم انگار همه چیز شبیه یک معجزه است.امروز هم به نظر می آمد مثل یکی از صدها دفعه قبل باشد ولی نبود.هر بار ارباب ما را بیرون می آورد عادت داشتیم به جیغ و هیاهوی جمعیت. مادرها و پدرها و بچه ها. پیر و جوان.ثروت مند و فقیر. بعضی با لباس های رنگی و اشیاء براق طلایی بر دست ها و پاهایشان و خیلی ها هم با لباس های خاکستری و پاره. ولی همگی در یک چیز مشترک بودند. در نگاهشان. همگی انگار شاهد معجزه ای بودند که ارباب در حال انجامش بود. اربابی که انگار فرستاده خداست و مردم به خاطر این کارش به او ایمان دارند. هم او و هم خدای او که پادشاه است.
ولی امروز این طور نبود. حس می کردم نوع نگاه و حرکات یکی از این مردم انگار با بقیه همرنگ نیست. زیر لب زمزمه ای می کرد با خودش.فقط یک عصای کهنه در دست داشت و آن را محکم چسبیده بود. لباس مندرسی پوشیده بود. بلند قامت و استوار می نمود. نگاهش بیش تر از پایین به ما رو به آسمان به بالا بود.
شور و شوق جمعیت امروز غوغا است. حتی بین جمعیت این بار مردان با چوب هایی در دست زیاد بود. انگار سرباز بودند.اتفاقا دور و اطراف آن مرد عجیب حلقه زده بودند و زیر چشمی با خشم نگاهش می کردند.
ارباب امروز به همراه سایر اربابان با هم برنامه داشتند. خیلی به ندرت این چنین دور هم جمع می شدند. حتما جشن و برنامه بزرگی امروز برپاست. همگی در میانه میدان در حال رقص و تکان خوردن بودیم و از صدای تشویق های مردم در حال کر شدن. اربابان چنان با مهارت خود را تکان می دادند و از ما می خواستند در بین یک دیگر حرکت کنیم که خودمان هم کمی ترس برمان داشته بود. این شعبده بازی انگار امروز حیثیتی شده بود. به بالای سرمان که نگاه می کردیم همگی با انگشت ما را به یک دیگر نشان می دادند و دهان ها از فرط تعجب باز بود.
به ناگاه مرد عجیب از جایش تکان خورد و به نزدیک ما آمد. هنوز هم لب هایش می جنبید.در میان هیاهو آرامش عجیبی داشت. انگار فقط جسمش در بین ما بود. با کس دیگری حرف می زد. چوب دستیش را زمین انداخت و کمی عقب رفت. بلند بلند وردی خواند. ورد های عجیبی بود. قبلا مثل این وردها را از زبان هیچ اربابی نشنیده بودم. همه نگاه ها به او بود و نفس ها در سینه ها حبس. صدای هیچ کس در نمی آمد. از آنچه که بعدا رخ داد نمی توان با حقه بازی و تردستی یاد کرد. به ناگاه عصایش تبدیل به مار بزرگی شد. یک مار واقعی. نه ، مثل ماها طناب نبود. نیم نگاهی به ارباب انداختم. رنگش مثل گچ سفید شده بود. دهانش باز مانده بود و ناخودآگاه عقب عقب می رفت. پاهایش می لرزید. همه شان این طور شده بودند. مابقی ارباب ها را می گویم. روی زمین نشسته بودند. به حالت سجده رفتند و از آن مرد تقاضای بخشش داشتند. می گفتند به تو ایمان می آوریم. مردم گیج شده بودند. تا چند دقیقه قبل اربابان ما در حکم نمایندگان خدا و سلطان بودند ولی حالا به شخص دیگری سجده می کردند. مردهای چوب به دست انگار با وجود تعجب کمی هم عصبی شده بودند. با داد و فریاد سمت ارباب ها می دویدند. در همین حین مار بزرگ در وسط صحنه داشت خودنمایی می کرد و یکی یکی طناب ها را می بلعید. به سختی خودم را به زیر دست و پای مردم کشیدم و از صحنه گریختم. دیدم که دست و پاهای ارباب من و مابقی را بستند و به سمت دیگر میدان بردند.
غروب که شد کارگران در حال نصب تیرک های بلند چوبی بودند. دست و پاهای اربابان را قطع کرده بودند و به زور به این تیرک های چوبی به میخ کشیدند. خودم را نزدیکشان بردم. کسی جرات نمی کرد به نزدیشکان بیاید. صدای زمزمه آرامی از دهان ارباب می شنیدم. انگار داشت با کسی حرف می زد. حس می کردم همان شخصی است که آن مرد عجیب که همه ماجراها زیر سر اوست داشت با او حرف می زد. در آن وضعیت انتظار داشتم ارباب زجه بزند. ولی آرامش خاصی در چهره و نگاهش بود. سرش را به زیر انداخت. از آن بالا نگاهی به من انداخت. قطره اشکی از کنار چشمش به روی من چکید. احساس سبکی می کردم.