صحرا
صحرا
خواندن ۱۰ دقیقه·۲ سال پیش

ترمینال جنوب!

سلام.


سه روز پیش ما در روستا بودیم که خبر فوت یکی از بستگان نزدیک به گوشمان رسید. وقتی می‌گویم ما یعنی من، خواهر کوچکترم، یکی از خاله‌هایم و عزیز؛مادربزرگم. من و خواهرم باید فورا بر می‌گشتیم تا خود را به تشییع جنازه برسانیم. اما مشکلی که بود، این بود که هیچ کس نمی‌توانست ما را به تهران برگرداند. خاله نمی‌توانست عزیز را تنها بگذارد و باید پیش عزیز می‌ماند و هیچ کس هم به تهران بر نمی‌گشت تا ما با او برگردیم. پس تصمیم بر آن شد که با یکی از اتوبوس‌های بین شهری، من و خواهرم را به تهران برگردانند. من مشکلی با این موضوع نداشتم. چند بار دیگر هم که فوریتی در کار بود من به تنهایی با اتوبوس برگشته بودم، اما خواهر کوچکترم که تا حد زیادی ترسو و در این جور مواقع به شدت ریسک‌ناپذیر است، چنان جیغ و دادی راه انداخت که بیا و ببین! در این بین حتی به فرد مرحوم هم رحم نکرد و ادعا کرد که اول هفته چه وقت مردن است؟ مگر خدا آخر هفته را از مردم گرفته که اول هفته می‌میرند و ما را مجبور می‌کنند که با اتوبوس برگردیم؟!!

تا دَمِ آخر که سوار اتوبوس شویم خواهرم در حال مقاومت در برابر این تصمیم بود. اما از آنجایی که زور ما بر زور او می‌چربید ناچاراً سوار اتوبوس شد و اشک‌ریزان با خاله‌ی نسبتاً نگرانمان خداحافظی کرد. کمی که گذشت، یخ اولیه‌ خواهرم ریخت و با کنجکاوی تمام، به دور و اطراف نگاه می‌کرد. به نظرم رسید که بعضی از این سفرهایی که بر اثر یک فوریت به تنهایی انجام می‌شود، هر چند سختی هایی دارد اما اگر مدیریت شود باعث پختگی نوجوان می‌شود. هرچند همان موقع که این فکر در سرم می‌چرخید، مانیتورهای جلوی صندلی را روشن کردند و خواهرم با مانیتوری که همه چیز داشت آشنا شد و از همان لحظه‌ی اول تا پنج ساعت بعد که به تهران رسیدیم دست از سر کچل این مانیتورها برنداشت. من هم در اغلب مسیر چرت می‌زدم و هر چند دقیقه که کمی لای چشمانم را باز می‌کردم تا خواهرم را رصد کنم می‌دیدم که یا در حال کارتون دیدن است _آن هم چه کارتون‌های مسخره‌ای! پت‌ومت، لاروها، بره‌ی ناقلا و چیزهایی از این قبیل_ و یا در حال بازی با بازی های مانیتور که بیشتر انگری‌بردز بود. در ساعات پایانی هم آپشن موسیقی مانیتورها را کشف کرد. که خب کشف بزرگی محسوب می‌شد و وقتی قرار بود پیاده شویم زیر چشمانش از شدت زل زدن به مانیتور آن هم درون اتوبوسی که بر روی جاده‌های به شدت ناصاف حرکت می‌کرد، گود افتاده و تیره شده بود.

اما فکر نکنید پیاده شدن ما با خیر و خوشی بود. اصلا. این خاطره برای همین قسمت‌اش نوشته شده!

ما برای اینکه کمتر به گرمای هوا بربخوریم بلیط اتوبوس ساعت پنج را خریداری کرده بودیم و از آنجایی که تقریبا شب به ترمینال می‌رسیدیم، هماهنگ کرده بودیم که یکی از دایی‌هایم به دنبال ما بیاید. در راستای این تصمیم قرار بود که ما نیم ساعت، سه ربع قبل از رسیدن به تهران به او زنگ بزنیم تا موقع رسیدن ما او آنجا باشد. حالا... بهتان گفتم که خواهرم تمام مدت داشت با آن مانیتور سروکله می‌زد؟ و گفتم که من همش در حال چرت‌زدن بودم؟ خب ما کلا فراموش کردیم که سه ربع قبل از رسیدن به تهران به او زنگ بزنیم و وقتی زنگ زدیم که عوارضی تهران جلویمان قدعلم کرده بود. حتی اگر دایی‌ام همان موقع راه می‌افتاد و با سرعت میگ‌میگ هم حرکت می‌کرد بعید بود زودتر از چهل دقیقه‌ی دیگر به ما برسد. در حالی که تلفن را کنار گوشم نگه داشته بودم روی صندلی‌ام نیم‌خیز شده بودم تا بیرون را ببینم؛ حس می‌کردم دهنم مثل یک بیابان خشک شده است. صدای دایی را از پشت تلفن می‌شنیدم که می‌گفت: صحراجان باید زودتر به من زنگ می‌زدی من الان بهتون نمی‌رسم! می‌تونین با مترو بیاین؟ در حالی که صدایم از دلهره در نمی‌آمد قبول کردم و وقتی که دایی در حال توضیح دادن مسیر به من بود افکار هولناکی از گم شدن در خطوط مترو و سر در آوردن از جایی دیگر مغزم را پر کرده بود. فکر اینکه در مترو گم شویم ستون فقراتم را به لرزه می‌انداخت و اینکه باید خودمان راهمان را از بین آن همه ایستگاه عوض کنیم باعث می شد که بخواهم در همان اتوبوس بمانم. و وقتی دایی خداحافظی کرد و در واتساپ دوباره خط‌های مسیر را برایم فرستاد من به خود آمدم. همان طور که گوشی را در دستم گرفته بودم و به صندلی خشک شده بودم، به خواهرم نگاه کردم که هنزفری در گوشش گذاشته بود و سرش را با ضرب آهنگ تکان‌تکان می‌داد.

آن موقع تا لحظه ای که اتوبوس به ترمینال جنوب رسید فکر می کردم که بزرگترین مانع ما پیدا کردن راهمان در مترو است، اما به محض پیاده شدن فهمیدم گم شدن در مترو خان آخر رستم‌نامه‌ی ماست. به ما گفته بودند که ما را دقیقا جلوی مترو پیاده می‌کنند اما من تا جایی که چشم می‌چرخاندم هیچ علامت زردی که رویش طرح سیاهی را کشیده باشند نمی‌دیدم. لحظه به لحظه ازدحام جمعیت افزایش پیدا می‌کرد و علاوه بر کیف‌هایی که حالا سنگینی‌شان بیشتر به شانه‌هایم فشار می‌آورد باید هم نق‌زدن های خواهرم را تحمل می‌کردم و هم متروی گمشده را باز می‌یافتم. مسیر مستقیم را رفتیم تا به مغازه‌ی شش گوشه‌ای رسیدیم. صاحب مغازه هم به ما گفت: یه کم برین جلو مترو رو می‌بینین. اما ما هر چقدر جلوتر می‌رفتیم فقط پارک‌هایی را می‌دیدیم که درونشان از آسمان هم تاریک‌تر بود _دریغ از یک چراغ که آنجا گذاشته باشند_ و افراد سیگار به دستی که پیراهنشان بر اثر لاغری بر تنشان زار می‌زد. بعد از چند دقیقه‌ای جلوتر رفتن به یقین رسیدم که فروشنده آدرس اشتباهی به ما داده، علاوه بر آن یاد سیگاری که در دستش بود افتاده بودم و داشتم فکر می‌کردم ممکن است او با این سیگاری‌هایی که در اینجا پرسه می‌زنند صنمی داشته باشد. در خیالم تصور می‌کردم که فروشنده شماره‌ی یکی از اینها را می‌گیرد و درحالیکه صدایش از دود سیگار خش‌دار شده می‌گوید: دوتا فرستادم سمتت! حواست رو جمع کن. خودم رو می‌رسونم.. دست خواهرم را که حالا کمی متوجه موقعیت شده بود را گرفتم و سرعت قدم‌هایم را زیاد کردم تا به همان‌جایی برگردیم که پیاده شده بودیم. راس ساعت ۹:۵۹ دقیقه شب، بعداز یک ربع جست و جوی ناکام به دنبال مترو به همان شلوغی آشنای اتوبوس‌ها می‌رسیم و من شوفر هیکلی اتوبوسی که ما با آن آمدیم را می‌بینم. می‌دانم که من را یادش می‌آید؛ چون کمی بعد از وقتی که سوار اتوبوس شدیم آمده بود بالای سرمان و از ما کرایه می‌خواست و من نمی‌دانم چه فعل و انفعالاتی در مغزم رخ داد که کلمه‌ی کرایه را چای شنیدم و گفتم: چایی نمی‌خوایم خیلی ممنون!

خلاصه که با همچون سوتی‌ای امکان نداشت که ما را از یاد برده باشد، پس به سمتش رفتم و ازش مکان دقیق مترو رو خواستم و او در حالیکه با دستش به نقطه‌ای در رو به رو اشاره می‌کرد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: فقط مترو ساعت ده-ده و ربع بسته می‌شه ها!!

تشکر کردم و با پاهایی لرزان به همان سمتی که شوفر اشاره کرده بود رفتم اما نه برای رفتن به مترو. حبس شدن چندین متر زیر زمین برایم خیلی وحشتناک‌تر از گم شدن در آن بود. می‌خواستم طوری وانمود کنیم که انگار داریم به سمت مترو می‌رویم تا شوفر به پر و بال ما نپیچد. وقتی کامل از دیدرس او دور شدیم سمت یکی از نیمکت‌های کاملا خالی رفتیم و روی آن نشستیم. با دست‌های لرزان شماره‌ی دایی را گرفتم و اخبار جدید را به گوش او رساندم. او هم به ما اطلاع داد که همان جا بمانیم او دارد راه می‌افتد. چهل دقیقه... هر جا را نگاه می‌کردیم مردمانی با چشمانی که یا از حدقه در آمده بود و یا تهی بود، سیگار به دست اطراف ما می‌چرخیدند. شاید در حالت عادی این نگاه‌ها اصلا ترسناک نباشند اما از دید آنها ما دو دختر جوان بودیم که هیچ بزرگتری هم همراهمان نبود. ترسناک است دیگر. تازه چیزی که همه‌ی قضیه را برای من بغرنج‌تر می‌کرد این بود که هرچه داستان راجع به دزدی و قتل و غیره و غیره خوانده یا شنیده بودم در مغزم رژه می‌رفت. بخش منطقی مغزم فریاد می‌کشید که: از چی می‌ترسی؟ حالا مگه چندبار توی همچین موقعیت‌هایی کسی دزدیده شده؟ شاید از هر صدنفر یه نفر! خودت رو جمع کن... و بخش احساسی-ترسوی مغزم جیغ می‌کشید که: اگه ما همون یک مورد از صد مورد باشیم که بلایی سرش میاد چی!؟! و من حق را به نیمه‌ی احساسی می‌دادم. هر فردی را که نگاهی به ما می‌انداخت به چشم یک مظنون می‌دیدم. شاید البته نگاهشان صرفا کنجکاوانه بوده باشد مثل هزاران نگاه دیگر، اما در آن حالت در چشم من شبیه نگاه قاتلی به مقتول می‌نمود. نگران و ترسیده بودم. علی الخصوص اینکه مسئولیت خواهرم هم با من بود که خودش هم دیگر آن حالت کنجکاوی سرزنده گونه‌اش را از دست داده بود. رنگش پریده بود و با احتیاط اطراف را نگاه می‌کرد. ماست‌هایش را کیسه کرده بود.

من سرم را به دیوار پشت تکیه دادم و پلک‌هایم را بستم تا از اشک‌هایی که در معرض سرازیر شدن بودند جلوگیری کنم. عزیز، مادربزرگم، هر وقت نگران بود همیشه می‌گفت انگار کسانی در دلم رخت می‌شویند! همیشه در افکارم این توصیف و تشبیه را مسخره می‌کردم. برایم ملموس نبود. اما آن روز این جمله را با تمام وجود حس کردم. دلم از نگرانی به هم می‌پیچید و گوش‌هایم از فشار عصبی‌ای که متحمل می‌شدم آتش گرفته بودند. نمی‌دانم چه شد که ناگهان ذهنم رفت به سمتی که تصور کردم ممکن است دیگران ما را به چشم دختران فراری ببینند. همین فکر کوچک و گذرا، خاطره‌ای قدیمی را به یادم آورد. بچه بودم. خیلی بچه. دقیق به یاد ندارم که در چه رده‌ی سنی‌ای قرار داشتم، اما یادم است که داشتم گریه می‌کردم. شدید و یکی از خاله‌هایم کنار من نشسته بود و درصدد دلداری دادن من برآمده بود و هرچقدر او می‌گفت من حرفی در جوابش داشتم و درانتها با گریه‌ای شدید، به عنوان حسن ختام گفتم که: من از خونه فرار می‌کنم. خاله‌ام با خنده‌ای بر لبانش و ناباوری‌ای کمدی‌ای در چشمانش از من پرسید: اونوقت چطوری؟ من هم پاسخ دادم: وسایلایی که می‌خوام رو جمع می‌کنم بعد می‌رم سوار اتوبوس می‌شم و می‌رم! گفتم که. بچه بودم. بی هیچ تجربه‌ای و کاملا خام. تازه در آن موقع مقدار وحشتناک زیادی اعتماد به نفس کاذب داشتم که حالا قدر سوزنی ازش در من نمانده. فکر می‌کردم همه چیز به همین راحتی است و اگر برنامه‌ای بچینم دلیلی ندارد که عملی نشود. خاله‌ام که دیگر اثری از لبخندش پیدا نبود گفت: فکر می‌کنی. و بعد توضیحاتی را ضمیمه‌ی صحبت‌هایش کرد که حالا هیچ کدامش را یادم نیست. اما به یاد دارم که این فکر احمقانه را پاک از سرم انداخت و من حالا به این فکر می‌کردم که: ما تازه نه برای یک ساعت، فقط برای چهل دقیقه قراره توی همچین محیطی باشیم و تازه از این موضوع هم اطمینان داریم که فرد درستی قراره دنبالمون بیاد و خانوادمون منتظرمون هستن و این طوری احساس غربت و نگرانی داریم. حالا فکر کن دختری انقدر مشکلات توی خونه براش غیرقابل تحمل بشه و شرایط به جایی برسه که چاره‌ای به جز فرار نداشته باشه. به تنهایی و احتمالا با ترس همیشگی‌ای سر می‌کنه که مبادا دست خانواد‌ه‌اش قبل فرار بهش برسه. بعد توی خود ترمینال باید هزاران نگاه هیز و ناهیز رو حس کنه و به جایی هم می‌ره که هیچ کس انتظارش رو در اونجا نمی‌کشه و به احتمال قوی هیچ جایی هم برای موندن نداره. در بی‌ثباتی کامل. و چقدر این موضوع آسیب‌زننده است..

چهل دقیقه‌ی ما با هر مشقتی که بود گذشت و ما سالم این دقایق را پشت سر گذاشتیم که اگر این طور نبود، حالا من برایتان این حرف‌ها را نمی‌زدم. اما وقتی پیکر دایی را از دور دیدم، موجی از گرما بر پیکرم دوید و بالاخره در میان آن همه احساس بدی که داشتم، حس خوش آشنایی را حس کردم. انگار که اصلا با دیدن دایی‌ام خیالم کاملا راحت شد. دیگر آن احساس رخت‌شورخانه‌ای بودن را حس نمی‌کردم و دنیا را که تا لحظاتی قبل کِدِر و بی‌رنگ می‌دیدم حالا تابلوی خوش‌رنگ زنده‌ی متحرکی بود که از دیدنش لذت می‌بردم. خواهرم هم کمی وارفت و رنگ سرخی زیر گونه‌هایش دوید. دیگر مثل قبل با صدای بلند به شوخی‌های همیشگی و جذاب دایی شوخم می‌خندید و با شور و شوق قدم برمی‌داشت. دیگر نمی‌ترسید.

وقتی بالاخره به ماشین قراضه‌ی دایی رسیدیم و سوارش شدیم؛ خواهرم که انگار نمی‌توانست این حرف را نزده در دلش نگه دارد رو کرد به دایی و گفت: ولی دایی! اگه همون موقعی که زنگ زدیم می‌اومدی دنبالمون دیگه انقدر مکافات نداشتیم. اَه! من هم با او موافق بودم. اما دایی که بالاخره و بعد از کلی کلنجار توانسته بود ماشین را روشن کند، دنده را عوض کرد و به خواهرم گفت: هر کی اَه داره باید بره دستشویی!


خیلی ممنون از اینکه تا به اینجا این متن رو خوندین.
خیلی خوشحال می‌شم که برای بهتر شدن نوشته‌هام، من رو با نقدها و نظراتتون یاری کنید :) و اگه قرار باشه از عدد 1 تا 20 به این متن نمره بدید، چه عددی رو انتخاب می‌کنید؟ با ذکر دلیل در صورت اختیار.

ارادتمند یک صحرا...

1401/5/5


ترمینال جنوبدختران فراریاقتباسی از یک خاطرهحال خوبتو با من تقسیم کنتجربیات جدید در دنیای ناآشنا و جدید
youth is wasted on the young
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید