ویرگول
ورودثبت نام
صحرا
صحرا
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

ممنونم!

سلام.





سکانس اول/ ساعت 3 بعداز ظهر
دختر:

از وقتی مادرش کشف کرده که خانه نشینی و افسردگی رابطه ی مستقیم دارند، مدام به دختر گیر میدهد که از خانه بیرون برود.
دختر به خوبی مقاومت میکند تا اینکه مادر پیشنهاد رفتن به پاساژ برای خرید لباس را میدهد.
دختر کمی دودل شده تا وعده ی یک رشوه ی درست و حسابی میگیرد: خرید مانتویی که میخواهد.
وقتی دختر دارد آماده میشود مادرش به برادرش میگوید لباس های خواهر کوچکش را بیاورد.
دختر خشکش میزند.
از الان دست هایش عرق کرده و در دلش رخت میشورند.

سکانس دوم/ ساعت 3:10 بعداز ظهر
مرد:

مرد یک کارگاه کوچک تولیدی لباس دارد.
همسرش، خیاطی ماهر است و با طرح های او، کارگاهشان در حال توسعه.
امروز، قرار مهمی دارد.
باید به همراه شریکش به پاساژی برود که مغازه ی مشتری هایش آنجاست و با آنها حرف بزند.
باید آنها را قانع بکند.
میداند که اگر امروز موفق بشوند، کارشان رونق میگیرد.
مرد با موتورش به سمت پاساژ راه افتاده.
مرد دلشوره دارد.

سکانس سوم/ ساعت 3:25 بعداز ظهر
دختر:

سوار ماشین میشوند.
دستانش از شدت عرق نوچ شده.
به خواهرش نگاه میکند.
خودش را بالا کشانده و از پنجره بیرون را نگاه میکند. هیجان زده و مثل همیشه خوشحال است.
مدام با خودش ادا بدا میکند و هر از چندگاهی با دیدن یک موتوری جیغ خفه ای میکشد. صداهایش تمامی ندارد.
هر وقت زبانش بیرون نیست انگشتانش را در دهانش میکند.
دست هایش از دست های دختر نوچ تر است.
دختر در دل دعا میکند که تصادف کوچکی کنند و دیگر به آن پاساژ کذایی نروند.
خواهر بالاخره مینشیند. به دختر نگاه میکند و دستش را میگیرد و میکشد.
دختر چندشش میشود اما چیزی نمیگوید.
خواهر با نگاه ملتمسانه ای که دختر هیچ وقت نتوانسته در برابرش مقابله کند، نگاهش میکند و میگوید: اِه!
دختر میداند که حوصله اش سر رفته و از او تقاضای یک کنسرت زنده را دارد، شروع به خواندن میکند.
آهنگ یکی از همان کلیپ های بچگانه اش را میخواند.
خواهر راضی میشود و دستش را ول میکند.
دختر که هرچقدر به بازار نزدیک تر میشوند دلشوره اش هم بیشتر میشود، تمرکز ندارد و آهنگ ها را قاطی میکند. صدایش هم مثل غاز شده.
خواهر ناراضی است و این نارضایتی را با زدن روی پایش نشان میدهد.
دختر خفه میشود.
بالاخره به بازار میرسند.
دختر مطمئن است که فشارش افتاده.

سکانس چهارم/ ساعت 3:30 بعداز ظهر
مرد:

مرد پشت یک چراغ قرمز دخترک را میبیند.
از همان هایی که گل میفروشند، از همان کودک کارها.
دختر که بهش رسید، بی آنکه بداند چرا، یک شاخه نرگس را انتخاب کرد و خرید.
چراغ سبز شد.
مرد راه می افتد.
دلشوره اش کمتر شده.
با خودش فکر کرد برای چه این شاخه را خریده؟

سکانس پنجم/ ساعت 3:52 بعداز ظهر
رهگذر:

رهگذر دارد از پاساژ بیرون میرود که آنها را میبیند.
دست خودش نیست.
به آنها زل میزند.
یک دختر نوجوان با یک کالسکه، بیرون یک مغازه ی لباس بچه ایستاده.
رهگذر فکر میکند احتمالا منتظر کسی اند.
در کالسکه، یک بچه ی عجیب پر سر و صداست. آنقدری بزرگ هست که دیگر در کالسکه نشیند.
دختر رنگش پریده و انگار میخواهد بالا بیاورد.
رهگذر نگاهش به بچه ی درون کالسکه است. تقریبا همه متوجه حضورشان هستند و لحظاتی نگاهشان میکنند.
ناگهان دختر برمیگردد و مستقیم به چشمان رهگذر زل میزند، رهگذر هول میشود.
روی چشمان دختر یک لایه اشک نشسته. در پس آن لایه اشک، خشمی بیکران و یک درد عمیق است.
شاید هم یک نفرت بیکران و یک درد عمیق!
رهگذر هول شده، سرعتش را دوچندان میکند و از پاساژ خارج میشود.
بعد با خودش فکر میکند حتما زیاد به آنها زل زده.

سکانس ششم/ ساعت 3:52 بعداز ظهر
دختر:

دختر میترسد اگر مادرش بخواهد در هر مغازه بایستد، تمام دستش تبدیل به عرق شده، از بین برود.
میداند که صورت تا گوش هایش سرخ شده، اما مشکلات بزرگتری دارد.
میلرزد.
راه گلویش را یک گره بسته. نفسش سخت بالا می آید.
خواهرش زبانش را بیرون آورده و در حال سروصداست.
دختر تشر میزند که ساکت شود اما نمیشود.
هر نفر که رد میشود به آنها زل میزند. با هر نگاه دل دختر بیشتر مچاله میشود.
بعضی از نگاه ها با تمسخر و بعضی با تعجب.
دختر نمیداند اگر یک نفر برای تمسخر نزدیکشان شود چه کند اما تا الان کسی جلو نیامده.
بیشتر نگاه ها با ترحمند.
این را در ته نگاهشان میبیند.
وقتی بهشان نگاه میکند سریع رویشان را برمیگردانند، سرعتشان را بیشتر میکنند و میروند.
دختر خوب میداند این نگاه ها دقیقا برای چیست.
یک دختر چهار ساله که نه راه میرود و نه حرف میزند، مدام اصوات بی مفهوم تولید میکند و احتمالا از نظر هوشی هم هیچ بهره ای نبرده، اگر خودش هم بود با ترحم نگاه میکرد؛ ولی دختر دلش میخواست بی تفاوت رد بشوند و بروند، اگر میدانستند چقدر از این نگاه های مترحم متنفر است!
با خودش فکر کرد کاش مثل مادر و پدرش به این نگاه ها پوست کلفت شده بود اما میدانست که نمیتواند.
دلش آشوب بود.
خواهر دستش را در دهنش برده و هنوز در حال سروصداست.
دختر دستش را از دهنش میکشد بیرون و دوباره تشر میزند که ساکت شود.
خواهر بازهم سروصدا میکند.
دختر خشمگین و نگران و پردرد است.
رهگذری چنان به آنها نگاه میکند که انگار به سیرک آمده و دارد نمایش حیوان ها را تماشا میکند.
دختر تحمل نمیکند.
برمیگردد و مستقیم زل میزند به چشمان رهگذر.
رهگذر هول شده، سرعتش را بیشتر میکند و از پاساژ میزند بیرون.
دختر حس میکند الان است مثل سنگ صبور، دلش بترکد، هزار تکه شود و درجا بمیرد.

سکانس هفتم/ ساعت 3:52 بعداز ظهر
مرد:

مرد عجله دارد.
میخواهد زودتر به پیش شریکش برود تا مقدمات کارها را ردیف کنند.
وارد پاساژ میشود.
چشمش به یک دختر است که با یک کالسکه، بیرون یک مغازه ی لباس بچه ایستاده.
اولین چیزی که میبیند دخترک در کالسکه است.
با خودش فکر میکند چقدر پوستش روشن است! چه موهای طلایی دارد!
بعد دختر را میبیند که کنارش ایستاده.
دختر رنجیده.
دارد با درد و خشم به یک رهگذر نگاه میکند.
چشمانش پر از اشک است.
مرد مکث میکند و بعد راهش را به سمت دختر کج میکند.
دیگر دلشوره ندارد.
حالا میداند گلش را برای چه گرفته.

سکانس هفتم/ ساعت 3:53 بعداز ظهر
دختر:

دختر هنوز با خشم رهگذر را نگاه میکند که صدای قدم های یک نفر را میشنود.
سرش را برمیگرداند و میبیند مرد جلوی کالسکه نشسته و با لبخند خواهرش را نگاه میکند.
ترس مثل سم در وجودش پراکنده میشود.
خواهرش با اخم به مرد غرغر میکند.
دختر میلرزد و میخواهد به مرد چیزی بگوید که مرد باز میخندد.
سپس شاخه گل نرگس در دستش را می گذارد توی جیب لباس سرهمی خواهرش.
دختر خشکش میزند.
مرد میگوید: خیلی خوشگل و شیرین است! خدا حفظش کند!
و بعد میرود.
انگار صد کیلو بار را از دوش دختر برداشته باشند، اشکش خشک میشود، دلش آرام میگیرد و دیگر دست هایش عرق نمیکند.
خواهرش که از گل خوشش نمی آید برمیداردش و پرت میکند آن طرف.
خواهرش نمیداند اما دختر میداند که مرد چه کاری در حقش انجام داده.
دختر گره گلویش باز شده، میتواند نفس بکشد.
میرود شاخه گل را برمیدارد.
با خنده ای که به لبش آمده، چشم هایش را میبندد و با تمام وجود گل را میبوید.
سپس زیرلب میگوید:

ممنونم!





ارادتمند؛ یک بیابان با بوی نرگس!
1400/2/2
آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی..
کی بود؟ کجا رفت؟
چرا بود و چرا نیست؟

سندروم داونمهربانیحال خوبتو با من تقسیم کناقتباسی از یک خاطره
youth is wasted on the young
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید