صحرا
صحرا
خواندن ۷ دقیقه·۵ ماه پیش

چرا نمی خندی؟

سلام.

دخترِ دخترخاله، سه ماه پیش، هشت ماهه به دنیا اومد. وقتی چند روز پیش برای اولین بار دیدمش اندازه اش شبیه بچه ای بود که تازه به دنیا اومده باشه. اصلا نمی تونستم تصور کنم وقتی به دنیا اومده چطور بوده. مگه از این کوچکتر هم داریم؟ می گفتن که قدر دو و نیم وجب دستم بوده و باور کنین که وجب من اصلا بزرگ نیست.

وقت هایی که بغلش می کردم مجبور می شدم بازوی کوچیک و ظریفش رو که به گردنم گیر می کرد آروم صاف کنم تا یه وقت نشکنه. تا الان ندیدم کسی حس اون زمانی که سر کوچیکش رو روی شونه ات گذاشته توصیف کنه. وقتی سرش روی شونه تون هست، در حالی که حتی نمیتونه دست هاش رو دور گردنتون حلقه کنه،
وقتی طوری سرش رو روی شونه تون گذاشته که با هر قدمی که بر میدارین وجود استخوان ظریف و نازک فکش رو روی پایین ترین قسمت شونه تون حس می کنین در حالیکه می دونین چشم های خاکستری اش کامل بازه و داره به نوری که از پنجره وارد خونه میشه نگاه می کنه اون موقع احساس می کنین از پس هر کاری بر میاین.

وقتی چیزی به این بی پناهی که برای نود سی سی شیرخشک چنان جیغ میکشه که صورتش قرمز میشه و ابروهای بورش طوری محو که انگار اصلا از اول ابرویی نداشته و شما بهش شیر میدین و اون طوری با چشم هایی پر از قدرشناسی بهتون نگاه میکنه که انگار خدایین؛ آدم احساس بزرگی میکنه. به قدری بزرگ که حتی از پس جا به جا کردن کوه ها، خشک کردن دریاها و بیشتر از همه رو به رو شدن با ترس هاش هم بر می آد.
شب هایی که بچه نمی خوابه و یه بند ضجه میزنه و گریه میکنه، همین احساس بزرگی میتونه به آنی به عجز و شکست کامل تبدیل بشه. گریه عادی هم نه، گریه ای که نفس بچه می گرفت و صورتش کبود میشد و من با وحشت فکر میکردم که الانه که تموم کنه! ولی بعد از چند ثانیه نفسش بر میگشت و دوباره شروع به دست و پازدن میکرد. شب ها من از شدت عجز به خاطر صدای گریه ی بچه در حالیکه بین خواب و بیداری دست و پا میزدم نزدیک بود سرم رو به دیوار بکوبم اما مادرش با لطافت تمام، تمام گزینه هایی که باعث گریه میشد را بررسی میکرد و حتی اگه از اون گریه های از سر هیچی بود، انقدر بچه بغل راه می رفت تا بچه خسته بشه اونم وقتی که خودش داشت از خستگی بیهوش میشد.

همه ی اینا رو نوشتم تا برسم به چرا نمی خندی؟

نمیدونم  این عکس کیه یا از کجا دارمش ولی احساس خیلی خوبی از این عکس میگیرم
نمیدونم این عکس کیه یا از کجا دارمش ولی احساس خیلی خوبی از این عکس میگیرم


گویا بچه ها، به ماه خاصی که می رسند باید به محرک های احساسی و چهره های آشنا واکنش نشون بدن. اگر چهره های آشنا بهشون اخم کرد متوجه بشن و در مواردی حتی ناراحت بشن و اگه آشنایی بهشون لبخند زد باید جوابشون رو بدن و لبخند بزنن. و مسئله پر اهمیت برای نرگس این بود که دخترش نمی خنده. این مسئله که گویا در مطب دکتر مطرح شده بود شده بود صدر لیست نگرانی و دغدغه های ذهنی دخترخاله. در هر حال، در هر زمان این جمله ورد زبان نرگس بود: چرا نمی خندی؟

پوشک بچه رو عوض می کرد، بهش شیر میداد، آروغش رو می گرفت، می خوابوندش و بلندش می کرد ازش می پرسید چرا نمی خندی مامانی؟ بچه هم با حالتی اخمو جواب مامانی را میداد.

بچه بغل من بود یا پدرش فرقی نمی کرد، نرگس رد میشد و ضمن اظهار لطف و محبت بوسه ای به بچه میزد و از او می پرسید چرا نمی خندی قربوت برم؟ من اگر جای بچه بودم همان چند شویدی که روی سرم بود را از دست این جمله می کندم.

وقتی نرگس رو می بینم، که بعد از این همه درس خواندن و کار کردن حالا سطح دغدغه اش به نخندیدن یک فسقل بچه رسیده، می فهمم دنیا اینقدرها هم جدی نیست و ارزش این همه حرص و جوشی که میخورم و میخوردم رو نداره. مگه من قراره چه کاری انجام بدم که نرگس انجام نداد؟ نرگسی که درسش از من هم بهتر بود. مدرسه ی خوبی می رفت و دانشگاه نسبتا خوبی توی رشته ای که دوست داشت قبول شد، چند سال مشغول کار کردن بود اما از زمانی که ازدواج کرد و بچه دار شد کار رو کنار گذاشت و به کاری که عمیقا لذت می برد، مادر بودن مشغول شد. حالا حتی فکر میکنم بیشتر از زمانی که کار می کرد احساس خوشبختی می کند.

من اما به خودم می لرزم وقتی آینده ام رو این طور می بینم. فکر می کردم خاص تر از این باشم که پا جا پای نرگس، خاله ها و باقی دخترخاله هایم بذارم. اما می بینم دارم قدم به قدم توی راه اونها پیش میرم. منتها ناموفق تر از اونها. خرد شده تر از اونها. احتمالا خیلی غمگین تر از اونها. چند روزه که درگیر این موضوعم. نه اینکه این مسیر بد باشه یا اونا به زور و اجبار این مسیر رو انتخاب کرده باشن. اتفاقا نرگس بهم میگفت آرامشی که توی خونه کنار بچه رو داره حاضر نیست با حقوق و موفقیت هایی که توی کارش داشت عوض کنه. ناراحتی من از اینه که چی شد که انقدر زود به اینجا رسیدم؟

فکر کردم که شاید مشکل از تربیت است. انگار ما هر کجای راه زندگی باشیم چاره ای جز این راه نداریم. هرچقدر هم خودمون رو به در و دیوار بزنیم و توی زمینه های دیگر موفق باشیم، بخشی از وجودمون فکر میکنه که هنوز کامل نیستیم. هنوز یه چیزی کمه. اغلب این خلا رو با بچه پر می کنن. من زن های شدیدا موفقی رو دیدم که ازدواج کردن و توی کار و زندگی شخصی شون هم خیلی موفقن، اما همیشه ناراحت اینن که بچه دار نشدن یا نتونستن. نمیدونم این رو ناکامی می دونن یا چی، اما اغلبشون احساس پشیمونی میکنن.

انگار یک طیف وجود داره. یک سرش بچه دار نشدن و سرکار رفتن و چسبیدن به کاره و اون سر طیف موندن توی خونه و مشغول بچه ها شدنه. هیچ کدوم از کسایی که دو طرف طیف هستن آدمایی راضی ای نیستن. کسی که بچه دار شده و همیشه توی خونه است، معمولا بعد از یه مدت که بچه ها بزرگ میشن و راهی رو میرن که خودشون میخوان، مادر عمرش رو تلف شده می بینه. دستاورد تمام سال هایی که صرف کرده رو توی راهی می بینه که به نظرش مناسب و درست نیست. سرخوردگی عمیق. کسی هم که ازدواج کرده و بچه دار نشده، یا اصلا ازدواج نکرده، این تنهایی و خالی بودن همیشه آزارش میده. بچه ها خیلی آدم رو به چالش میکشن. تو جنبه هایی از وجودت رو پیدا میکنی که حتی فکر وجود داشتنش رو هم نمیکردی. هر چقدر هم سن بیشتر میشه این احساس تنهایی خیلی عمیق و عمیق تر میشه.. (انسان احتمالا خودخواه ترین موجودیه که وجود داره. تو نمیتونی تنها باشی، تو میخوای ادامه پیدا کنی، تو میخوای یه نسخه ی موفق تر از خودت رو توی این جهان ببینی پس بچه میاری! ولی همینه که هست چون نمی تونی تنهایی رو تحمل کنی و با چیزهای دیگه هم نمیتونی پرش کنی چون اون حس همیشه باهات میمونه) البته احتمالش هست که حتی ازدواج کنی و بچه دار بشی ولی باز تنها باشی و بچه دار نشی و هیچ موقع اون احساسی که من توی چشم های بعضی ها دیدم رو نداشته باشی ولی مطمئنی تو اون استثنا هستی؟

موفق ترین نمونه هایی که من دیدم کسایی بودن که وسط طیف بودن. کسایی که هم ازدواج کردن و بچه دار شدن و هم توی عرصه های اجتماعی کاری رو که بهش علاقه داشتن دنبال کردن. اما میدونین، این راه هم راه سختیه. خیلی زیاد. توی دو مسیر بودن واقعا سخته. من دلم میخواست راه دیگه ای هم وجود داشت. جز این طیف مسخره و لغزیدن از این سر طیف به اون سرش، کار دیگه ای بود که میشد انجام داد. نمیدونم چی ولی چیز دیگه.


ارادتمند یک صحرای مشوش

1403/5/10

حرفی، نقدی، سخنی،... خوشحال میشم نظراتتون رو بشنوم :)

پ.ن: این متن رو برای نرگس نوشتم. بهش گفتم این متن رو می نویسم و بعدها وقتی داشت برای دندون درآوردن، از پوشک گرفتن، مدرسه و درس ها و تکالیف و دوستی ها، کنکور و دانشگاه و در نهایت نهایت ازدواج دخترش تکاپو می کرد و نگران و شاید حتی ناراحت بود این متن رو بهش نشون میدم تا بدونه یه روز سر چه چیز ساده ای ذهنش درگیر بوده :)




زندگی شخصیبچه دار شدنهدف زندگی
youth is wasted on the young
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید