سلام.
گاهی فکر میکنم چقدر ما تنهاییم.
چقدر ما نیازمندیم.
چقدر آشوب مدوامیم.
چقدر ذلیل و خوار و بیچارهایم.
چقدر فقیر طوفان زدهی قحطی کشیدهایم.
چقدر ما انسانها، پر از چقدرهای این گونهایم.
زیر آسمان کبود شدهی این مکان که تلاش میکند شبیه یک شهر با ویژگیهای دنیای مدرن باشد اما نمیتواند، به سمت جایی که اسم خانه را یدک میکشد اما آن هم حتی از تظاهر کردنش عاجز است، به راه میافتم. هیچ چیز سر جای خودش نیست. حتی رنگ سیاه آسمان هم دیگر سیاه نیست، کدام احمقی به این رنگ میگوید سیاه؟ بیشتر به رنگ بادمجانی کتک خورده میماند که زیر سر سبزش را سرمه کشیده باشند. باد با شلاق سردش بر صورتم تازیانه میزند. این سرما حتی هواشناسی را با این دبدبه و کبکبه و نقشههایی پر از مفاهیم بدوی مخصوص کودکستانی ها را غافلگیر کرده، دیگر چه برسد به من که حتی رنگ آسمان را هم بادمجانی میبینم. فکر میکنی گفتن این ریزجزئیات مسخره، بی اهمیت است؟ من هم همین فکر را دارم. تا اینجا، همهاش زر مفت بود. اصلا قرار نبود چیزی گفته شود، اصلا نمیخواستم زر مفتی بزنم ولی مسئله این نیست که من چه میخواهم یا در حقیقت چه نمیخواهم؟ مسئله این است که زندگی از ما چه میخواهد یا در واقعیت چه نمیخواهد، ما هم فقط باید چشمهایمان را روی هم بنهیم و فریاد بزنیم که چشم قربان! چیز دیگری نمیخواهید؟ او هم دور دهانش را با تکبر پاک کند و ما را مرخص.
ملیحه یکی از بچههای کلاس است و از عجایب دنیاست که با شخصیتای که دارد ترجیح میدهد با من به قول خودش بپلکد! یعنی میدانی، من لال نیستم. ولی گاهی اوقات فکر میکنم که از شدت حرف نزدن با کسانی که هفت ساعت از روزم را با آنها میگذرانم آن چنان فرقی با لالها ندارم. برای همین است که هیچ کس من را نمیشناسد و این طبیعی است، اما قضیه از جایی مصنوعی میشود که ملیحه با شخصیت مشهوری که دارد تصمیم میگیرد با من که در آنجا شِبه لالی بیشتر نیستم، وقت بگذراند. به این قضیه از دید مثبتی نگاه نمیکردم. اهداف ملیحه را از این ارتباط صرفا راهی برای مسخره کردن خودم پیش بقیه میدانستم نه بیشتر. اما بعد از آن قضیه میدانم که ملیحه چه میخواسته یا دقیقتر آن است که بگویم چه نمیخواسته.
آرش نامی که مدت مدیدی ملیحه را همراهی میکرد، نتوانسته بود از آزمون سختی که بچهها برایش طرح کرده بودند سربلند بیرون بیاید و با نمرهی منفی، آزمون را مردود شده بود و ملیحه تا یک هفته قلبش درد میکرد. یا لااقل این چیزی بود که خودش میگفت. در حالی که با حالتی نمایشی دستش را روی قلبش میگذاشت و انگار که تیری به قلبش زده باشند زانو میزد و با نالهای ممتد میگفت آه قلبم! تقریبا یک هفته، وقت و بی وقت تیاترهای ملیحه را میدیدیم و بچهها کاملا مطمئن بودند که اهمیت کاری که آرش کرده و در اصل اهمیت خود آرش، کمتر از آن صفر اعشاری است که هیچ وقت حسابش نمیکنیم. ولی خب مگر یک نفر چقدر میتواند وانمود کند که بی تفاوت است؟ صورت شوکهی ملیحه و لبخندی که در همان لحظه بر لبش ماسیده بود، چیزی نیست که از یادم برود. نه با این تیاترها و نه به این راحتی.
هر چند ملیحه هفتههای بعد با پسر دیگری بود اما حداقل من میدانستم چه چیزی میخواهد. او فقط میخواهد که کسی منتظرش باشد. کسی منتظر خودش نه بُتکهایی که از خودش ساخته. نه زیباییاش در لحظهی اول صرفاً؛ اما حداقل در لحظههای بعد، لحظههای بعدتر آن خودش را ببیند. ملیحه را ببیند. بی اهمیت سیستماتیکاش به عنارص قدرت را ببیند. جسارت و شجاعتی که در وجودش ریشه دوانده بنگرد و در نهایت به خاطر شوخ طبعی و هوش بالایی که در خلق موقعیتها دارد او را تحسین کند. فکر میکنم که آن پسر، آرش، دقیقاً میدانست ملیحه چه میخواهد. اما حتی نخواست نقش کسی را بازی کند که انتظار ملیحه را میکشد و تلاش کند به قدر اپسیلونی او را بشناسد.
پسر قبلی همان بود، پسر بعدی هم همان است.
و حتیتر، میدانم که ملیحه هم برای چندین پسر نخواسته که نقش منتظر را بازی کند. صدای کاش کسی منتظر من باشد را نشنیده گرفته، روی گوشهایش گوش گیری پنبهای نشانده و با بوسهای بر روی گونههایشان آن ها را به زبالهدان ذهنش انداخته و حتی برنگشته که نگاهی به نگاه ناباور پسر بیاندازد و دستی به خداحافظی برای پسر تکان دهد که دستهایش مرز بین خیال و واقعیت را به سختی نگه داشته.
دختر قبلی همان بود، دختر بعدی هم همان است.
من چه میدانم ملیحه چه میخواهد؟ من حتی خودم هم نمیدانم دقیق چه از این زندگی میخواهم. ولی فکر میکنم که شاید، همه کسی را بخواهند که او به آنها نیاز نداشته باشد. عاشقی که عشقش نیازمندانه نباشد، کسی که بی هیچ منتی چون ما ماییم؛ چون ما همان قدر که حقیریم و کوچکیم و احمقیم، همان قدر هم میتوانیم بزرگ و بینهایت و بی نظیر باشیم اگر فقط انسان بینیازی به ما عشق بورزد. کسی که حقیقتاً ما را بخواهد. نه مای جسمی را نه مای شخصیتی را. ما را. بی هیچ پوستهی بیرونیای. فقط ما را.
از آخرین پله هم که گذر میکنم، به دری میرسم که سازندگان ساختمان فکر کردهاند چقدر انتخابش باشکوهانه است. چوبی که مثلا آبنوس باشد و تراشکاری شده باشد و مطلایش کرده باشند که دیگر به به! یادآور انسانهای دوران دور. شکوه شهرهای پرجلال در گذشتهای که پشت سرش گذاشتیم و جلالی که از آن فقط لالش باقی مانده. زنگ واحدمان را میزنم. یک بار. دو بار. سه بار. هیچ کس، به قول آن شاعر زمستانزده صدایت را نمیخواهند پاسخ گفت. البته در این خانه سرها در گریبان نیست، کلاً سری وجود ندارد که در گریبان باشد. کلید را میاندازم و وارد خانه میشوم. مکان خاموش، بیروح و بی تفاوت به سرگذشت من. خانهی زیبایم!
میدانی، حرف من همین یک جمله است.
شاید در عمق آبی اقیانوسها و رازدار نهنگ پنجاه و دو هرتزی، یا شاید در دل کویر هم نشین ریزدانه، شاید هم در خلا بین کهکشانها، سنگ صبور ستارههای نابود شده و شهابهای رد شده از آنجا؛ توفیری ندارد. از هر کجا. فقط کاش کسی به من که به خانهی خاموشم چشم دوختهام نگاه کند.
کاش کسی جایی منتظرم باشد...
ارادتمند یک صحرا... (از نوشتههای قدیمی)
1401/11/15