این روزها، چند بار خواستم که بنویسم. اما هر بار با این روزها شروع می کردم. مثل همین الان. هیچ شروع دیگری به ذهنم نمی رسید پس بگذارید با همین شروع ادامه بدهیم:
این روزها که نمی توانستم بنویسم را هم دوست میدارم و هم نه. چند بار آمدم که از آن بخش بد تاریک زشت این روزها بنویسم، اما این را نمیخواستم. که غر بزنم و نق نق بکنم و اجازه بدهم اشک هایم جلوی این حجم از آدم جاری شود (الکی مثلا حجم زیادی از آدم ها نوشته های من را می خوانند) پس کاملا بی خیالش شدم، البته فعلا.
اما دیگر مثل قبل هم نمی نوشتم، نمی توانستم. یک چیزی نبود. یک چیزی کم بود.پس راه رفتم، گذشتم، تماشا کردم و دیده ها را تبدیل کردم به کلمات. جمله ساختم. از بدیهیات. از بی اهمیات. با الهام از داستان های جزیره ای، اولین پوشه ی خودم را نوشتم. پُرش کردم از پیرها و جوان ها و بچه ها و زن ها و مردها و کوچه ها و گوشه ها، از زمان و از انسان. از همین روزها. از این روزها...
یکی از این روزها، احتمالاً ۱۸ اردیبهشت:
۱) هرچند یاس های مدرسه بی نظیرن ولی هیچ جا بوی یاس کتابخونه رو نداره
۲) درخت توتی رو می بینم که در برابر سماجت مردم سر تعظیم فرودآورده
۳) از دور مردی رو می بینم که دوزانو روی زمین پیاده رو نشسته و گلوی جسمی رو زیر دستاش گرفته. از این فاصله مشخص نیست که جسم چیه. یک لحظه از فکر اینکه اون جسم که موهای پریشونش زیر دستان مرد دست و پا میزنه بچه باشه قلبم می ایسته. با وحشت جلو میرم تا به مرد و وانتش و مشتری بی صبرش میرسم. مرد فروشنده کاهوهای خوب و بد رو سوا میکنه. برگ های کاهو رو با خشونت جدا میکنه. کاهوی بیچاره دست و پا میزنه
۴) مرد میانسال، با لباس سدری و راه رفتن پیرمردی. کمان خمیده.یک طرف دیوار آجری و نرده های سفید بلند و یک طرف دیگه چنارهای رسیده به نرده های دیوار. یک طرف اسارت و یک طرف رهایی.مرد دستش رو به دیوار گرفته.
۵) کارگر افغانی با چشمان جواهری. پرتقال فروش بی مشتری.
۶) دختر بچه ای که با کمک مادرش و پشت ماشین، شلوارش رو کشیده پایین و داره خیابون رو خیس میکنه
۷) صندل های سفید
۸) پیرمردی رو می بینم که چراغ جلوی ماشینش رو قرمز کرده. یک سمند خشمگین
آخه مرد از تو بعیده!
۹)خدایا خدایا! یه مرد. موی سفیدِ و ریش سفید. لباس و شلوار سفید. شبیه یک درویش زنده.
تماماً سفید. کاملا سفید. مثل برف. مثل یه فرشته. شاید که من عیسی رو دیدم
۱٠)عیسی و زنش دارن میوه میخرن
۱۱) زندگی روزانه وقتی از دور ببینی اش یه آهنگم روش بذاری خیلی قشنگ میشه
۱۲)میذارم درخشش برگ های سبز سحرم کنه
یکی دیگر از این روزها، ۲۱ اردیبهشت:
۱) رهن و اجاره لیلی
جز گلدون کاکتوس هیچی نداره
خود این مغازه و صاحابش میدونن که لیاقتشون چیه، البته درباره ی لیلی مطمئن نیستم
۴) دلم دوچرخه میخواد
که رکاب بزنی و رکاب بزنی و رکاب بزنی
اون حس رهایی مطلق که باد بپیچه لای موهات و لای عرق جمع شده رو گردن و پشت لاله ی گوشت و نسیم گرم توی پیرهن خیس از عرقت تبدیل بشه به یه باد بهاری واقعی
اون حجم از رهایی
۵) زیر چتری از برگ های جا افتاده و موقر که به همراه باد می رقصن وایسادم و میخوام ازشون عکس بگیرم که یه پژوی مشکی با شیشه های خیلی دودی میزنه کنار
گفتم دیگه زندگیم همینجا به پایان میرسه علی الخصوص که لباساشون تماما سیاه بود
ولی بندگان خدا اومده بودن ختم
۷) حتی سایه ی میله ها از سایه ی برگ ها قوی تره
۱٠) نمیدونم مغناطیس وجود یه مونث چقدر قویه که باعث میشه یه پسر موتور سوار ده ثانیه نگاهش روی اون باشه ولو اینکه دختر خوشگل نباشه
۱۱) درخت های توت فوق العاده بلند پشت دیوار باغن. یاد شعر خانم ر.خ افتادم که اگه خیلی بالا باشی توتات یا به زمین می افتن و له میشن یا میشن سهم کلاغا
۱۳) یه موجود زرد کوچیک در حال جون دادن روی آسفالت برشته افتاده
اول فکر کردم عنکبوته
اما زنبور بود
چه برداشتی میشه کرد؟
۱۴) راهم رو عوض کردم و دارم مسیری رو میرم که تا الان نرفتم
هیجان کمی دارم از اینکه دارم همچبن کاری می کنم و بی خبر می گردم
حس می کنم نویسنده ام
۱۵) زمین خالی
برشتگی مغز توسط آفتاب، فوتبال بازی کردن با خرده سنگ ها
۱۶) از یه مکانیکی می گذرم
مرد مکانیکی از آستانه در با یه دست موتور رو در حالت تعادل می کشونه بیرون
مثل یه قهرمان، شاید آرش کمانگیر زمان
موی فرفری مشکی
پوست تیره
تنومند و رشید و عضلانی
۱۷) موتور سواری رو می بینم که به قدری چاقه که پاهاش از دو طرف موتور سیخ مونده. پوست فوق العاده تیره و چیزی توی مایه های نمیدونم، یه آدم چاق دیگه
زنی که پشتشه و دستش رو دورکمر مرد قفل کرده لاغر و خوشگله و فوق العاده سفید
این حجم از تضاد! فکر می کنم چی باعث شده که با هم ازدواج کنن؟
۱۸) یعنی زن باید چه شخصیتی میداشته و مرد باید چه فکری توی ذهنش می گذشته؟
زوج جذابی برای کابلد شکافی بودن. اما شاد بودن. در اون لحظه روی موتور، خیلی شاد بودن.
۱۹) یه قمری روی سیم برق نشسته
خیلی ساکنه و آروم
نمیدونم از گرما خسته شده یا شکست عشقی خورده یا..؟
۲٠) از کوچه ی انار می گذرم
سه تا باغ انار پشت سر همدیگه
چقدر انار
چقدر رویایی
چقدر زیبا
انارا روی سینه ی درختای سبز مثل قطرات خون می مونن
شکیل و مطمئن، نشانه ی فداکاری
۲۱) فقط کاش بوی پهن گاو نمیومد
۲۲) یه شاخه روی زمین می بینم
کاملا با سطح آسفالت یکی شده
ولی حتی این شاخه هم سه تا انار داده
۲۳) چه حسی دارد نشستن روی این دو صندلی؛ تو و من
نه ماشینی باشد با صداهای آزاردهنده شان و نه جاده ای که صدای صفیر موتور در آن بپیچد
ما در سال ۱۳۴۰ باشیم
این گرمی آزاردهنده گورش را گم کرده باشد
صدای بلبلان بیاید
نسیم کنارمان بوزد و ابرهای جادویی در روی هم بلغزند
انارها غنچه باشند و اردیبهشت.
من و تو روی این دو صندلی نشسته باشیم و دست هایمان را در هم گره کرده باشیم و احساس خوشبختی در رگ هایمان جریان داشته باشد
۲۴) یه پیرمرد افغانی هست، مدتیه که هست. یه گوشه ای توی پیاده رو می شینه
روی یه آجر و کنار یه مشت پلاستیک چروک
دو تا تاید نارنجی رو برای فروش میذاره
۲۶) لبام خشک شده از گرما
نگاهم می افته به عکس بزرگ یه مغازه. شربت زعفرون و یخ های توش
میتونم خنکی اش رو از این فاصله بو بکشم
۲۸) کاش الان یه پسربچه بودم که دغدغه ام پیدا کردن توپم از زیر ماشینا و ادامه ی فوتابلم بود
۳٠) غنچه های انار افتاده
جنین های سقط شده یک درخت
ارادتمند؛ يك صحرا..
1402/2/22
نقدی، نظری، سخنی، حرفی ..؟ از شنیدنشون خوشحال میشم.