لبخند زدم. وزن لبخندم را حس کردم. بی اندازه سنگین بود و برای آنان حتی زیادی. آری زیادشان هم هست! قدر لحظات fake را بهتر می دانند. شاید هم نه، این را هم نمی دانند. درگیر سیکل معیوبی از رفتار های ناشایستی شده ام که حق خودم نمی دانمشان و کاش بفهمند آدم ها که چه باری هستند بروی افکار آدمی دیگر. بلکه بار دیگر کمتر شعربافی کنند.
پر از کینه، دورویی، لاف و زشتی. جالب است که دیگران را متهم به این خصایا می کنند. اینان همان هایی هستند که مکررا از این و آن می گویند و چه بد هم می گویند. کمتر کسی پیدا می شود که از دید اینان مخفی بماند مگر در تیم اینان شرفیاب حضور داشته باشند. اینان تبانی کرده و زشتی را گسترش می دهند و به جایی می رسانند که زشتی شان، باحالی تعبیر می شود. اینگونه همه می خواهند باحال باشند! چه گلی بر سرمان بریزیم؟
اوایل فکر می کردم که باید مداخله کرد، باید زور زد و فهماند. زهی خیال باطل ذهن من که در مرداب هستی و دست و بالک می زنی. بعد از تمام گمانه زنی هایم بابت پاسخ درست، به نتیجه ای درست تر رسیدم. خنده های سیمانی و حضور سیمانی ترم.