چشمام باز کردم دیدم یه راهروی سفید دراز جلومه بوی کوفتی الکل بینی مو پر کرده بود صدای رو اعصاب گزارشگر فوتبال از همیشه بیشتر آزارم میداد وقتی از بوی الکل بدت بیاد و توی یه پرونده مدام به خودت گل بزنی میشی شبیه من البته تفاوت اونجا بود که ما به خودمون گل نمیزدیم ما عملا عین سگی بودیم که داره دنبال دمش میگرده همونقدر همه چیز بیهوده دور از دسترس و مسخره ... احساس میکردم ذهنم اونقد خستس که نمیتونم هیچ کاری کنم و باید تنهاش بذارم گوشه سلول بوگندوش بمونه و اینقد استراحت کنه که بفهمه بالاخره باید چه غلطی بکنیم البته فکر کنم یه بخشی از این اوضاع بابت اعتیادم به کافئین بود عین برنامه نویسهای مو درازه چاق برام خیلی طبیعی بود که تو یه نصف روز خودمو با قهوه و انرژی زا خفه کنم و چقد خوب میشد اگر الان میرفتم و یه انرژی زای قوی پیدا میکردم ... تو سرم یه موزیک مسخره دهه هفتادی تو لوپ افتاده و همچنان جلوم رو نگاه میکنم ... تیموری عین کارکتر خسته ی یه فیلم نوآر با اون کت مسخره اش از گوشه تصویر از دور دست ها پیدا شد اومد جلوم ایستاد گفت به چی فکر میکنی چرا ماتت برده؟
و من تنها کلمه ای که تونستم بگم این بود : پینک فلوید
یه نگاه مسخره بهم کرد از همون بالا به پایین های همیشگیش بعد گفت : یه جنازه دیدیا بیا بریم بیرون
راهشو از کنار من گرفت و رفت سمت راست سمت در خروجی راه افتادم دنبالش و مدام نمیدونستم همش نمیدونستم مدام نمیدونستم و باز هم نمیدونستم حتی یک لحظه اون بدن تیکه تیکه شده با نوشته های ترسناک روش از ذهنم محو نمیشد چه سرنوشت وحشتناکی برای یک انسان که تو این شرایط از دنیا بره همیشه فکر میکردم وقتی بمیرم دوست دارم یکی باشه رفیقم خونواده ام هرکسی فقط یکی باشه که حس کنم براش مهمه از دنیا رفتنم ! نه اینکه لذت ببره از تموم کردن من و با حس پیروزی تو چشمام نگاه کنه .
یکم که قدم زدیم کنار پیاده رو دوتا نیمکت بود نشستیم هوای خوبی بود ولی حس کرختی میکردم حتی متوجه نشدم کی تیموری با یه انرژی زای شیرین پر کافئین جلوم ایستاده و من مثل معتادی که بهش نرسیده از دنیا به دورم قوطی رو از دستش گرفتم نشست کنارم
-دیدم از اینا دوست داری گفتم شاید حالتو بهتر کنه
-اوهوم حالمو بهتر میکنه معمولا
-امیری بیراه نمیگفت جنازه به ما ربط داشت نوشته ها رو که دیدی
-آره
تک تک لحظه هایی که اون جنازه جلو چشمام بود تاابد از ذهنم پاک نمیشد یه بیمار روانی روی بازوی چپس با بدترین دست خط ممکنه نوشته بود سرور مشفق و دقیقا از جایی که کلمه رو نوشته بود بازو رو قطع کرده بود جوری که عین پازل دست و پاها رو باید کنار هم میذاشتی که اسم ها و علامت ها و نوشته ها کامل شه فکر کردن و یادآوریش هم آزار دهنده بود.
اون شب هوا بوی لجن میداد و تهوع کل وجودمو فرا گرفته بود ولی مهم نبود الان ما به هزارتا سوال ما 500 تای دیگه اضافه شده بود نمیدونم چرا اون شبو رفتم دفتر و فکر کردم و فکر کردمو فکر کردم و تهوع و تهوع تهوع تهوع د آخه پلیس مملکتو و اینقد تاثیر از یه جنازه کبود تیکه تیکه شده ؟ نمیدونم شاید بخاطر این بود که مقتول هم اسم من بود شاید بخاطر اینکه چنین چیزی ندیده بودم شایدم بابت این بود که مطمن شدم با یه دیوانه بیمار طرفیم و این بازی و قصه قرار نیست به این سادگیا تموم شه یه جورایی تمام امیدم برای پشت سر گذاشتن سریعتر اولین پرونده ام همش به یاس تبدیل شده بود اوضاع مسخره ای بود یادمه صبح صدای در اتاق بیدارم کرد تیموری رسیده بود ساعت ۷.۵ صبح مثل همیشه اما لباس های دیروزش تنش بود چهره اشم خسته نبود اصن نمیدونم دیشب رفته بود خونه یا نه! ولی خب حالش خوب بود چشماش برق میزد وقتی قبل از هرچیزی گفت:
-بیا برات چیزای خوبی دارم
-یه جوری از چیز خوب حرف میزنی انگار قاتل تو جیبته
-اونوقت قاتل توجیبم باشه چرا باید بیارمش پیش تو
-چون فکر میکنی اگر بیاریش پیش من این هوای خاکستری مزخرفی که داره حالم بهم میزنه قابل تحمل تر شه
-دلت خوشه ها نهایتا فکر کنم یکی دوتا سرنخ خوب داریم
-نوشته های روی بدن جسد؟
-نوشته های روی بدن جسد
-به کل یادم رفته بود صورت جلسه ها و گزاراشات و پرونده رو باید تحویل میگرفتیم
-من گرفتم و ازدیشب دارم روشون کار میکنم نکته کلیدی اینکه مقتول یعنی حمید رضا دانشجوی نفت دانشگاه تهران بوده
-قاتلمون فرهیخته است
-و خیلیم باهوش نوشته های روی بدن یه سری عدد و حروفه که کلا 6 تاست 6 تا جمله مانند که ترکیب یه سری نماد و حروف و عدده یکیش هم به وضوح اسم طعمه قبلیش بود سرور مشفق
پاییز خاکستری بود سرد نبود ولی خاکستری بود عین همین شهر کوفتی نمیدونم چرا وقتی میخوام فکر کنم میام این بالا یه گوشهای سمت شرق شهر که شبا تو تاریکیش چراغای شهر لجنو کثافت آسمون رو نشون میده توی روز هم اینقد همه چیز خاکستریه که انگار یه انفجار هسته ای همه ی شهر رو کشته همه چیزو نابود کرده و این غبار نفرت انگیز حاصل همون انفجاره انگار روی همین نیمکتی که من نشستم نشسته و داره شهرو نگاه میکنه میخواد سیگار روشن کنه ولی فندک نداره بعد تصمیم میگیره کل شهر رو بخاطر فندک نداشتن مجازات کنه و یه موشک اتمی میزنه وسط تهران تا آتیشی که داره همه رو میسوزونه واسه اون حکم فندک داشته باشه . چقد خوبه یا چقد بدش رو نمیدونم ولی همیشه وقتی میرم تو دل شهر حس میکنم ملوانیم که شنا بلد نیست تو یه قابق تک نفره از کشتی که داره غرق میشه فرار کرده میدونه هر اشتباهی میتونه غرقش کنه نابودش کنه و با ترس و استرس بازم به پارو زدنش ادامه میده. حتی یک لحظه هم نمیتونم از فکر حمیدرضا دربیام تو مغزم میچرخه بالا پایین میره لحظه های آخر چه حسی داشته وقتی وقتی مات و مبهوت دیده رو بدنش مزخرفات خالکوبی میشه اون لحظه ای که مرگ رو پیش چشماش دیده حسش چی بوده یا اولین کسی که دیده از چندتا کیسه آشغال انگشت یه دست زده بیرون طعم گس سیگارم نمیتونه ذهنم منحرف کنه و وقتی نمیتونم سرخودم کلاه بذارم اوضاع یکمی بی ریخت تر از قبل میشه ...