ازم پرسید شما هم از این دکتر راضی هستید؟
لبخند زدم و تمام انرژی ام رو جمع کردم. وقتش رسیده بود که داستانم بزور برای یکی (1) تعریف کنم:
راستش رو بخواید روز اول با جر و بحث از مطب بیرون اومده بودم. دکتر رک بهم گفت برم بیرون از اتاق. اینقدر عصبانی بودم که میخواستم دعوا کنم باهاش. ولی خوب میدونستم میفتم توی بد هچلی.
آخه ینی چی! از کجا میدونه که من وسواس دارم! اصن بزارید با کلاستر بگم؛ OCD، اختلال وسواس اجباری. من نه مرتب هستم، نه ده بار دستامو میشورم!
اون روز با عصبانیت از مطب زدم بیرون و اگه ازم میپرسیدین میگفتم بدترین دکتر عمرم رو دیدم.
ولی خب من سجادم دیگه؛ زیاد اشتباهات بزرگ میکنم. اون شب از سر لج خودم هم که شده رفتم OCD رو سرچ کردم. سایت اول حرفای منو میزد؛ دومی رو محض احتیاط باز کردم. خط به خطش رو سریع رد میکردم. ولی آخرای متن غافلگیر کرد و دستی کشیدم. وسواس مذهبی! این اصطلاح رو که شنیدم خشکم زد. همین که شروع کردم به خوندن بقیه متن، انگاری که نوار گذاشته باشی و خاطرات بچگیم رو با دور تند پخش کنی جلوی چشماش؛ به همین دقت ولی خب تار و با خش. توی اون لحظه دوباره مردم و دوباره زنده شدم. دفعه اولش مال جایی بود که عاشق شده بودم.
ایمان آوردم به حس اون لحظه ام و دستم دراز کردم. طناب ضخیم واقعیت رو محکم چسبیدم. عجب... پس من وسواس دارم...
اینجای داستان که رسیدم پیرمرد داشت سر تکون میداد و با چشمای خسته اش که حالا روشن شده بودند نگاهم میکرد. خانم میانسالی هم کنارم بود که لبخندی روی صورتش نقش بسته بود. ادامه دادم که الان هم جلسه چهارم رو با تمام اختیار و شوق اومدم مطب دکتر. دکتری که توی پنچ دقیقه یک جوون 25 ساله رو بیدار کرد.
حدود نیم ساعتی طول کشید تا منشی اسمم رو صدا بزنه. نشستم روی صندلی. روبروی دکتر بودم. صندلیم میلرزید. مثل روز اولی که بی تاب بودم، البته اون موقع از استرس و الان از هیجان. تق ... توق ... تق ...توق