مرا شاعر بخاطر بیاور
مهمتر از گُلت، تیمته..

با لباس زرد و شورت ورزشی آبی و جوراب ساقبلند سفید، نوجوانی من مثل یک بازیکن گمنام برزیلی که نام او را هیچکدام از کوچههای ریودوژانیرو نمیدانست، در ظهر قلب الاسد، ساکش را میانداخت روی دوش و میرفت زمین خاکی تیم جم. آبادان، آب و هوایش طوری نبود که بشود هر جایی زمین چمن داشت. اما زمین خاکی زیاد بود. یکیش هم همین زمین خاکی تیم جم. «او»ی سیهچرده هم با آن هیبت غیرفوتبالی که هیچ ردی از سابقه پُر و پیمان فوتبالیاش نداشت، با یک دمپایی، لخ لخ کنان میآمد کنار زمین. بعد رو به ما به قول خودش «بِچِه خُردهها» میگفت: «تیم..؛ همه چی یعنی تیم؛ زندگی میکنی برا تیم؛ میمیری برا تیم؛ میجنگی برا تیم. تک روی نداریم؛ یالا بدویید تو زمین» و ما کفشهای استوک دارمان را پا میکردیم و میدویدیم توی زمین، دو تا تیم میشدیم و بازی شروع میشد. «سالیا» هم با چهرۀ آفتاب سوخته میایستاد کنار زمین و با یک نگاه عمیق حاوی شوق و افسوس توامان، بازی ما را نگاه میکرد، گاهی هم نکاتی را با داد و هوار میگفت.
یکی از همان روزها بود که در یک کش و قوس، توپ افتاد زیر پای من و شوت نصفه و نیمهام از بین یک دوجین پا و دو تا دست وارد دروازه شد تا من به سبکی که دوست داشتم شادی پس از گلم را با دویدن و باز کردن دستهایم نشان بدهم. از زمین که بیرون میآمدیم، «منوچهر سالیا» با آن کاریزمای تمام نشدنی یک جورِ زیر لبی از من پرسید «تو بودی گل زدی؟» جرات نمیکردم توی چشمهایش نگاه کنم، نیمنگاهی از شرم کردم و با یک ترسی که نکند باید به جای شوت پاس میدادم، گفتم «بله آقا». لبخندی زد و گفت: «حالا گل زدی، ولی مهمتر از گُلت، تیمته». و من همۀ تابستانهای بعد از آن را فقط و فقط به عشق همان لبخند و با یاد همان جمله، در زمین خاکی جم دویدم و توپ زدم.
مطلبی دیگر از این نویسنده
از اشتیاق؛ روایت چهارم
مطلبی دیگر در همین موضوع
غلبه بر اینرسی و معجزهای به نام پیلاتس
بر اساس علایق شما
حُسن تصادف: بوی خوش 🌱