امروز هم بغض مهمان آسمان شهر است. لحظه ای گوش های شهر سکوت را نمی شنوند، سالهاست که شهر لباس خون گون به تن کرده است و زمین میزبان مردمانیست که با بیداری خود به خواب ابدی رفته اند.
در این معرکه فرزندان سنگ حرف هایی دارند؛ حرف هایی که با گوش ، شنیده نمی شود. از غم از دست دادن می گویند، از غربتی در دیار آشنا، از خشونت، از ظلم، از جنگ، از آرزو شبی با آرامش، از آبادی هایی که ویرانه شدند، از گل هایی که نشکافته، پر پر شدند و به چه ذلت هایی که هیهات گفتند.
آنها ، این حرفها را با سکوتشان فریاد می زنند تا بگوش شیاطینی برسد که در برابر انسانیت سجده نکرده اند و نمی دانند، این سرزمین جنگلی است که درختانی از جنس سنگ دارد و هرگز به صندلی تبدیل نمی شوند.
«سجاد شکاریان»