درباره ات فقط شنیده ام که از عهد قجر پا به خانه های ایرانی گذاشتی!،به هرحال ویکی پدیا میگوید:
بر اساس افسانهای یکی از سالکان در کوه چای مشغول مراقبه بوده؛ ولی دائم چشمهایش بسته میشده. برای اینکه بتواند چشمهایش را باز نگه دارد پلکهایش را میبرد و به درون کوهستان پرتاب میکند. از آن پلک گیاهی بنام چای میروید که هدیه ایست از طرف خداوند برای افرادیکه به مراقبه (مدیتیشن) مینشینند.
هدیه ی نیکویی یست ، مادام اینکه سرد نشود یا ماقبل اینکه در اصطلاح عام تبدیل به زغال(تیره و سنگین) نشود
تقریبا چندسالی میشود که هرروز به طرز افراط گونه 1-2 فلاسک را به اعماق روده خود میسپارم و نگفتن از این نوشیدنی که بخشی از زندگی شده ، پایمال کردن حق تمام چای هایی است که فلاسکم به خود دیده است.
هرازگاهی افراط به جایی میرسید که دچار قبض معده میشدم و مثلا به خود قول کمتر چای خوردن را میدادم
چه قول هایی :)