عمیقترین گودال طبیعی روی زمین، گودال ماریاناست؛ زخمی هلالیشکل به عمق ۱۰۹۹۴ متر زیر سطح دریا، جایی نزدیک فیلیپین در اقیانوس آرام. افسانهسرایان عهد قدیم از وجود این گودال خبر نداشتند، وگرنه برای ما مینوشتند که این زخم عمیق را کدام یک از خدایان و به تلافی کدام گناه بر چهره زمین کاشته است. حدس من این است که اینجا هم پای یک زن در میان بوده است. شاید این داستان به پهلوانی برمیگردد که بعد از سالها جنگیدن و گذر از هفتخوان و به جا آوردن شروط پادشاه، اجازه وصلت با دخترش را گرفته بود و در راه بازگشت از آخرین نبرد، غرق در خیال رسیدن بود، غافل از اینکه همان موقع زلزلهای شدید، دختر و تمام شهر را بلعید و در اعماق خاک دفن کرد. پهلوان وقتی رسید، و دید آرزوهایش در چشم به هم زدنی به تلی از خرابه و آوار تبدیل شدهاند، به شکایت و دادخواهی از زمین پیش تک تک خدایان رفت. باقی قصه و اینکه هرکدام چطور او را از سر باز کردند و در نهایت کدامشان دلش سوخت یا کینه دیگری داشت و در انتقام کمکش کرد، برایم مبهم است. اما چیزی که مسلم است، این است که همه تلاشهایش بیهوده بودند. زخم ۱۱ کیلومتری نه درسی برای زمین شد که گاه و بیگاه دهان باز کند و جمعی از انسانها را فرو ببرد، و نه التیامی برای پهلوان ما.
برای فرار کردن از نور خورشید راههای مختلفی هست. سادهترینش این است که یک اتاق ۲ در ۲ بدون سوراخ بسازی و همان جا چمباتمه بزنی. ساده، سرراست و کارآمد است ولی خستهکننده. و تازه این یادداشت را هم همینجا تمام میکند، پس بیخیالش میشویم.
راه دیگر این است که یک زیردریایی جور کنی [ از کجا؟ از زیردریایی فروشی.] و در اقیانوس پایین بروی، هر چه پایینتر، تاریکتر. بعد از ۱۰۰۰ متر ظلمت مطلق است و حتی سمجترین پرتوهای نور هم دستشان به تو نمیرسد. عجیب است، آبی که به شفافیت و زلال بودن شهره است ریزه ریزه آلودگیهایش به اندازه کافی که روی هم انبار شوند همانقدر نور از خودش رد میکند که یک بلوک سیمانی.
اما راه سوم: یک بیل برداری و شروع کنی به کندن زمین و همان اتاقک ۲x۲ را زیر زمین بسازی. آنجا اگر چه که نور نیست اما مظاهر دیگرش هستند. کورمال کورمال که دست بکشی، ریشه درختانی که سالها با برگشان نور جذب کردهاند و چاق و چله شدهاند را حس میکنی. موش و کرم و سایر جانوران هم هستند که مدام به دست و پایت میخورند و دنیای روشن بالا را یادآوری میکنند. از اینها هم بخواهی دور شوی باید باز هم پایینتر بروی، خیلی پایینتر.
رقابت فضایی آمریکا و شوروی در جنگ سرد را همه شنیدهاند. لاقل زمانی که ما بچه بودیم شنیدیم، نسل جدیدتر را نمیدانم. هر کدام سعی میکردند زودتر به اعماق دورتری از فضا برسند. همان زمان اما رقابت دیگری هم - در مسیر برعکس - بین دو کشور در جریان بود. اینکه کدام میتواند به عمق بیشتری از زمین نفوذ کند و زودتر به لایه گوشته برسد. آمریکاییها تا یک جایی جلو رفتند ولی دیدند هزینههای اینکار به دستاوردهایش نمیارزد و باقی مسابقه را جدی نگرفتند. هرچند که همان زمان هم رکورد عمیقترین چاه دستشان بود، یک شرکت خصوصی که اصلا کاری به این بازیهای سیاست هم نداشت چاهی ۹ کیلومتری زده بود تا نفت دربیاورد.
روسها اما یک دریل برداشتند و افتادند به جان زمین و تا عمق ۱۲ کیلومتری سوراخ کردند، تا جایی که دمای بالا دیگر اجازه ادامه کار نمیداد. چند بار در جهات مختلف تلاش کردند ولی دیدند باز هم نمیشود، چاه را به امان خدا رها کردند و امروز یک مرکز مخروبه شبیه چرنوبیل است.
ضخامت زمین ۶۷۰۰ کیلومتر است. امروز ۱.۵ متر از آن را کندم. ۶۶۹۹,۹۹۸.۵ متر دیگر حدودا مانده.
بنظرم هر آدمی در زندگی باید یکبار بیل و کلنگ بردارد و یک قبر کامل بکند. حالا چه برای عزیزش باشد، چه برای غریبهای که کس دیگر را نداشته دفنش کند و چه برای خودش. مقاومت زمین را در برابر تکه تکه شدن ببیند، عرق بریزد و زیرلب فحش بدهد، یا ذکر بگوید. اگر چند تا فیلم و سریال جنایی واقعگرایانه دیده باشید میفهمید که اصلا هم کار آسانی نیست، مخصوصا برای آدم بیتجربه و حداقل 7-8 ساعتی طول میکشد.
ایدهآل البته همان است که آدم گور خودش را خودش بکند. ترجیح میدهم روی خاکی بخوابم که عرق خودم پایش ریخته باشد؛ تا اینکه یک گورکن مزدبگیر که روزی ۵ تا شبیه آن را درست میکند کنده باشد. یا حتی بدتر از آن، یک بیل مکانیکی در زیر یک دقیقه - بدون ریختن یک قطره عرق و با دود کردن مقداری گازوئیل - درستش کرده باشد و رفته باشد سراغ بعدی.
حالا که دارم میکَنم و پایین میروم حیف است که یک قبر هم این گوشه اضافه نکنم.
سلیمان زمانی گفته بود: «زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست». اینجا هم همین است، چه بسا بیشتر از آن بالا تکراری باشد. همهاش خاک و سنگ و خاک و سنگ. گه گاه یک رگه رنگ جدید میان دیواره پیدا میشود. رگهای که چند ده هزار سال همانجا منتظر مانده تا بالاخره چشم یک نفر بهش بیفتد، بگوید :«چه جالب» و به کَندن ادامه دهد.
اما فرق بزرگش با بالا این است که برخلاف خورشید که هر صبح جوری از افق بالا میآید که انگار قرار است واقعا یک روز تازه داشته باشی، بر خلاف آبی که ابر میشود و بالا میرود و باران میشود و پایین میآید و به شکل رود درمیآید و یخ میبندد و باز میشود و مدام چهره عوض میکند تا بگوید چیز جدیدی شده، فریبت نمیدهد و ادای نو بودن در نمیآورد. زیرزمین و دور از آفتاب، خاک و سنگ کهنهگی ازلی و ابدیاش را در هر وجب جلوی صورتت نمایش میدهد.
«گفتند: داروي دل چيست؟
گفت: از مردمان دور بودن.»
همیشه به آنهایی که میتوانند تنها باشند و از بقیه دور بمانند حسودی میکنم. به آنهایی که دلتنگ نمیشوند، به آنهایی که مشغول کار خودشان هستند، اگر بقیه دور و اطرافشان بودند از حضورشان لذت میبرند، اگر هم یک روز رفتند و کسی نبود برایشان مهم نیست. از هر چه که رنگ تعلق داشته باشد آزادند. من نمیتوانم. برای همین است که چشمهایم را میبندم و فکر میکنم صدها متر زیر زمین تنها دور از همه چیز هستم. زمین واقعیت را کندن به مراتب سختتر است. ولی حتی اگر میتوانستم هم تازه قسمت آسان ماجرا بود، بخش سختتر وقتی است که باید برگردی بالا و «کُن فیالناس» ولی «لا تکن مَعَهم». این را حتی در خیال هم نمیتوانم تصور کنم. ترجیح میدهم فعلا همینجا بمانم.