یه روز سوار اتوبوس میشیم، بی آر تی، از راه آهن تا تجریش، روی صندلی میشینیم و از پنجره کنارمون به خیابون خیره میشیم، اتوبوس حرکت میکنه، تو هر ایستگاه کلی آدم غریبه سوار میشن و کلی هم پیاده میشن، گاهی پیش میاد بعضی از این آدم ها به نظرمون آشنا بیان، شاید هم واقعا آشنا باشن، می تونیم با بعضی ها هم آشنا بشیم، آدمهایی مختلف، با شکل و شمایل متفاوت و قاعدتا با فکرهایی متفاوت از قشرهای مختلف، بعضی از این آدم ها میان و کنار ما میشینند، بعضی ها دور تر از ما ایستادند، بعضی ها هم اصلا ما رو نمیبینند، همونطوری که ما اون هارو نمی بینیم؛ اما اونا خیلی بهتر از آدم های نزدیکمون هستند که دارن اذیتمون می کنن، یکی بوی عرق میده، یکی دیگه آرنجش کرده تو حلقمون، به هر حال اتوبوس میره و میره ….
فقط دوتا موضوع در مورد مسافر های این اتوبوس ثابته، اول اینکه هر کی تو این اتوبوسه میخواد بره، کجا رو خودشون می دونند، اما مهم اینه که دارن میرن، دوم اینکه همه بلاخره از این اتوبوس پیاده میشن، کسی سوار اتوبوس نمیشه که برای همیشه اون توو بمونه.
آدم ها بخاطر شرایط، موقعیت، تصادف، قسمت، عادت، اتفاق، برنامه ریزی شده و بدون برنامه به هم نزدیک میشن و از هم دور میشن، چه ما قبول کنیم و چه نکنیم.
تصمیم با خود ماست از حضور یا دوریشون خوشحال یا ناراحت باشیم، یا اینکه بیخیال مسافرها، از پنجره بیرون رو تماشا کنیم ...