Sajjad Gharebaghi
Sajjad Gharebaghi
خواندن ۵ دقیقه·۸ ماه پیش

خوب زیستن رالف خرابکار

داستان رالف خرابکار داستانیه که از آغاز اون، زندگی بد به نظر سرنوشت رالف میاد. همونطور که زندگی خوب سرنوشت فلیکس.

این من رو یاد شعر حافظ میندازه، اونجا که میگه:

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند، در دایره‌ی قسمت اوضاع چنین باشد

بله قسمت به نظر به گونه ای هست که یک عده قراره بازنده باشند و یک عده برنده. یک عده خوشبخت و خرسند از زندگی و یک عده ناراضی و سرخورده. البته دقیق‌تر بخوایم نگاه کنیم، این عناوین نیستن که ارزش زندگی رو تعیین میکنن. بلکه این خود ضروری بودن سرنوشت افراده که تعریف یک زندگی بده. زندگی‌ای که رالف بعد از 30 سال پذیرش اون به عنوان سرنوشت خودش، ازش خسته شده و میخواد برای نارضایتیش کاری کنه.

بالآخره رالف در اولین تلاشش برای به اشتراک گذاشتن تجربش با سایر افرادی که اصطلاحاً زندگی بدی دارن، متوجه این حقیقت میشه که اونها سرنوشت بدشون رو به خوبی پذیرفتن و از ضرورت بد بودنشون آگاه هستن. اونها قبول کردن که یک زندگی بد رو نمیشه خوب زیست و پذیرفتن که این وضعیت اشکالی نداره. در واقع اونها با توجیه وضع موجود، فقط دارن این زندگی رو تحمل میکنن. بیشتر به این خاطر که میترسن همین زندگی هم به خطر بیوفته و کلا از دست بره. اما رالف فرقش با اونها اینه که نارضایتیش از این زندگی بد رو دیگه نمیتونه نادیده بگیره و به مرحله عصیان نسبت به سرنوشت رسیده.

البته عصیان اون هنوز جنبه‌ی فردی داره و همچنان خوشبختی رو در قالب وضع موجود درک میکنه. رالف فقط فکر میکنه که اگر رضایت در گرو یک وضعیت بیرونیه، پس شاید اون هم بتونه به دستش بیاره. دستاوردی که رسیدن بهش مستلزم شونه خالی کردن از زیر بار مسئولیت ضرورت زندگی خودشه. چیزی که ممکنه این زندگی رو برای خودش و بقیه به خطر بندازه. و اون خواسته یا ناخواسته این ریسک رو به جون میخره.

اون در واقع از خوشبختی به یک انتظار و تصویر رسیده. انتظاری که با برآورده شدن ظاهری وضعیتی خاص (گرفتن مدال در مورد رالف) قراره که باعث رضایتش بشه. در واقع فکر میکنه که اصالت تجربه و رضایت، ربطی به ضرورت و تازگی تجربه‌ی منتج به اون دستاورد نداره.

بدبختی‌های رالف تازه بعد از رسیدن به این دستاورد شروع میشه. چرا که این تجربه‌ای حقیقی که بر مبنای ضرورت‌های زندگی خودش رقم خورده باشه نیست و تنها از جنس انتظار بوده. تا اینجا به نظر میاد که طغیان نسبت به وضع موجود ایده خوبی نبوده و حقیقت اینه که زندگی واقعا بده و کاریش نمیشه کرد، جز پذیرفتنش یا در رفتن از ضرورتش. اما ماجرا به همین ختم نمیشه.

رالف در ادامه با دختربچه‌ی تخسی مواجه میشه که به نظر حتی همین زندگی بد هم ضرورت اون نبوده. انگار که وجود داشتن این دختر اشتباهیه و به خاطر همین هیچ سرنوشتی نداره که اصلا بخواد خوب یا بد باشه. اون با اینکه مثل رالف توی وضعیت بدی زندگی میکنه، ولی این براش پذیرفتنیه، چون انتظارش این بوده که اصلا وجود نداشته باشه. البته این رو هم میدونه که گریزی از کلیت بازی در کار نیست و همین باعث شده که اون هم به دنبال یک غایت بیرونی برای رضایتش باشه. اون هم به این فکر افتاده که اگر به وضعیت خاصی برسه میتونه بیشتر راضی باشه، اما این وضعیت برای اون، داشتن یک ضرورت و سرنوشته. هرچند همچنان یک سرنوشت خوب در این زندگی بد چیزیه که اون انتظار داره. ولی با این تفاوت که اون این انتظار رو از حس درونیش گرفته و نه مثل رالف از خستگی از ضرورت سرنوشت. به خاطر همین اون همچنان سرزندگی داره و تجربه‌ی تازه‌تری براش رقم میخوره.

تا اینکه بنا به اتفاق، سرنوشت این دختر تخس که اسمش ونلوپی هست به سرنوشت رالف گره میخوره. طوری که هر دو متوجه میشن که به تنهایی نمیتونن به خواسته هاشون برسن و این تنها شاید از طریق کمک به همدیگه ممکن بشه. اونها فقط میدونن که چی میخوان، ولی اصلا نمیدونن که باید چیکار کنن. وضعیت کاملا ناشناخته‌ای که مواجهه با اون در نظام انتظاراتی رالف و ونلوپی تعریف نشده. در عوض اونها به هیجان‌انگیز بودن تجربشون توجه میکنن و میذارن که این راهنماشون باشه. هرچند که این تجربه خلاف عادت، نامطمئن، به هم ریخته و نامرتبه. این ماجرا ادامه داره تا جایی که با رسیدن اتفاقی رالف به چیزی که میخواست، پوشالی بودن تجربه‌ی حاصل از انتظارش برملا میشه و جای خودش رو به ناامیدی میده. وضعیت جدیدی که رالف رو تازه با واقعیت مواجه میکنه. واقعیت اینکه هر وضعیتی اگر بر مبنای ضرورتش رقم نخورده باشه، خالی از معنی و ارزشمندی تجربه‌ی اونه. و این یعنی امیدی به امکان خوب زیستن این زندگی بد نمیشه داشت.

رالف در این ناامیدی متوجه وضعیت مشکوک سرنوشت ونلوپی میشه. اینکه شاید وجود اون اتفاقی و بی علت نبوده و شاید حداقل سرنوشت خوبی در انتظار این دختر باشه. رالف بالآخره از توجه به حل کردن مسئله‌ی خودش دست میکشه و مشغول به کاری میشه که فکر میکنه درسته و میتونه بدون انتظار انجامش بده. حتی اگر این به قیمت زندگیش بخواد تموم بشه. رالف برای این مهم، زندگی انتظاری‌ش رو به خطر میندازه و با گذر از خودش به خاطر آنچه که باید، ناخواسته امکان تبدیل شدن به سرنوشت جدیدی رو برای همگان رقم میزنه. سرنوشتی که هرچند همچنان در ظاهر برد و باخت و رقابت رو به عنوان ضرورت خودش داره، ولی دیگه این وضعیت تعیین کننده‌ی رضایت افراد نیست و مایه‌ی گسست از همدیگه و زایل شدن خیر جمعی نمیشه. دیگه کسی نیاز نداره که از ضرورت سرنوشتش فرار کنه و به وضعیت خاصی برای رضایت پناه ببره. چون که دیگه وضع موجود رضایت بخش شده. زندگی خوب شده.

داستان رالف خرابکار به ما یک بیت دیگه از حافظ رو هم یادآوری میکنه:

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی، خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

و همینطور این واقعیت رو گوشزد میکنه که میشه هم زندگی رو جدی نگرفت و هم اون رو به جد زندگی کرد. میشه یک زندگی بد رو به خوبی زندگی کرد و حتی اون رو به یک زندگی خوب برای دیگران تبدیل کرد. و همینطور میشه بد بود و با بد بودن احساس رضایت کرد، به شرط اینکه از ضرورت زندگیمون فرار نکنیم و نسبت به آنچه که باید، بی اعتنا نشیم.

با الهام از انجمن آدم بدا:

I am bad and that's good.
I will never be good, and that's not bad.
There is no one i'd rather be than me.



احساس رضایتزندگی
روزها گر رفت گو رو باک نیست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید