هر موقع که میخوایم برچسبی به تجربهای بزنیم، اول باید ارزش و معیار اون برچسب رو پیدا کنیم.
یعنی چی؟
یعنی اینکه نسبت به چی داریم قضاوت میکنیم که آیا تجربهای خوبه یا بد؟ وضعیتی پسندیده هست یا نه؟
یه زبان دیگه سوال اینه که مگه قراره تجربه چه طور خاصی باشه که باقی تجارب نسبت به اون قضاوت بشن؟
یکم بزرگتر بخوایم بهش نگاه گنیم، اینجوره که مگه زندگی از چه قراره؟
مگه تجربه به خودی خود جهت خاصی داره یا باید داشته باشه؟
مثلا اینجوریه که باید خیلی بقا پیدا کنیم؟
یا مثلا باید درههای بیشتری رو فتح کنیم؟
یا مثلا باید فهمیدهتر بشیم؟
یا مثلا باید رضایت جامعه یا امیالمون رو بدست بیاریم؟
یا مثلا باید خیلی توانا باشیم؟
چی بالآخره؟
چرا اینا رو میگم؟
چون اون وضعیتهایی که اول اسم بردم نسبت به این بایدها برچسب بد خوردن.
یعنی هر بار که همچین تجاربی داشتیم، انتظارمون این بوده که جور دیگهای باشن. یعنی به رسمیت نشناختیمشون و ازشون فرار کردیم.
خیلی اجمالی بخوایم فکر کنیم، اکثر این خوب و بدها در جهت بقا و مکانیزمهاش تعریف شدن. ولی مگه بقا غایته؟ مگه سرنوشته؟ مگه باید معیار ارزیابی تجربه قرار بگیره؟
قابل درکه که بقا چون ابتداییترین چیزیه که دم دست تجربهی ماست، بخواد بیشتر توجهمون رو جلب کنه ولی تجربه که به بقا محدود نمیشه. اتفاقا بقا، حداقلیترین سطح تجربهی انسانیه. این هم البته به معنی مخالفت باهاش نیست. به معنی معیار نگرفتنشه.
خب پس معیار چیه؟
هیچی
چرا هیچی؟
چون هر شکلی از معیار، تجربه رو تقلیل میده، تازگی اون رو از بین میبره، امکاناتش رو محدود میکنه و به مرور و از طریق تکرار تجربه، به تصویری از اون بدل میشه و در نهایت پوچ و خالی از معنا جلوه میکنه.
و این همون چیزیه که بهش میگیم نیهیلیسم. بهش میگیم زندگی بد.
یعنی ریختن امر واقع در یک قالب و تعریف اون.
اینجا اونجاییه که ارتباط ما با زندگی و شدنِ جهان قطع میشه و نسبتمون با اون به چیزی مثل مصرفکننده یا ماشین بقا تقلیل پیدا میکنه. تجربه زمانی کشته میشه که تعریف بشه، و زندگی ما زمانی به رنج بدل میشه که این تجربهی مرده روزمرگی ما شده باشه.
خب اگر نباید تجربه رو تعریف کرد و تقلیلش داد، پس از کجا بفهمیم که باید چیکار کنیم؟
شاید لازم نباشه بفهمیم! فهم تنها امکان مواجهه با تجربه نیست. در مقابل فهم، نادانی نیست، بلکه حیرته! تازه هیجان انگیزتر هم هست!
خب چطور میشه حیرت کرد؟
با دست کشیدن از فهم و مواجههی نظری و توجه به تجربه به جای تلاش برای فهمیدن اون. و این کار عملیه و نه نظری.
همونطور که هایدگر توضیح میده که انسان از طریق فعالیتهای روزمره و وجودی رشد میکنه نه از طریق نظامهای باوری و مفهومی.
در واقع امر اصیل فعالیته نه کار نظری کردن. اگر اینطور ببینیمش، اتفاقا بقا تازه جایگاه خودش رو به عنوان پایگاهی برای توجه به تجربه پیدا میکنه و موجه میشه بدون اینکه ادای غایت در بیاره!
خب اگر اینطور باشه، پس باید با این حالات اصطلاحاً منفی چیکار کرد؟
هیچی، به اونا هم باید توجه کرد بدون اینکه قضاوتشون بکنیم یا ازشون در بریم. تحملشون کنیم و ببینیم که کلیت این تجارب برامون چی رقم میزنن. بدون انتظاری خاص.
شاید فقط بشه گفت زمانی که بخواد وضعیت آدم سایکوتیک بشه و کلا امکان بقا رو از بین ببره باید پا پس کشید. که همچین وضعیتی خودش ممکنه بیشتر به خاطر عدم توجه کافی به همین تجربهها باشه. به خاطر بی اعتنایی بهشون و گردن نگرفتنشون. از کجا معلوم اینا چراغ راهنما نباشن؟ از کجا معلوم اگر همراهشون بشیم، قشنگتر از خیلی از به اصطلاح لذتهایی که غالبا موجب پشیمونی هستن نباشن؟ از کجا معلوم که به ما امکان اتصال بیشتر با زندگی و همراهی با شدنِ اون رو به ما ندن؟
نه جدی!!!
خلاصه:
توجه به ضرورتهای زندگی و تجاربی که برچسب بد دارند، اتفاقا امکانات فراتر رفتن از بقا و روزمرگی رو میتونن برای ما ایجاد کنن، طوری که بدون اونها شاید یک زندگی معنادار اصلاً ممکن نباشه.
منابع تکمیلی: