به نام آن که کلامی آفرید
روز هایی را از سر میگذارنم که شاید به هیچ موقع دیگری شبیه نیست و شاید همین باشد خاصیت تامل، بودن و هوشیاری ممتد در لحظات. نمیدانم؛ هرچند که همیشه تلاش میکردم اعتقادم به عدم خودستایی را حفظ کنم... بگذریم؛ در این یادداشت قصد دارم از معضل فکری جدید خود یعنی دو شقه شدن جامعه ایرانی سخن بگویم.
ما سالهاست که در ایران، مشکلاتی اعم از جمعی و فردی داریم که بخشی از آنها مستقیما با حکومت رابطه محکمی دارد و اگر بخواهم راحت تر بگویم بسیاری از ما، مقصر بخش زیادی از مشکلات خود را حکومت جمهوری اسلامی میدانیم. اما از آنجا که نمیخواهم اخلاق پیشآهنگی را دنبال کنم در اینجا از مشکلات خود سخن میگویم: من از زمانی که پا به ارسه اجتماعی گذاشته ام، با این تضاد روبرو شده ام که جماعتی که من هم جز آن باشم، با جماعتی که انقلابی یا حزب اللهی نامیده میشوند، توان گفتگو ندارند. این چیز جدیدی نیست اما برای من بسیار درد آور است زیرا در شمار دوستان نزدیکم افرادی را دارم که جز آن دسته اند و من جز این دسته و همین باعث میشود با خود بگویم اگر من با فلان شخص ارتباط خوبی داریم و آن را حفظ میکنیم چرا نشود همین اتفاق با تمام به اصطلاح "آن طرفی" ها بیافتد؟
این یکی هم کار خودشان است؟ چرا این سوال را میپرسم؟ زیرا میبینم و میشنوم که افراد زیادی معتقد هستند که مقصر دو شقه شدن جامعه ایرانی، همین حکومت فعلی است. این افراد از این فرض سخن میگویند که تفکیک افراد به دست حکومت و تدوین ساختار "خودی و غیر خودی" باعث شده تا طی سالها مردم کشورمان نیز این ساختار و الک فکری را درونی کنند؛ به تفسیر من، ما یکدیگر را مانند کیسه های متحرکی، پر شده از عقاید سیاسی-مذهبی میبینیم و با چشم نازکی قضاوت میکنیم. ما به یکدیگر نگاه میکنیم و قبل از انسان، احساس، قصه و سرگذشت به این طرفی یا آن طرفی بودن توجه میکنیم و گمان میکنم که این موضوع در جوامعی که به تازگی جنگ و انقلاب را پشت سر گذاشته است، چندان غریب نباشد... به تازگی کتابی میخوانم به نام "زیر تیغ ستاره جبار" نوشته هدا کووالی؛ در این کتاب خاطرات فردی نگاشته شده که پس از تجربه جنگ جهانی دوم در چکسلواکی، به حزب کمونیست پیوسته است؛ او مینویسد که من و شوهرم در خانه بسیار بسیار کوچکی زندگی میکردیم و هردویمان عضو کمونیست بودیم؛ او و شوهرش ساعت ها با دوستان خود در آن خانه نقلی مینشستد و از کتاب های تازه ای که در باب امپریالیسم، عدالت، برابری و... خوانده بودند، سخن میگفتند؛ او مینویسد که پس از مدتی دلسردی غریبی وجودش را فرا گرفت؛ او از این موضوع که در بین کمونیست ها کسی که به جای عدالت جمعی به خودش و شک ها و احساسات و سوالات خود فکر میکرد، خائن شناخته میشد به استیصال رسیده و حسابی در کشمکش بود؛ او میخواست که یک زندگی ساده داشته باشد؛ او دیگر از این واقعیت که تمام هوای خانه اش و چه بسا جامعه اش، بیش از اکسیژن از کمونیست و عدالتخواهی پر شده بود در تنگ بود. او مینویسد که نمیتوان به ما خرده گرفت؛ ما پس از تجربه جنگ و ظلمی که آلمان نازی بهمان روا داشت، پس از اسارت در اردوگاه کار اجباری، پس از از دست دادن و پدر ها و مادرهایمان، پس از خرابه شدن خانه هایمان، پس از از هم گسستن پیوند هایمان، گمان کردیم که سعادت پشت آخرین کوه مغرب، پنهان شده است و آن کوه، کمونیسم بود و فرهادش، استالین!
البته این موضوع من را به یاد رمان خداحافظ گری کوپر نیز میاندازد که در کافه دانشجویان روشنفکر، نقش اصلی قصه، بلند از همه سوال میپرسد: یک بی شرف واقعی کیست؟ و آنها یک صدا میگویند: کسی که زندگی شادی دارد؛ خانواده آرامی دارد؛ به فکر بی عدالتی دنیا نیست و خلاصه امر: به فکر خودش است...
نمیدانم ارتباطاتی که من بین وضعیت حال حاضر و قصه های نقل شده پیدا میکنم چقدر برای شمای خواننده ملموس است اما میخواهم به این موضوع برسم که اعتقادی به این که این دو شقه شدن تماما کار خود حکومت است ندارم اما، روی این موضوع که چنین رفتار اجتماعی و رخدادی، پس از تجربه نزدیک انقلاب و جنگ میتواند توجیح داشته باشد تاکید میورزم. در نگاه من، این حکومت ها نیستند که مردم را تربیت میکنند یا حداقل سهم کمتری از خود مردم در تربیت حکومت دارند! رفتار ما است که آنها را هوشیار میکند و به عنوان یک شهروند و یک ایرانی، قلبا به این موضوع اعتقاد دارم. سهم ما از تربیت حکومت بیش از مثال عکسش است؛ ایران زنده است زیرا مردمانش زنده هستند؛ ایران زنده است زیرا فرهنگی که مردمانش بنیان نهادند زنده است؛ ایران زنده است چون مردمانی دارد که نهانخانه دل هایشان، بوی نم ایدئولوژی نمیدهد و زبانشان هنوز زبان مهر و زندگی است! هرچند که شوق و محبتی که به ایران و فرهنگ آن دارم، کمی پای استدلالی ام را چوبین میکند اما اهمیتی نمیدهم؛ من این یادداشت را مینویسم زیرا چنین وضعیتی خلقم را تنگ میکند و برایم دردآور است. بگذریم؛ باید اینطور جمع بندی کنم که به گمان من، این خود ما هستیم که تلاش و حرکتی به سوی گفتگو نمیکنیم و به فاصله و گسست بینمان دامن میزنیم اما خرده دلایل دیگری را نیز به رسمیت میشناسم که در ادامه خواهم گفت اما قبل از آن به مراد سخن میرسم که ما به عنوان مردمان ایران زمین با ریشه هایی یکسان در چشم انداز، به جنگل سروی شباهت پیدا کردیم که اگرچه ریشه هایشان در هم تنیده است اما هرکدام ده ها متر از یکدیگر فاصله دارند. مطمئنا اگر فرهنگ گفتگو را خودمان برای خودمان دوباره زنده و بیدار نکنیم هیچ غرقه در قدرتی در بین سیاسون نیست که به فکر این موضوع باشد و حتی به گمان من حکومت پولدار ترین سهام دار این دکان است؛ باید از خدا خواسته هم باشند که خرده جهان های جامعهشان به یکدیگر نزدیک نشوند؛ سخن یکدیگر را گوش ندهند و حتی کم کم زبان یکدیگر را متوجه نشوند!
وقتی با خود میگویم: کار به جا های باریک کشیده شده!» سعی میکنم خودم را آرام کنم اما گویا به راستی در بد معرکه ای گیر کرده ایم! وقتی از گسست ها، صحبت میکنم در ابتدا بهترین راهکار را احیای فرهنگ گفتگو میدانم اما سپس به موضوعی سهمگین تر بر میخورم و آن «چند جهانی» است. منظور از چند جهانی در نظر من تفاوت فاحش و قابل توجه نظام ارزشی، تمثیلی و ادبیات بین انواع افراد و جوامع ایرانی است. گاهی وقتی با یک طلبه سخن میگویم؛ در اواسط بحثمان به این نتیجه میرسم که ما آنقدر نظام ارزشی متفاوتی از زندگی داریم؛ چنان ادبیات متفاوتی را برای توصیف شرایط به کار میبریم و تفسیری که از زندگی داریم آنقدر تفاوت دارد که امکان ندارد بتوانیم گفتگویی مفید و کارساز را به اتمام برسانیم؛ معمولا در آخر بحث ها به طرز شیرین و نمادینی یکدیگر را در آغوش میگیریم و برای بد تر نشدن تب و تاب بین خودمان دعا میکنیم. و البته باید بگویم که مشابه همین موقعیت را با افرادی که در فکر سیاسیشان غرق جناح گیری چپ هستند نیز دیده ام و احساس کرده ام؛ فرقش این است که آنها گمان میکنند من آن طرفی هستم و دیگر خبری از آغوش و دیدار دوباره نیست. این فاصله بین دنیا هایمان من را حتی از پرتگاه بینمان بیشتر میترساند. یکطرف میگوید زندگی کشتزار فردا است و یک طرف میگوید زندگی شستن یک بشقاب است و انگار که هردو طرف دارند الوار های ساخت پل را به دره میریزند! همیشه واهمه این خیال که روزی این عدم گفتگو و مسدود بودن راه های بین ما، مردمان ایران زمین، به چه سیاهی نکبت باری ختم خواهد شد مرا میترساند و این که توانی برای بهبود این وضعیت ندارم بیش تر عذابم میدهد.
بهار سال یکهزار و چهارصد و چهار