«طبیعت» در سفرنامههای بارفروش و رشت نیما یوشیج!
چکیده
نیما یوشیج، بزرگاستاد جاودانیاد، درکنار شعرسرایی، بداستاننویسی و نمایشنامهنگاری نیز میپرداخته و در این میان، دو «سفرنامه» نیز از خود بیادگار گذاشته است. این دو که بسالهای 1307 و 8 تعلق دارد، سفرنامهی بارفروش و رشت است. در این سفر عالیه، همسرش، او را همراهی میکرده و حتا انگیزهی این دو سفر کار معلمی و مدیری مدرسهی اوست. در این دو سفرنامه که مردمنگارانه است، نیما موضوعاتی گوناگون را میگزارد؛ ولی آنگونه که باید و شاید، بـ«طبیعت» بارفروش و رشت نمیپردازد که گویی، انگیزهی پژوهش «معرفت الروح مردم» توجهش را بطبیعت کاسته و حتا بدان نیز در پیوند معرفتالروح میپردازد. این نوشتار طبیعت در این دو سفرنامه را میپژوهد و بمعرفتالروح مردم نزد نیما میاشارد. اگر چه این دو سفرنامه در شناخت نیما یوشیج و کار او سودمندست؛ اما پژوهشگران این عرصه چندان بدان نپرداختهاند و این دو همچنان بکر ماندهاند و این نوشتار کوششیست در یافتن و دریافتن نیمای جوان که در آستانهی شکوفاییست.
واژههای کلیدی: بارفروش، سفرنامه، طبیعت، معرفت الروح، نیما یوشیج
1. درآمد
سفرنامهنویسی گونه/ژانری ادبیست که امروزه، بسیار پسندیده و بالنده است (تامپسون: 5). سفرنامههای فارسی کم نیست[1]و آنان نیز که بفارسی گزارش شده، بسیارست[2]. در این میان، برخی سفرنامهها را بفارسی، ادیبان[3]نگاشتهاند که نامهای بسیار آشنای «نیما یوشیج» (1276 تا 1338) و «جلال آل احمد»[4] (1302 تا 1348) در میان معاصران، پررنگ و چشمنوازست و شاید جلال در سفرنامهنگاری نیز متأثر از نیما باشد. سفرنامههای این دو و بیشتر نیما، چندان توجه نقادان و پژوهشگران را بخود جلب نکرده که علت این کماقبالی[5]، نیازمند بررسیست. در این پژوهش، تلاش بر آنست که بازنمایی طبیعت در گزارشات یومیهی دو سفرنامهی بارفروش و رشت نیما بررسی شود و باید دانست که بررسی همهی ابعاد آن دو، نیازمند هفتادمن کاغذست؛ زیرا پرجزئیات، گاهی ژرف و در هر موضوعیست. در این دو سفرنامه طبیعت کمرنگ و مردم و فرهنگ پررنگ است؛ زیرا نیما بتعبیر خود، مسئولانه، بدنبال و در جستجوی روحشناسی[6]شاعرانهی مردمست که ناقصترین داناییها و دانستنیهاست. این دو سفرنامه بسیار خواندنیست؛ ولی نیما در نگاشتنش گاه بیحوصله و میان خوف و رجاست.
2. سفرنامهنویسی گونهای خودزندگینامهنگاری
دربارهی زندگی «علی اسفندیاری»، «بزرگ استاد جاودانیاد» (اخوان ثالث: 1396، ص 7)، فراوان نگاشتهاند (حمیدیان: 1381، ص 21)[7]؛ ولی سفرنامههای[8] «بارفروش» (بابل) و «رشت»ش، هر چند بخشی کوتاه از عمر[9] اوست؛ اما زندگینامهای خودنوشت است[10] که روزنههایی اگر چه تنگ، در شناخت او میگشاید که اگر چه نظریههای «مرگ مؤلف»[11] امروزه، نُقل و نَقل محافل علمی- ادبیست[12]؛ ولی شناختش در بررسی اشعارش بیشوکم، یاریگرست؛ زیرا دستکم، برخی را در همان بازهی سفر نگاشته که بدان ایام تاریخ خورده[13] و دور نیست که شعرش از رویدادهای آن روزها و احوالش، اثر پذیرفته باشد و جا دارد نقاد ادبی، آن چند شعر را در بستر روزنامههای زندگی شاعر نیز بررسد.
3. چندی و چونی گزارشهای این دو سفرنامه
روزنگاشتهای او از 20 مهر 1307 تا 24 اسفندش در بارفروش برای حدود 44 روزوشب/شبوروز[14] و از 26 شهریور 1308 تا 3 دیماه آن در رشت برای 15 روزست؛ یعنی برای بیشتر روزها قلمی نزده که علتش را از مقدمهی سفرنامهی بارفروش[15]آشکارا میتوان دریافت؛ زیرا او مینگارد: «من نمینویسم مگر چیزهایی را که بهنظر من[16]تازگی داشته، با چشم دیدهام، یا شنیدهام و پس از تحقیق تعیین کردهام» (یوشیج: 1379، ص 4) که دو قید/وصف 1. تازگی و 2. قطعیت داشتن را برای چیزهایی که مینگارد، آورده است. او در سفرنامهی بارفروش از آذر بیآنکه دی و بهمن را طی کند، بپایان اسفند میرسد. گویا، در این دو ماه و اندی، چیزی تازه یا یقینی نیافته. در آغاز برای شبها نیز مینگاشت؛ ولی آشکارست که پس از چندماه، اشباع شود و چیزی نو/تازه و ذکرپذیر نیابد.
نیما اگر چه تازگی را پافشارانه، قید گزارشهای خود میداند؛ ولی گویا، «اهمیت» را بر خلاف مدعای تاریخنگاران، چندان توجه ندارد؛ زیرا در آغاز یکی از یومیههایش مینگارد: «بعضی گزارشات دیگر خود را بنویسم، بدون اینکه اول در مقدار اهمیت آن فکر کنم. زیرا انسان همیشه با چیزهای مهم مواجه نمیشود. اشیاء دارای اثرات مختلف و غیرمتساوی هستند. من سعی ندارم وقایعی راکه مینویسم تماما مبهم و عجیب باشند» (همان، ص 36) و آشکارا، از تفاوت گزارشها در اهمیت پرده میگشاید و آن را توجیه مینماید. او میکوشید واقعیات را پوستکنده و بیدخلوتصرف نمایش دهد و نمیخواهد دروغسازانه[17]و منفعتخواهانه، برای اهمیت یافتن، چیزی بدانها بیفزاید (همان و 37).
4. چرایی نگارش این دو سفرنامه[18]
اگر چه نیما بیهیچ توضیحی میگوید: «این سفرنامه، لازم بود، نوشته شود» (یوشیج: 1379، ص 143)؛ ولی فلسفهی این سفرنامهنویسی چنانچه خود میگوید، «امتحان»ست (همان: ص 3). او دارد میآزماید که آیا گزارش گشتوگذار (تفنن)ش میتواند دیگری را سرگرم (مشغول) کند (همان). شاید کسی بگوید: باید دید که ژانر/گونهی سفرنامهنویسی در ایران دوران یوشیج آیا پرطرفدار و دوستداشتنی بوده یا نه[19]؛ زیرا اگر بوده، چه نیازی بامتحان یوشیج[20]! اما یوشیج گویا، بکلیت این ژانر کاری ندارد و روی سخنش بتوانایی یا ناتوانی خود در این نوعِ ادبیست. او مینویسد: «اگر این از من سربزند، بهوجود بعضی صفات در خود مطمئن میشوم که معجزه نامیده نمیشود. ولی بیشباهت بهمعجزه هم نیست» (همان) که گویا، هنر سرگرم کردن خواننده را «شبهِاعجاز» میداند. کم نیستند ادیبان و هنرمندانی که در طول عمر هنریشان، میکوشند خود را در انواع هنری و ادبی گوناگون محک زنند و بیازمایند؛ ولی هر کسی در هر فنی توانا یا پرتوان نیست. یکی خوب شعر میسراید و دیگری نیک داستان مینگارد و بنیانگذاری و درخشش نیمای نوآور[21] در شعر دلیل آن نیست که در سفرنامهنگاری نیز بشکفد و شاید از اینروست که با وجود انتشار شعرهایش بهنگام حیات، این دو سفرنامه تا 1379[22] چاپ نشد. او در مقدمه نیز آن را برای خود جلبکننده نمیداند (یوشیج: 1379، ص 3) و گویی، در این آزمون چندان خود را پیروز نمیشمارد؛ اما برخی ادبپژوهان باور دارند که این دو سفرنامه هم در نیماپژوهی و هم در مازنداران و گیلانشناسی[23] بسیار ارزشمندست و از همه مهمتر، رویکرد سفرنامهشناختی/شناسانهی ایرانپژوهان را چونان شعر نوی نیمایی، دگرگون میکند[24] (شکری فومشی: 1379، ص 89)؛ اما این سخن[25]، آشکارا، بیاغراق نیست[26].
5. نیما، مشاهده و مردمنگاری
نیما در نخستین گزارشش از سفر بارفروش که «از بالای مهمانخانه» نام دارد، بناگهان و گویی، معترضه، مینویسد: «ثبت بعضی از این یادداشتها بیثمر نیست»[27](یوشیج: 1379، ص 5) که بسیار کمادعا و خاضعانه است و البته، این بیثمر نبودن را بعدها در مقدمه شرح میدهد. نیما از قصد و تأکیدش بر «مشاهده(گری)» در پایان گزارش نخست، پرده بر میدارد: «دانستم عابرین برای مشاهدة این اوضاع است که مرا بیدار میکنند» (همان: ص 7) و بیداری را شرط لازم مشاهدهگری میداند. او با چشمان تیزبینش بدنبال یافتن «چیزهای مدتهاگم شده» است (همان: ص 31). نیما «از پشت ذرهبین نگاه» میکند و «بارفروش را متوالیا شرح» میدهد. او «مثل منجم در رصدگاه خود» و «مثل صیاد در کمینگاهش» نشسته (همو: 37) و مردم را میپاید و مینگارد و خود را رصدگری توانا و زبده میداند: «زیرا بیشتر از آن میبینم که دیگری در مدت امتداد یک ماه مسافرت خود میبیند» (همو: 40)؛ زیرا شاعر را در مشاهده چیرهدست میپندارد[28] که البته، قبولپذیرست. برنامهی رصدگری او دو بخش دارد: 1. مشاهدهی دقیق و 2. تجزیه و تفکیک مشاهدات و گرفتن نتایج ویژهی هر یک: «... یک نوبت لازم است که بهدقت مشاهده کنم. و یک نوبت دیگر برای اینکه مشاهدات خود را از هم تجزیه و تفکیک کرده، نتایج خاصه هریک ازآنها را بهخوبی بهدست بیاورم» (همو: 21) که چونان فیلسوف علم، دو مقام 1. کشف و 2. داوری[29] را بازمیگوید.
6. سفرنامهی نیما و شاعری
امید نیما در این دو سفرنامه، بتازگیِ گزارشهاست. او باور دارد که تازگی، اندیشه را بر میانگیزاند و البته، سفرنامهاش را خالی از «جذابیت» نمیداند (یوشیج: 1379، ص 3). او معتقدست که هر کسی با خواندن این سفرنامه بدلخواه، نکاتی کوتاه و اجمالی مییابد که میتواند آن را با فکر خود بسط و تفصیل دهد (همان: ص 4). گویی، او سفرنامهاش را بویژه برای شاعران، الهامبخش و ایدهزا میداند. نیما شاعر را کسی که «از کوچکترین چیزها نیز فکرهایی دارد» (همان) میشناساند و آشکارا، بقوهی نیرومند تخیل شاعری[30]اشاره دارد. گویا، نیما در سفرنامهاش نیز پیشهاش، شعر و شاعری[31]، را میبیند و سفر و سفرنامهاش را زمینهساز آن برای خود و دیگران میشمارد. او مدعیست که «با کمال دقت کوچک را بزرگ» میکند و بخواننده چنان فکر میدهد که کوچکترینها را نو ببیند[32](یوشیج: 1379، ص 37) و چنانچه یاد شد، در این هدف چیزی بواقعیت نمیافزاید (همان: ص 36). این بیگمان، گونهای هنر شاعری در سفرنامهنگاریست[33]؛ زیرا شاعرست[34]که همیشه، چنین ادعا دارد. نیما در بارفروش نیز بدنبال شعرست؛ زیرا آشکارا، آن را «دیوان شعر»ی میداند «با یک مخرج شاعرانه» (همان: ص 15) و گویا، شاعر با سرایش، این دیوان شعر را میخواند و برای او، همه چیز شعرست و دیوان و او بواقع، شعر را نمیآفریند[35]و تنها دیوان شعر جهان را برگ زده و از رو میخواند و این با «محاکات»[36]ارسطویی[37] نیز سازگارست. نیما بانحای گوناگون در سفرنامه، بمشاهدهی شاعرانهی خود در بارفروش میاشارد و شاعر را رصدگری «غیببین» میداند و از «فراست»[38]شاعری سخن میگوید: «در ظاهر جز خرید و فروش چیز دیگری نیست. ولی برای شاعر و نویسنده [با ارزش و] شایان اهمیت است. شاعر در صحنة هیاهوی مردم و از همهمة اسرارانگیز آنها، معرفتهای ناقص و عجیب خود[39] را تکمیل میکند. خطوطی را میخواند[40] که دیگران از خواندنشان عاجزند و الفبای آن را بهکسی درس ندادهاند.» (همان: ص 24) و اینجاست که او آشکارا، میان «مردمنگاری» و حتا «شناسی» با «نگاه شاعرانه» پیوند میزند و از توان این دست مشاهده پرده برمیدارد.
7. عنوانگذاری گزارشها و باانگیزگی نیما
نیما بیشتر «گزارشات یومیه»اش (همان: ص 3) در بارفروش را مانند کتابی مدون، عنوان/فرنام داده[41]؛ ولی در سفرنامهی رشت چنین نکرده و آشکارا، گزارشهای رشت که شمارشان از بارفروش کمترست[42]، کوتاهتر نیز هستند. شاید بتوان این بیفرنامی را دلیل کمحوصلگی او دانست[43]. فیالجمله، چیزی را که آدمی تازه بیاغازد، با انگیزهتر پیگیری میکند و این تا حدودی طبیعیست که پس از چندی، آن نو، جلای گذشته را نداشته باشد. آن کمشماری و کوتاهی نیز با قید تازگی که یاد شد، توجیهپذیرست.
فرنامهای گزارشهای سفر بارفروش چنانچه باید، از آن برگرفته شده و آن سه گزارش[44] را که بیفرناماند، مصحح[45]بهمان روش و در سنجش دیگران، عنوان داده است و شاید اگر دیگری بود، فرنامهایی گوناگون میداد؛ چنانچه خواننده شاید عنوانهای خود نیما را نیز نپسندد و جایگزین کند و البته، اگر چه نگارنده احقست؛ ولی بیگمان، خواننده این حق را داراست[46].
8. بارفروش دیروز و بابل امروز
نیما در همه جا از شهری که در سال 1307 بدان سفر کرده و در آن سکنا گزیده است، با نام «بارفروش» یاد میکند. بارفروش نام گذشتهی «بابُل»ست که بسال 1311 بدان دگرگون شده[47] (نیاکی: 1383، صص 52 و 58) و البته، نیما بازمیگوید که مردم بارفروش در سَفَر همزمان رضاشاه بدان، میخواستند بشاه عریضه نویسند که نام بارفروش را «شاهپور» کند (یوشیج: 1379، صص 19 و 20) که چنین نشد (نیاکی: 1383، ص 292). آن را گذشتهتر، پیش از 1021 مهشیدی، بسبب رونق بازارش، «بارفروشده» (همان: صص 89 و 109) و در کهن، پیش از سدهی هشتم مهشیدی، «مامطیر» مینامیدند (همان: ص 86). نیما در سفرنامه حکایت مردمان را دربارهی گذشتهی بارفروش روایت میکند: «حکایت میکنند. بارفروش سابقا دریاچه بوده است. و بهآن دریاچه، ماءالطیران میگفتهاند. تاریخ تأسیس این شهر، اعدادی است. که از ترکیب دوکلمة (کلاج مشهد)[48]، بهحساب ابجد بیرون میآید» (یوشیج: 1379، ص 103) که گویا و شاید، «ماءالطیران» همان «مامطیر» باشد که مردمان آن را در فقهاللغهی عامیانهشان (فولک اتیمولوژی= folk etymology) بکار بردهاند. چنانچه از سفرنامهی نیما نیز آشکارست، بابل نام رود این شهرست[49]: «و بارفروش در ساحل راست [رودخانة] بابل است» (یوشیج: 1379، ص 31) که او آن را هیچگاه برود یا رودخانه نمیافزاید (همان: ص 52) که نشانهی ناموری آنست و اینکه در آن روزگار هر که این نام را میشنیده، آن رود برایش متبادر میشده و کسی در اشتباه نمیافتاده است. «بابُل» را بمعنای پرآب گفتهاند.
9. میان بارفروش و رشت
یقینانه و با ضرس قاطع، از این دو سفرنامه آشکار نیست که نیما از اسفند 1307 تا شهریور 1308 کجا بوده و چه میکرده؛ زیرا روزنوشتها در اسفند 1307 بپایان رسیده؛ ولی در آغاز سفرنامهی رشت چنان میگوید که شاید خواننده بپندارد که همچنان در بارفروش بوده؛ اما اینکه این مدت چیزی ننوشته، پرسشزاست که شاید با همان 1. تازگی و 2. قطعیت، دو قید رخدادهای «گزارشات یومیه» که در مقدمه آورده، بتوان برایش پاسخی قبولپذیر فراهم کرد. شایان ذکرست عالیه در بارفروش، در مدرسهای دخترانه[50]، تدریس میکرده[51](همان، ص 140)؛ از اینرو، بطور عادی، نیما باید تا پایان سال تحصیلی که خردادماهست[52]، در بارفروش مانده باشد که آن را نامههای نیما اثبات میکند؛ زیرا او نامهای بتاریخ 9 فروردین 1308 از بارفروش بناکتا نوشته: «الان به بارفروش رسیدهام» (یوشیج: 1376، ص 305) و در همان ماه بارژنگی، عباسخان و فریدون از بارفروش نامهنگاری کرده و در اردیبهشت نیز نامههایی از بارفروش بناکتا، مادرش و ذبیح الله صفا نوشته؛ ولی در تیر نامهای از تهران برای بینیازی فرستاده است (همان: ص 332). نمیدانیم که چگونه و از چه راهی بگیلان آمدهاند[53] (همو: 1379، ص سیزده). او چنانچه از نامههایش پیداست، تابستان را در تهران گذرانده و شاید در سفر رشت، گذرا[54]، ببارفروش رفته و از راه مازندران بگیلان پا نهاده است (همان: ص 139). او در سفرنامهی رشت نخست از لنگرود و خانهی دوست عزیزش و اینکه شگفتانه، احساس سالها دوری از تهران میکند، سخن میگوید (همان: ص 139) که شاید بنظر آید که پیش از سفر گیلان و در آن چند ماه تهران بوده است و از اینکه از دو سفرنامهی بارفروش و رشت مستقلانه[55]، یاد میشود، نیز میتوان دریافت که در این میان تهران سکنا داشته و سفر نخست را پایان داده و دومی را استینافی و از نو، آغاز کرده است.
10. گردش در سفرنامهی نیما
«گردش» بخشی عمده از برنامهی بارفروش نیماست: «... زیرا تمام اوقات من بهگردش درشهر و اطراف شهر نمیگذرد» (همان: ص 21) و شاید بتوان گفت: کار اصلی اوست؛ زیرا «مشاهده»ی بارفروش نیازمند گردش در آن است؛ ولی گاهی «برای اینکه خود را مشغول داشته» (همان: ص 24) باشد، بگردش میرود و او در مقدمه بـ«تفنن» اشاره کرده بود (همان: ص 3). گاهی گردشهای او بخواست و اصرار عالیه است: «عالیه اصرار کرد بهگردش برویم»[56](همان: ص 29) که این گردشها در بیرون شهر و «عبارت از رفتن»شان بود (همان). او گردش «از باغ ملی بهآن طرف که به [رودخانه] بابل میرود» (همان: ص 40) را دوست دارد و شاید بتوان گفت: دوستتر دارد و از گردشش در جمعهبازار امیرکلا «فوقالعاده ... خوشحال»ست (همان: ص 79)؛ ولی بگاه غروب که اغلب دلتنگست، اگر چه انتظار میرود؛ ولی «تفرج در اطراف شهر» نیز او را «خوشدل نمیکند» (همان: ص 76) و البته، گاهی که «سستی مفرطی در اعصاب»ش (همان: ص 39)ست، گریزی از بیرون رفتن و گردش ندارد[57] و از آنگاه که «کوچههای بارفروش را بلد» شد، بوقت دلتنگی و کسالت، «از خانه بیرون آمده، در کوچهها گردش» میکند (همان: ص 102). نیما «هروقت ازمشاهده اوضاع جمعیت دلتنگ» میشود، «خود را به بیرون شهر» میکشد و «آن جا[58] بهتماشای صحاری و جنگلهای دوردست» میپردازد (همان: ص 49). سخن از چندی و چونی گردشهای نیما فراوانست؛ زیرا سفرنامهاش چکیدهی آنست.
11. همسفر نیما
در این دو سفر، همسرش، عالیه، با او همراهست (همان: ص سیزده) و با آنکه در سفرنامه از او فراوان یاد میکند و نام میبرد (همان: صص 9، 29، 34، 37، 52، 80، 88، 95، 97، 140 و 141) و در متن، گاهی تنها از «متکلم وحده»: «صبح زود همین که بیدار شدم» (همان: ص 7) و گاهی با او از «متکلم مع الغیر»: «از فیروزکوه تا اینجا یکسره [در] راه آمده بودیم» (همان) بهره میبرد و از همه مهمتر، این سفرها برای اشتغال عالیه است (شکری فومشی: 1379، ص 89 و یوشیج: 1379، صص چهارده، 140 و 146)؛ اما او در سفرنامه خلاف انتظارها، چندان پررنگ نیست و نقشی چندان بازی نمیکند که گویا و شاید نشان آنست که نیما نمیخواهد چونان رمانهای غربی و برخی رمانمانندهای ایرانی، حریم خانوادگیش را بیاشکارد یا آنکه چیزی تازه درش نمیبیند که بنگارد و شاید عالیه چندان کنشگر نیست که بدید آید؛ اما نیز در سومین گزارش خود از بارفروش، نکتهای را مینگارد که میتواند توجیهگر نقش کم عالیه در سفرنامه باشد: «مخصوصا وقتی که با عالیه نزدیک بههم راه میرویم، بیشتر سبب تعجب بلکه غیظ آنها میشود. وقتی که عالیه را جلو میاندازم. زیرا خودشان با زنهاشان از خانه خارج نمیشوند» (یوشیج: 1379، ص 9) که شاید برای انگشتنما و تقبیح نشدن، عالیه خود را با عرف آنجا سازگار کرده است. گاهی حضور عالیه در خطاب نیماست و او نقش مخاطب را بازی میکند: «بهعالیه گفتم: ...» (همان: صص 30 و 31)؛ ولی عالیه ساکتست یا نیما کلامش را در سفرنامه مسکوت گذاشته. سفر بارفروش و رشت، هر دو، نزدیک ایام بازگشایی مدارسست؛ زیرا عالیه، همسر نیما، معلم و بدنبال مدرسه/تدریس است و البته، این پرسش را میتوان کرد که چرا در تهران در پی این پیشه نیست که پاسخ سادهاش میتواند اشباع تهران و نیاز آن شهرها باشد.
12. راه تهران ببارفروش
نیما این سفرنامه را داستانی مینگارد؛ از اینروست که راه را در آغاز گزارش نخست نمیآورد و با نخستین روز بارفروش میآغازد و سفرش را هنرمندانه، با بیداری از خواب گزارش میکند. او در پایان گزارش نخست براه طیشده از تهران کوتاه و گنگ میاشارد. از یک سو میگوید: «دیشب در علی آباد نتواسته بودم، بخوابم» (همو: 5) و از دیگر سو بیدرنگ، مینگارد: «از فیروزکوه تا اینجا[59]یکسره [در] راه آمده بودیم» (همان) که این یکسره با اتراق شبانه در علیآباد در بادی نظر، سازگار نیست؛ ولی میتوان یکسره را شاعرانه دید و حتا یک شب ماندن میان راه را با امکانات آن روزگار، منافی یکسره ندانست و شاید از آنجا که با نخوابیدن در «علیآباد»، یکی از فلسفههای اتراق که استراحت و جان تازه گرفتن است[60]، تا حدودی تحقق نیافته، از چَشم و حیز انتفاع افتاده و سفر از فیروزکوه، بیکسره در راه آمدن مانده است؛ ولی درست و بهتر آنست که «اینجا» در آن عبارت، «علیآباد»ست و از فیروزکوه تا علیآباد یکسره در راه بودند که دیگر آن تعارض/ناسازگاری نیست و شاید نیما شاعرانه، هر دو را مراد دارد.
اینکه او گزارش راه را نیز با بیخوابی در علیآباد میآغازد، در تناسب بیداری بامدادی در مهمانخانهی بارفروش است: «صبح زود همین که بیدار شدم، ...» (همان: ص 3) و این سروصدای عابران است که او را بیدار میکند. او این گزارش را با گفتن از خواب بپایان میبرد: «این صداها بیجهت نیست که نمیگذارند یک مسافر خسته از راه، بهخواب برود» (همان: ص 7) و خواننده شاید با خود گوید: من اگر بودم، نام این گزارش را خواب و بیداری میگذاردم؛ ولی من اگر بودم آن را «بیداری و مشاهدهگری» مینامیدم و میکوشیدم که مشاهدهام همدلانه و همعرض باشد نه «از بالای مهمانخانه» (همان: ص 5).
باید دانست که تا پیش از پهلوی اول، رضاشاه، تنها دو جاده در مازندران بود که یکی از آنها، «بارفروش بتهران»، بدستور شاه عباس صفوی بسال 1001 خورشیدی و بهمت محمدتقیخان، وزیر مازندران، ساخته شده بود (حیدری: 1393، ص 68 و وزینافضل: 1395، ص 245). نیما گویا، سرِ رشتهی این جادهی قدیم را که در دوران قاجاری نیز از راههای مهم بوده (همان، ص 43)، از تهران گرفته و ببارفروش رسیده است. اگر چه سفر نیما بسال 1307 پیش از راهسازیهای فراوان رضاشاه در مازندرانست؛ زیرا جادههای هراز و چالوس پس از این تاریخ احداث و افتتاح شده[61](همان: صص 75 و 80)؛ ولی پس از ساخت راه «تهران- شاهی» که بسال 1302 آغاز و در سال 1305 پایان یافت، است (همان: 82 و شایان: 1337، ج 1، 99).
علیآبادی[62] که در گزارش نیما آمده[63]، همانست که بسال 1314، «شاهی» نام گرفت (شایان: 1337، ج1، ص 145، رزمآرا: 1329، ج 3، ص 175 و دهخدا: 1377، ج 9، ص 14097) و پس از انقلاب 57، «قائمشهر» نامیده شد و در برخی سفرنامهها آن را «اول خاک مازندران» خواندهاند (افضلالملک: 1373، ص 41)؛ یعنی مرز مازندرانست و برخی دیگر آن را «درسرسه راهی تهران و ساری و بابل»[64] شناساندهاند (شایان: 1337، ج 1، ص 145)؛ از اینرو، کسی که از «فیروزکوه» بسوی بارفروش/بابل رهسپارست، پس از گذر از کتالو، قلعهی دیوسفید، سرخرباط، سوادکوه، زیرآب، پل سفید، امامزاده عبدالحق، خارخون و شیرگاه (وزینافضل: 1395، ص 243)، باید از علیآباد بگذرد[65] و نیما در این سفر بدان رسیده و شبی درش مانده است.
نیما از فیروزکوه که راهی علیآباد میشود، «در دلی چای نهار» میخورد (یوشیج: 7). «دلیچای/دلیچای» که ترکی[66] و بمعنای «رود دیوانه» است، نام شعبهای از حبلهرودست که از کوههای «مومج» البرز در دماوند سرچشمه میگیرد و بتندی، از درههای تَنگ میگریزد و از دشت «خوار» تهران میگذرد (دهخدا: 1377، ج 7، ص 11060). بسال 1305 پلی اتومبیلرو با نام «فردوسی» برای آسانسازی رفتوآمد، بدستور رضاشاه بر آن بسته میشود (حیدری: 1393، ص 82).
راه «تهران- شاهی» را راه شوسه (شایان: 1337، ج1، ص 99) یا جادهی فیروزکوه یا «تهران- فیروزکوه» نیز مینامند. فیروزکوه[67] را که در دوران نخستین اسلام، «دیمه/ویمه» نیز مینامیدند (مرتضایی: 1388، ص 104)، بخاطر وضع طبیعی (گذرگاههای خطرناک) و صناعی (قلاع مستحکم)، بهترین محل برای جلوگیری از مهاجمان بطبرستان میدانستند، دروازهی مازندران میخواندند (شایان: 1337، ج1، ص 146). ساخت شهرهایی که در نامشان مانند فیروزکوه، فیروزآباد و فیروزشاپور، «فیروز»ست، درست یا نادرست، بشاهان ساسانی که فیروز/پیروز نام دارند، نسبت میدهند. قاصدان فیروزکوه، از رودهن میگذرند و روستاهای چنار، عینورزان، بخسیران، جابان، سربندان، سیدآباد و غرور را تا رسیدن بدان میپیمایند (وزینافضل: 1395، ص 243).
نیما از اتومبیل گله میکند؛ زیرا بخارات بنزین و حرکت سریعش او را در راه بیش از حد کسل (بیحال و خسته) کرده بود[68]. از بس حالش بد شده بود که خود را سرزنش کرده و بر خود لعنت فرستاده و با خود عهد بسته که زین پس سوار امثالش نشود (یوشیج: 1379، ص 7).حیف که نیما راهی بدان زیبایی را نمیوصفد و گویا، در میان راه هنوز قصد سفرنامهنگاری نداشته است و البته، حالش بدست و خاطرش حزین. او نیمهشب ببارفروش میرسد و در آن مهمانخانه که مشاهده و گزارشگریش را میآغازد، اتاقی کرایه میکند (همان) و شاید در بالای مهمانخانه با دیدن پشتبامهای سفالین/سوفالین، ایدهی گزارشات یومیه بذهنش رسیده[69] یا همتش را یافته و در کل، برانگیزانندهاش بوده است.
13. لجاجت انسان و طبیعت
نیما در این سفرنامه گاه میفلسفد. او آرزو، پسند و حتا توقع خود را دربارهی بسیاریِ تنوع و شکوه درختان نارنج و مو در منظرهی نزد مهمانخانه، بر زبان میآورد (یوشیج: 1379، ص 5)؛ ولی اینچنین نیست و درختان انجیر غبارآلود که از همه بلندترند، ابر آرزوی نیما را بر باد داده و طبیعت را لکهدار میکنند (همان: ص 6). نیما میخواهد بگوید که انسانِ کمالجو، در جستجوی «کمال مطلق»ست که آن در طبیعت یافت نمیشود و «هیچ چیز در زیر دست طبیعت، با صفای کامل بیرون نمیآید» (همان: ص 5)؛ زیرا «در همه چیزی هنر و عیب هست»[70] و «گل بیخوار کجاست!؟»[71] و باید مطلق را در جایی دیگر جست. او بـ«لجاجت» دوطرفهی انسان و طبیعت و ضرورت رضا و قناعت انسان میاشارد؛ ولی «نظام احسن» را در نظر دارد و بلند فریاد برمیآورد: «پست، یک صفت موهوم، بیصورت خارجی است. ابداً در اعتلا و سربلندی اشیاء دخالت ندارد» (همان: ص 6) و البته، لجاجت طبیعت گاهیست که برای آدمی مانعست[72] و نمیگذارد بمطلوبش رسد: «در آسمان لجاجت وجود داد. ابرها مانع راه مردمند. خارها در زمین و آنها در آسمان. هردو یک مأموریت را دارا هستند» (همان: ص 30)؛ زیرا او از دیگری دستور میگیرد.
14. بارفروش: شهری بر آب[73]
نیما در چندجای سفرنامهاش، طبیعت و اقلیم[74] بارفروش را وصف میکند. یکی از سوژههای او در سفرنامه «آب»ست و البته، این نهاده در بارفروش، بذهن هر کسی میرسد؛ اما هر کسی نمیتواند آن را شاعرانه روایت کند. از نظر او، «بارفروش شهری [است]، روی آب و زیر آب. مثل یک کشتی که روی آب متوقف است» (همان: ص 8)؛ زیرا بالای آن «ابرهای دائمی، یعنی عزای ابدی طبیعت» (همان) ایستاده که «در حین طوفان، همیشه درهم فشرده شده، گریه میکند» (همان) و مردم «در موقع باران زیر دیوارها ظرف میگذراند و آب [جمع] میکنند» (یوشیج: 1379، 5) و زیرش چاههاست که از آن «آب میکشند معهذا خوب سیراب میشوند» و این چاهها بگونهایست که گویی، خانهها «روی آب بنا شده است» (همان: ص 7)؛ آبی که دربرابر خاک، مخلوقی[75]متمایز و مخصوص دارد (همان: ص 41) و «رطوبت» بارفروش که بواسطهاش، «نباتات ... بهسرعت و سماجت رشد میکنند» (همان: ص 5)، از اوست و «بههرجای که وارد میشوید، رطوبت است» (همان: ص 8) که گاه اعصاب را سست میکند (همان: ص 39).
15. بارفروش: شهر بهارنارنج!؟
امروزه، بابل بـ«شهر بهارنارنج» نامورست؛ زیرا پُرست از درخت نارنج. شاید پیشتر نیز بدان شهره بوده؛ ولی نیما در سفرنامه، شگرفانه، از آن نام و از آن شکوفهها یادی نمیکند. او در سطرهای آغازین گزارش نخست، از درخت «نارنج» نام میبرد: «هیئت پرمیوة درختهای نارنج ...» (همان: ص 5) و در وصف «خانه محقری» که در «اوجابن»، یکی از محلات بارفروش، کرایه کرده بود: «درخت نارنج زیاد دارد» (همان: ص 7) و دیگربار میگوید: «وقتی که زیر درختهای نارنج رسیدم» (همان: ص 21) که همان درختان خانهاش است و البته، نارنج را همهجایی میداند: «همان طور که بههرطرف نگاه میکنید، نارنج ...» (همان: ص 8). چرا چیزی از بهارنارنج نمیگوید!؟ او اگر چه چند روز از نوروز را بگشتوگذار رفته و در بارفروش نبوده (یوشیج: 1376، ص 305)؛ اما چنانچه آمد، بهار را در آنجا گذرانده؛ ولی گزارشی از بهارِ بارفروش نداده. اگر در بهار بارفروش نبود، بسادگی، میگفتیم: آنجا نبوده تا شکوفههای نارنج، بهارنارنج، را ببوید و مست شود و نویسد! او از درختان «مو» و «انجیر» شاعرانه، در سفرنامه و همان آغاز یاد میکند: «شاخههای مو [و] ساقههای کدوی غلیانی ... درختهای انجیر» (یوشیج: 1379، صص 7 و 8) و «شجرههای نی»[76](همان: ص 79) و در جنگلنوردیهایش «تمشک»[77] را در سفرنامه ذکر میکند: «راهی که پیش آمد، مملو از علفهائی خاردار و تمشک و نی بود» (همان: ص 29) و از مطلق درخت نام میبرد: ««یکنواخت خار و برگ و درخت و علفهای ناشناس» (همان) و یکی از کسبهای زنان در بارفروش را «فروش میوهجات» (همان: ص 10) میداند که گویا، نشان وجود درختان میوه در بارفروش است و در جای دیگر، از قیمت «درختهای مرکبات» (همان: ص 35) میگوید؛ اما بهارنارنج بکنار، آدمی انتظار دارد که با وجود آنهمه دارودرخت در بابل و باغات[78]گوناگون، نیما در این سفرنامه بیشتر از درختان وحشی[79] و اهلی[80] یاد کند و نام برد. او در جای دیگر «گردو، بهدانه و ناردان دیمی» را «محصول وحشی جنگلهای اطراف» میداند (همان: ص 82) و در جدولی، «موز» و «افرا» را نیز میآورد (همان). گویا، نیما فرهنگ[81]و مردم را بیشتر میپسندند و در سفرنامه منعکس میکند؛ زیرا او سخت، در جستجوی «معرفت الروح»ست (یوشیج: 1379، صص 24، 38 و 73).
16. [رودِ] بابُل: «شکوه طبیعت»
اگر چه دوری بارفروش تا دریای مازندران[82] یا همان «بحر القزوین» حدود سه فرسخ است (شایان: 1337، ج 1، ص 126)؛ ولی نیما در سفرنامه، نامی از آن نمیبرد و گزارشی از آن نمیدهد و تنها در سفرنامهی رشت دربارهی لنگرود میگوید: «رطوبت مجاورت دریا را خوب حس میکنم» (یوشیج: 1379، ص 139) و دربارهی انزلی مینویسد: «پریروز وقتی که بهآن جا رسیدیم. کشتی «وای وای» معروف حرکت میکرد. دریا اندک تلاطمی داشت. معهذا کرجیها و نوهای کوچک، ابداً از جرئت خود نمیکاستند» (همان: ص 143). آیا او در آن مدت که در بارفروش بوده، لب دریا نرفته یا رفته و چیزی نو نیافته یا یافته و گزارشش را ننگاشته است!؟ هر سه اگر چه کم؛ ولی محتملست؛ ولی دریای انزلی نیز او را نینگیخته؛ زیرا خاطرش از بلاتکلیفی[83]، حزینست (همان).
نیمای خسته و کسل با عالیه و باصرارش، برای گردش از شهر بیرون شدند و از دهلیز تنگ گلآلود علفهای خاردار و نیزارهای ناشناس گذشتند (یوشیج: 1379، ص 29) و بدنبال بابل از زنان دهاتی راه را پرسیدند[84](همان: ص 30)؛ ولی گم شدند و پس از چندی، بر آنان «یکدفعه خاکریز یک خندق طویل نمایان شد. [رودخانة] بابل خاموش و آرام با کمال متانت خود را» بدیشان نشان داد (همان). این نخستینبارست که آنان تازه یک ماه از سفرشان ببارفروش گذشته، بابل «باوقار» را تماشا میکنند. او بارها با عالیه «بهتماشای منظره قشنگ [رودخانه] بابل» آمده و نونشسته است (همان: ص 52). او بگذشتهی بابل میاندیشد که «[از] کوهها و درههای بلند و سراشیب گذشته. سنگلاخهای صعبالعبور رابهعقب گذارده است» (همان). او بابل را «فاتح نیرومند» ازجنگبرگشته و «پهلوان ... خسته و خرد» میداند که دیگر «ابداً صدا نمیکند» (همان). میدانیم که در ادبیات شرق و گویا، بیشتر غرب، «رودها ... بیشتر استعارهایاند بر روند تاریخ، فرایند تکامل فرهنگ و نیز مسیر خلاقیت شاعرانه»[85] (هلدرلین: 127) و نیما نیز با پرسش «آی رودخانه بزرگ چند قرن است بهاین طریق میروی؟ از کجا میآیی؟ چه اشخاصی در کنار تو نشسته؟ تو چه اشخاصی را بیباکانه بهخود غرق ساختی؟ ...» (یوشیج: 1379، ص 53) رود را تاریخگزاری تاریخگر دانسته است. این گزارش نیما که «[رودخانة] بابل» نام دارد و بتاریخ شب هشتم آبانست، بسیار خواندنی و اندیشهزاست (همان: ص 52).
17. معرفت الروح مردم
با آنکه دستکم، امروزه، مردم، خطهی شمال کشور (گیلان و مازندران) را برای طبیعتش بسیار دوست میدارند و بدان سفر میکنند و در آن بگردش میپردازند؛ ولی طبیعت بارفروش و رشت در این دو سفرنامهی نیما خلاف انتظار، کمرنگست و دربرابرش «فرهنگ» این خطه، پربسامد و برجسته، در حوزهها، موضوعات و مصادیق گوناگونش در آن بحث شده است. چرایی این برتری فرهنگ بر طبیعت و پرتری آن در سفرنامهها را نیما در پرسشی سهلوممتنع بزیبایی طرح میکند: «کدام معرفت، از معرفتالروح بشری ناقصتر مانده است؟» (همان: ص 24) و بیدرنگ پاسخ میدهد: «همان معرفتالروح بشری» (همان)؛ ولی او باور دارد که میتوان «بهجزئیات روح او واقف» شد و «رموز عجیب آن راکشف» (همان) کرد. نیما معتقدست که آن وقوف و این کشف، «بهمقتضای وقت و پیش آمد»ست و گویا، «شدنی» (دربرابر کردنی) و «برخوردنی[86]»ست. «در میان مشهودات» هر چند ناچیز ماست و «بهوسیله فکر» بتنهایی، نمیتوانستیم و نمیتوانیم «آنها را پیدا کنیم» (همان)؛ زیرا معرفت چنانچه حکیمان گفتهاند، دو جنبه دارد که یکی ذهنی و دیگر عینیست و نیما بدین مهم بس آگاه است. او بنحوی، یافتن و دریافتن «معرفتالروح مردم» را وظیفه و حتا حق شاعر میداند؛ زیرا آن «در نظر شاعر بهمراتب پرجزئیاتتر، دقیقتر و شرح داده شدهتر ازآن چیزهایی است که در تحت اصطلاح و بهترتیب قوانین درکتب شرح داده میشود» (همان و ص 25) که با این سخن آشکارا، بدانشمندان و فیلسوفان طعن میزند.
18. پایان
این یادداشت بشرح طبیعت در دو سفرنامهی نیما پرداخت و اجمالی، علت کمرنگی گزارش طبیعت در نسبت فرهنگ را در آن دو بیان داشت. دو سفرنامهی نیما پُرست از مردمنگاری و مردمشناسی و بتعبیر نیما، «معرفت الروح مردم» و آن دو مایههایی فلسفی- اندیشهای دارند. از نظر نیما این شاعرست که میتواند ابعاد گوناگون این معرفت را دریابد و بدیگران عرضه دارد. سفرنامههای او سراسر شعریست بنثر که واقعیت را بیافزودن، هنرمندانه، ظاهر میسازد و آنچه را باید، هر چند ریز و کوچک، در چشمها بزرگ میکند. نیما با شاعرانگیش در آن دو جلوه کرده و شگرفست چرا این دو سفرنامه همچنان مهجورست.
منابع و مآخذ:
الف) کتابها:
اخوان ثالث، مهدی: بدعتها و بدایع نیما یوشیج، تهران، زمستان، 1396
افضلالملک، غلامحسین: سفر مازندران و وقایع مشروطه (رکن الاسفار)، حسین صمدی، قائمشهر، دانشگاه آزاد اسلامی، 1373
تامپسن، کارل: سفرنامهنویسی (نگاهی به تحولات سفرنامهنویسی در غرب)، سعیده زادقناد، تهران، پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات، 1396
جنتی عطائی، ابوالقاسم: نیما یوشیج: زندگانی و آثار او، تهران، صفیعلیشاه، 1368
حمیدیان، سعید: داستان دگردیسی (روند دگرگونیهای شعر نیما یوشیج)، تهران، نیلوفر، 1381
دهخدا، علیاکبر و دیگران: لغتنامه، مجلدات 3، 7، 9 و 11، تهران، دانشگاه تهران، 1377
رزمآرا، حسینعلی: فرهنگ جغرافیایی ایران، تهران، دایره جغرافیایی ستاد ارتش، مجلد 2، 1329
شایان، عباس: مازندران، مجلد 1، بیجا، موسوی، 1337
نیاکی، جعفر و دیگری: بابل (شهر زیبای مازندران)، مجلد 1، بیجا، سالمی، 1383
هولدرلین، فردریش: آنچه میماند (گزیدة سی شعر و شرح آن)، محمود حدادی، تهران، نیلوفر، 1394
یوشیج: دو سفرنامه از نیما یوشیج، علی میرانصاری، تهران، سازمان اسناد ملی ایران، 1379
همو: مجموعة کامل نامههای نیما یوشیج، سیروس طاهباز، تهران، علم، 1376
ب) مقالات:
وزینافضل، مهدی و دیگران (1395): سیاستها و چالشهای ناصرالدین شاه در توسعه راه شوسه مازندران، پژوهشهای تاریخی ایران و اسلام، پاییز و زمستان 1395، شمارهی 19، از ص 235 تا ص 260
حیدری، میلاد و دیگری (1393): جادهسازی در مازندران در دورة پهلوی اول، خردنامه، بهار و تابستان 1393، شمارهی 12، از ص 67 تا ص 90
شکری فومشی، محمد (1380): سفر به سرزمین بهارنارنج، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، اسفند 1379 و فروردین 1380، شمارههای 41 و 42، ص 89
مرتضایی، محمد و دیگری (1388): پژوهشی باستانشناختی پیرامون تعیین جایگاه شهر باستانی ویمه و دیمه، مطالعات باستانشناسی، پاییز و زمستان 1388، دورهی اول، شمارهی 2، از ص 103 تا ص 120
یوشیج، نیما (1352): اتوبیوگرافی، پیوند، ویژهنامه، مهر 1352، از ص 7 تا ص 9
[1] ر. ک. «سفرنامههای خطی فارسی» بکوشش «هارون وهومن»
[2] ر. ک. «کتابشناسی سفرنامهها در ایران» با تحقیق و گردآوری «علیاصغر حقدار»
[3] آنان که بشعر و ادب شناخته شدهاند و در میان اوصاف و القاب، «ادیب» در آنها غالب است.
[4] برخی از سفرنامههای جلال مانند اورازان، جزیرهی خارک، یزد و کرمان دربارهی ایرانگردیهای اوست و برخی دیگر مانند خسی در میقات، روس، آمریکا و ولایت عزرائیل دربارهی جهانگردیهایش است. جلال بعکس نیما تا حدودی در این فن شناختهشده است.
[5] جالبست که در کتاب «بابل» که گویا، نخستین کتاب مستقل در تاریخ شهر بابلست، نویسندگان از سفرنامهی نیما بعنوان منبعی برای تدوین کتابشان بویژه بخش سفر رضاشاه بهره بردهاند (نیاکی: 1383، صص 273، 278، 282 و 292) که این ارزش تاریخی سفرنامهی نیما را نشان میدهد و در کل، بر ارزشش بسیار میافزاید.
[6] نیما آمیزهی «معرفت الروح» را بکار میبرد که باید دید با «علم النفس» و «معرفة النفس» حکیمان چه نسبتی دارد.
[7] ر. ک. «مجموعة اشعار نیما» بقلم «ابوالقاسم جنتی عطائی» که آن را در شصتمین سال زندگانی نیما بسال 1334، بدو هدیه کرده (این هدیه را که بمناسبت آغاز شصتمین سال زندگانی شما تهیه کردهام بشما و کسانی که مشتاق شناختن شما هستند تقدیم میکنم) و نیما نیز آن را خوانده و برایش یادگاری نگاشته است؛ ولی خود در شعری بتاریخ همان سال، مینگارد: «از پس پنجاهی و اندی ز عمر/نعره برمیآید از هررگی/کاش بودم باز دور ازهر کسی/چادری و گوسفندی و سگی» که آشکارا، سنش را پنجاه و اندی میداند و از سوی دیگر، کتابها سالزاد او را 1276 خورشیدی دانستهاند. تنها راه توجیه این تعارض آغازین آنست که شصتسالگیش بمهشیدی/قمریست؛ زیرا خود او در اتوبیوگرافیش مینویسد: «درسال 1315 هجری ... در پاییز همین سال ... من بهدنیا آمدم ...» (یوشیج: 1352، ص 7) و پاییز 1334 برابر 1375 مهشیدیست. شایان ذکرست که در بخش اطلاعات کتابشناختی «دو سفرنامه از نیما یوشیج»، سه بار سالزاد نیما 1274 آمده که شگرفست.
[8] خود نیما یوشیج نام آن دو را سفرنامه گذارده است (یوشیج: 1379، صص یازده، 3، 72 و 139).
[9] یازده ماه در سالهای 1307 و 1308 (همان)
[10] از نیما اتوبیوگرافی بسیار کوتاهی در صفحههای 7 تا 9 ویژهنامهی مجلهی پیوند چاپ شده است.
[11] نام مقالهای از «رولان بارت» که درجای نام نظریهای در نقد ادبی بکار میرود.
[12] در مجامع گوناگون علمی و ادبی
[13] اشعار صفحههای 159 تا 163 در بارفروش و همچنین صفحههای 170 تا 173 در رشت از کتاب «مجموعة اشعار نیما» که یاد شد.
[14] چندین مورد پیش از روزها، برای شبهایشان نیز نگاشته است.
[15] نیما مقدمه را مانند قاطبهی درامد و دیباچهها، در آغاز ننگاشته و در صفحهی 31 دفترچهاش نوشته و مصحح آن را بدرستی، در ابتدا آورده است (یوشیج: 1379، ص 3) و البته، محض نگاشتن مقدمه نشان آنست که قصد انتشار داشته و صرفا، خاطراتنویسی برای خود نبوده و از قضا، در مقدمه بعزم انتشارش اشاره کرده؛ ولی آن را بنشر نسپرده است.
[16] دو بار بکار بردن «من» جمله را نازیبا کرده و البته، «تعیین کردهام» نیز گنگ است.
[17] پرسش مهم آنست که آیا بهرهگیری شاعر از آرایههای ادبی افزودن بواقعیت و دروغپردازیست!؟ پاسخ منفیست؛ زیرا شعر خبر/اخبار نیست که بالذات صدقوکذبپذیر باشد.
[18] خواهد آمد که گویا، چرایی و انگیزهی این دو سفر نیما، اشتغال عالیه است.
[19] پاسخ بدین پرسش نیک، نیازمند پژوهشی جداگانه است.
[20] روشن است که اگر محبوب و پرطرفدار باشد، نشان توان سفرنامه در سرگرمکنندگی خواننده است.
[21] بدرستی، نیما را پدر شعر نوی ایران میدانند.
[22] البته، دفتر نخست بسال 1375 منتشر شده است (شکری فومشی: 1379، ص 89 و یوشیج: 1379، ص چهارده).
[23] باید دانست که کار نیما، مردمنگاریست که زمینهی مردمشناسیست. البته، آنگاه که او داوری میکند، بگونهای حکم مردمشناسانه میدهد.
[24] شکری فومشی دلیل و شاهدی بر این مدعای خود نمیآورد. البته، نوشتهی او بسیار کوتاهست.
[25] برخی باور دارند که سفرنامهی نیما روش «ناصرخسرو» را در تدوین سفرنامهاش، تداعی میکند (همان: ص هفت).
[26] البته، شاید تودهی مردم معمولانه و مریدان نزدیک بهمیشه، این انتظار را دارند که اگر کسی در جایی درخشید و نو آورد، در دیگر جاها نیز چنین باشد؛ ولی این توقع منطقی نیست و انتظاریست برخاسته از احساسات و هیجانات که عقل و حتا ارتکازات عقلائی را در آن چندان راهی نیست.
[27] گاهی آدمی میپندارد که نیما خواسته با این و در این سفرنامهها طرحی نو دراندازد؛ ولی خودش دچار سرگردانیست و چندان مطمئن نیست و امید ندارد که طرحی نوآورانه که بگیرد، درافکند و گویا، در یک خوف و رجا بسر میبرد که گاه خوف غلبه میکند و گاه رجا پیشی میگیرد. او در رشت حالش با بارفروش گوناگونست و کمی بلاتکلیف و از اینرو مینگارد: «این سفرنامه، لازم بود، نوشته شود. اما چه فایده داشت. شخصاً بهنوشتن آن هیچ میل ندارم. باید بهحال خودم رقت کنم، که سفرنامهنویس خودم هستم» (همو: 143)؛ ولی هر چه باشد، روحیهی سودمندی و بهرهگیری از اوضاع و شرایط را میتوان در نیما دید که از فراغتش چگونه استفاده میکند.
[28] در بخش بعد کوتاه، بدان پرداخته میشود.
[29] این دوگانه در «روششناسی» با تعابیری مانند 1. توصیف و 2. تبیین/تحلیل بتقریب، گفته میشود.
[30] آشکارست که شعروشاعری و در کل، هنر، ریشه در قوهی تخیل آدمی دارد.
[31] سفرنامهی حج «شهربانوبیگم اصفهانی» بفارسی و منظوم است و رحلهی تازی «نجیبالدین مکی عاملی» (حر عاملی: ج 1، ص 130) نیز بنظمست؛ ولی هیچیک شعر نیست.
[32] البته، اینها مدعیات نگارنده است و این خوانندگانند که باید آن را تصدیق یا تکذیب کنند و شاید کسی بگوید: از آنجا که این دو اثر نیما چندان اقبالی نیافتند و حتا نقادان ادبی نیز آن دو را نپژوهیدند، میتوان دریافت که مقبول طبع صاحبنظران و مردمان قرار نگرفتند؛ ولی بهترست توجه داشت که شاید اشعار نوآورانه و برجستهی نیما که وجهی پررنگ از اوست، دیگر آثارش را بحاشیه رانده.
[33] چون نیک بنگریم، نیما در این دو سفرنامه از صنایع شعری- ادبی بهره میبرد؛ ولی باید دید که او چگونه و با چه سبکی میخواسته بدین مهم دست یابد.
[34] بسیار گفتهاند که کار شاعر «اقتصاد»ست که میتوان آن را با عبارت نامور «خیر الکلام قل ودل» شرح داد. او بدنبال آنست که معنایی بسیار و پربار را در الفاظی کم و کوتاه بگنجاند.
[35] البته، شعر گونهای آفرینش است و از اینرو در یونانی بدان poesis یا poiesis که بمعنای آفرینش است، گویند؛ ولی باید دانست که هیچیک از آفرینشهای تخیل، بدیع و «علی غیر مثال» نیست و آن با mimesis همراه است.
[36] «محاکات» ترجمهی تازی mimesis (میمسیس) یونانی و بمعنای تقلیدست.
[37] از گذشتهها دربارهی چیستی هنرها و بویژه شعر سخن رفته و شاید مانند منطق، نخستین کتاب مدون در اینباره، «بوطیفا»ی ارسطو باشد که بـ«فن الشعر» ترجه شده و امروزیها از آن بـ«شاعریها» تعبیر میکنند و شفیعی کدکنی در مقدمهای بر «منطق الطیر» عطار، هیچ ترجمهای را رسا ندانسته و ترجیح میدهد از همان بوطیقا که عربیشده/معرب است، بهره برد.
[38] «فراست» که نام یکی از علوم غریبه نیز است، از ظاهر بباطن پی بردن است.
[39] باید پرسید: این معرفتهای ناقص و عجیب ریشه در چه دارند؟ که میتوان بدان ساده و کوتاه، پاسخ گفت: در مشاهدات گذشتهی شاعر!
[40] بیاد آرید که نیما بمحوی جهان را دیوان شعری دانست که شاعر آن را «سطربسطر» میخواند.
[41] باید دانست که عنوانگذاری بنحوی، تشخصبخشی و هویتدهیست و مانند تسمیهی کسان و چیزها، برای تمییز و تعریفست.
[42] البته، دقت شود که حضور نیما در بارفروش بیش از رشت بوده است.
[43] البته، باید بررسید که این عنوانها را نیما بهنگام نگاشتن گزارشها نوشته یا بعدها با خواندن آنها و حتا بازبینی درشان که اگر دومی باشد که احتمالش کمست؛ زیرا چندیک از گزارشهای بارفروش عنوان ندارد، شاید بتوان گفت که سفرنامهی رشت را دیگر نخوانده و بازبینی نیز نکرده است. باید دانست که دفاتر این گزارشها خطخطیست؛ زیرا او خود سبک نگارشش را اینچنین میوصفد: «برای من در هر کاری دو نوبت وقت لازم است. چنانچه در نوشتن، یک دفعه مینویسم و دفعه دیگر تصحیح میکنم و برمحسنات آن میافزایم» (یوشیج: 1379، ص 21)
[44] [کوچههای بارفروش] (همان: ص 9)، [خانههای بارفروش] (همان: ص 13) و [رضاشاه در بارفروش] (همان: ص 16) را مصحح نگاشته و در [رودخانة] بابل (همان: ص 52) نیز رودخانه را برای دریافت بهتر خواننده، ببابل افزوده است.
[45] علی میرانصاری
[46] در ادامه دربارهی عنوان گزارش نخست پیشنهادی دیگر داده میشود؛ اما خواننده این حق را دارد؛ زیرا هنر شعر (پیشتر از سفرنامهی نیما و شاعری سخن رفت!) بیشک، تعاملی میان طبع شاعر و طباع خوانندگان است و شعر باید «مقبول طبع خوانندگان» افتد و از سوی دیگر، این گزارشات یومیه، چونان اخباری تاریخی نیز هستند که خواننده میتواند برداشت و تفسیری دیگر از آن مشاهدات داشته باشد.
[47] بسال 1310 تصویب و در سال 1311 اجرا شده است (نیاکی: 1383، ص 292)؛ ولی در دهخدا آمده که بسال 1306 این شهر بابل نام گرفته که بنظر نادرست است (دهخدا: 1377، ج 3، ص 3897).
[48] جمع ابجدی ارقام حروف «کلاج مشهد»، 403 است؛ ولی این عدد در کدام گاهشماری و کدام مبدأ تاریخیست که از آنجا که مرتبط با «امامزاده آستان» (یوشیج: 1379، ص 103) است، هجری قمریست.
[49] برخی گفتهاند که نام شهر از همین رود گرفته شده (نیاکی: 1383، ص 292) و برخی دیگر باور دارند که پیشتر شهری با نام بابل در این منطقه بوده است (همان: 292 و 293).
[50] مدرسهی دوشیزگان سعدی (حیدری: 1393، ص 68)
[51] گویا، خود نیما نیز در قرائتخانهای مشغول شده و حتا بکار معلمی نیز پرداخته است.
[52] البته، باید بررسید که در سال 1307 آیا نظام آموزشی مدارس مانند امروز نهماهه و پایانش خرداد بوده یا نه و از آنجا که از گزارش آشکارست که آغاز سال تحصیلی حدود مهرست، میتوان این احتمال را داد که همین نظام نهماهه در آن روزگار حاکم بوده است.
[53] آیا باید بنیما خرده گرفت که چرا جزئیات سفرش را نیاورده؛ زیرا او با صراحت و بارها این دو را سفرنامه مینامند و در خواننده این توقع را بوجود میآورد که از جزئیات و دستکم، از کلیات راه سفر چیزی بگوید؛ زیرا او آگاهانه دم از سفرنامه میزند و این گزارشات یومیه را بقصد آن مینگارد.
[54] «این دفعه بارفروش برای من کلاغی است که درهوا پرواز میکند. این قدر گذرنده است که خیال میکنم در مقابل پردهای از سینما واقع شدهام» (یوشیج: 1379، ص 139)
[55] دفاتر این دو نیز جداست و یکی نیست و البته، سفرنامهی بارفروش دو دفتر دارد که علتش نیازمند بررسیست و شاید دفتر نخست پایان یافته که دومی را آغاز کرده و جا داشت که مصحح در پیشگفتارش بدان میپرداخت.
[56] «پریروز وقتی با عالیه از آن مکان که بهچنگلهای کوچک میرود، بهگردش رد میشدیم» (همان: ص 34)
[57] گردش گاه برای او دواست و البته، گاه درش اثر ندارد.
[58] گویا، رسمخط نیما یا مصحح، در همه جا یکسان نیست.
[59] آنچه نخست از «اینجا» بذهن متبادر میشود، بارفروشست؛ زیرا نیما بهنگام نگاشتن این گزارش در آنجاست و گزارش نیز از آغاز، دربارهی روز نخست بارفروشست و در چند سطر بعد «اینجا» آشکارا، ببارفروش اشاره دارد.
[60] البته، یکی از فلسفههای بنیادین اتراق در شب، امنیت است؛ زیرا راهها در شب ناامن یا کمامن[یت]اند.
[61] البته، هر دو این جادهها از گذشته بوده و بیک معنا در دوران رضاشاه بروز و نوسازی شده است (وزینافضل: 1395، ص 242).
[62] علیآباد نام دهستانی در شهرستان شاهی نیز بوده است (رزمآرا: 1329، ج 3، ص 198 و دهخدا: 1377، ج 11، ص 16136). برای دیدن علیآبادهای ایران، ر. ک. جلد یازدهم لغتنامهی دهخدا
[63] روستاهایی بسیار در ایران علیآباد نام دارد که از نامورترینشان، «علیآباد کتول» در استان گلستان است.
[64] «وواقع شدندر سر سهراهیطهران- گرگان- بابل- آمل ...» (رزمآرا: 1329، ج 3، ص 175)
[65] ر. ک. «سفر مازندران و وقایع مشروطه» (رکن الاسفار) بخامهی «غلامحسین افضل الملک»
[66] «دلی» در ترکی بمعنای دیوانه و «چای» نیز رودست.
[67] اگر چه جا داشت که در این پژوهش، راه نیما از تهران تا بارفروش بترتیب آورده شود؛ ولی سبک بیان داستانوار نیما تا حدودی حفظ شد.
[68] سفرنامهها را معمولانه، کسانی نگاشتند که بسیار اهل سفرند و آنان این دست دشواریها را بجان میخرند و چنین گلهگزاری و رنجش ندارند؛ ولی نیما سیاح و گردشگر حرفهای نیست و سفری کاری ببارفروش و رشت داشته که در این میان تفننی آن را گزارش کرده است. البته، باید دانست که نیما شاعرِ هنرمندست که بسادگی با این دست سختیها آزرده میشود و حتا با برخی فناوریها سازگاری ندارد.
[69] شاعران بدنبال الهاماند و اگر نباشند، الهام بدنبال آنهاست.
[70] مصرعی از «مخزنالأسرار» نظامی گنجوی
[71] بخشی از مصرع «فکر معقول بفرما گل بیخار کجاست» حافظ شیرازی که خود مثلی در زبان فارسیست.
[72] گویا، نیما در این بخش بـ«جبر طبیعی» که انسان دچارش است، میاشارد.
[73] عنوان «شهری بر آب»، آمیزهی «نقشی بر آب» را بذهن میآورد که نشانه و رسانهی فنا و زوالست و با آنچه نیما از این شهر و مردمش تصویر کرده که البته، مصحح در بیشتر مواقع آنها را حذف کرده، سازگارست.
[74] آبوهوا
[75] مخلوق در اینجا بمعنای خلقت و طبیعت است.
[76] اینکه برای نی تعبیر شجره/درخت را بکار برده، محل تأمل است.
[77] البته، تمشک درختچه است.
[78] نیما در سفرنامه از باغ ملی (یوشیج: 1379، ص 40) و باغ شاهپور (همان: ص 18) نام برده است.
[79] نیما از آمیزهی «درختهای وحشی» در سفرنامه بهره برده است (همان: ص 29).
[80] شاید نیما درختان بویزه وحشی را چندان نمیشناسد و نامشان را نمیداند که از آنان که گفته است.
[81] فرهنگ دربرابر طبیعت بسیار بکار میرود.
[82] نیما بارفروش را بدریای مانند کرده «که متصل در حین حوادث، اندام خود را تکان میداد. هرچیز ناهمواری که براو پرتاب میشد، با امواج خود برداشته و در این جزیرة بدبختان میریخت» (همان: ص 45)
[83] باید دانست که «عالیه نتوانست مدرسه لنگرود را تحویل بگیرد» (همان: ص 141) و نیما سرگردان میگوید: «نمیدانم چه کنم. از لنگرود دوباره [...] را بارکنم بهرشت» (همان: ص 143)
[84] این جملات از عبارات نیما برگرفته شده و بیشتر واژههایش در متن سفرنامه آمده است.
[85] این عبارت از شرحیست که «یوخن اشمید» بر شعر «رود راین» هولدرلین نگاشته است.
[86] در مواجهه