معرفی کتاب: شرح کوتاهی بر اطلاعات پایه
«بلیت یکطرفه به مالدیو»، عبارتی است که «مهسا علیون» برای کتاب خویش برگزیده است.
این عنوان در واقع یکی از عناوین شش داستان و روایت مطرح در این کتاب است. کتاب حاضر، در سال 1398 با قیمت 17000 تومان از «نشر قو» منتشر شده و تحت عنوان داستانهای فارسی طبقهبندی شده است.
مهسا علیون: نویسندۀ تازهکار و در عین حال، آگاه به سبک
از اطلاعات شخصی و ادبی این نویسنده در دنیای بزرگ اینترنت، صرفاً متولدِ 1368 بودن او پیدا میشود. «بلیت یکطرفه به مالدیو»، بنا بر ادعای سایتهای فروش کتاب، اولین اثر منتشرشده از ایشان میباشد.
ادبیات پستمدرن: دنیایی نوورود به ادبیات فارسی
نوورود که میگویم، به این معنا نیست که مدت کمی از شناخت این رویکرد میگذرد؛ بلکه به این معناست که از سایر مکاتب، تازهتر و بدیعتر است. علی ایحال لازم است پیش از ورود به نقد و تحلیل، شناخت نسبتاً خوبی از ادبیات پستمدرن پیدا کرده باشیم.
مطابق مطالعات صورتگرفته در باب پستمدرنیسم در ایران، میتوان آثاری از «هوشنگ گلشیری»، «صادق هدایت» مانند «بوف کور» و «توپ مروارید» و سایر نویسندگانی که سعی در نوشتن مطابق این رویکرد ادبی داشتهاند را گامهای ابتدایی پستمدرنیسم در ایران نامید. گاهاً بعلت نزدیکی این سبک به مدرنیته، چندان توجهی به این موضوع نمیشود.
در آثار و ادبیات پسانوگرا یا همان پستمدرن، ویژگیهای زیر مشهود هستند که البته بیشتر نیازمند تلفیق آنها در اثر هستیم تا بتوان آن را در این سبک، طبقهبندی کرد:
موارد بالا از پژوهشنامۀ فرهنگ و ادب استخراج شده و به صورت ویژه در آثار «هوشنگ گلشیری» مورد بررسی قرار گرفتهاست. لیکن در موضوعیت آثار پستمدرن فارسی، ویژگیهای مذکور به صورت متحدد در آثار گوناگون رویت میشوند. البته به موارد بالا، به صورت ویژهتری، نکات زیر که در داستانهای این کتاب، بیشتر مشهود بودهاند را نیز اضافه میکنیم.
در این گفتار، با ترتیب ابتدا به انتها کتاب را بررسی خواهیم کرد که لاجرم شروع از جلد و عنوان کتاب خواهد بود.
عنوان کتاب در کنار طراحی جلد خاص آن، زیبا جلوه میکند؛ مخاطب را به سمت خود میبرد که یعنی چه کسی بلیتی یکطرفه به مالدیو خریده است؟ اصلا چرا باید یکطرفه باشد؟ و حالا چرا مالدیو؟ باری زندگی این فرد تنها با خواندن یک عبارت از دید مخاطب در ذهن ایشان به صورت مبهم تشکیل شده و وجود این ابهام، کششی در راستای رفع آن را بر میانگیزد. آخر میدانید که ما هم عاشق داستان! انسانها بقایشان با داستانهای خود و سایرینِ موجود در محیطشان گره خورده است؛ ما باید داستان افرادی که در مسیر زندگیامان هستند را بدانیم. دانستن این داستانها، به صورت تکاملی در انسانها نهادینه شده و ما از آن گریزی جز محدود کردنش نداریم.
پس تا به اینجا، انتخاب عنوان هوشمندانه بوده است.
طراحی جلد نیز از جذابیت بصری برخوردار میباشد؛ طیف آبی و خاکستری از آن دسته رنگهایی هستند که با دیدنشان سردی را به بیننده القا میکنند. خواندن چنین عنوانی، با فضای سرد و بیروح جلد، به کلی بیانگر تلخی موضوع هستند که ذات این تلخی نیز، محرکی افزون بر موارد مذکور خواهد شد تا مخاطب تمایل بیشتری به خواندن این کتاب نشان دهد.
اما تمام این جذابیتها و هوشمندیها به تنهایی در عین وحدت، نخواهند توانست که مخاطب را از دنیای بیرونی به داخل این کتاب بکشند؛ چرا که تمام این تاثیراتی که نام بردم اگر فاقد نیروی معجزهآسای شهرت کتاب باشند، درصد کمی از خوانندگان از همهجا بیخبر را در کتابفروشیها درگیر خواهند کرد. پس تاثیر معجزهآسای شهرت چطور حاصل میشود؟ با تدابیر انتشاراتها، معرفی توسط افراد صاحبنظر و دیگر روشهای ریز و درشتی که مرسوم هستند و همگی از آنها تا حدودی آگاهی داریم.
1. اَموره پیزِریا
بند ابتدایی این روایت، بخشی از اواسط داستان است که در این جایگاه آمده است، مخاطب میخواند و به بند بعدی میرود؛ درگیر، حیران و مشتاق ادامهدادن داستان. روند مذکور، در همان وهلۀ اول، به مخاطب خود میفهماند که این کتابی که میخوانی، از سبک متفاوتتری پیروی میکند. آن را اگر از پیش نشناسی هم ملالی نیست، بالاخره به صورت شهودی، شناخت حاصل خواهی کرد. آن هم سبک پستمدرنیسم است که به صورت دفعهای یا به مرور مخاطب را بسته به میزان شناختش، از بهرهبردنش در این کتاب، خبردار خواهد کرد.
با خواندن همین روایت اولی، کاملاً متوجه خواهیم شد که ویراستار ادبی خبرهای بر این کتاب، ناظر نبوده است.
یکی از موضوعاتی که به چشم میآید، عدم بهره بردن از پاورقیها است؛ آخر میدانید که بالاخره یکسری ممکن است ندانند که «ووگ» چیست و مدلهای روی جلد این مجله، در چه دنیاهایی به سر میبرند. بهتر بود مطلب مد نظر نویسنده نه تنها در این مورد، بلکه در سایر موارد نیز، تاحدی روشنتر شوند و مخاطب بتواند بیشتر ارتباط برقرار کند.
برخی از انتشاراتها علیرغم ارسال پاورقیها توسط نویسنده، کار را به صفحهآرایی میسپارند که نمیتواند به نحو احسن آنها را در نسخۀ چاپی نیز پیاده کند که اتهام زدن این موضوع، نیازمند بررسی سایر کتب این انتشارات است تا بتوان دریافت که چطور پاورقیها وجود ندارند. [حداقل در ظاهر چنین است.]
چنگالش را فرو کرده بود توی انحنای ترد تن میگوی بخت برگشتهای که توی لحظات نارنجیشدن در تابه، از وحشت خودش را جمع کرده بود.
در همین بند متوجه دو موضوع میشویم؛ یکی حسن تعلیل نویسنده برای جمع شدن میگو در هنگام سرخشدن که البته از نظر نویسنده، سرخ نشده بلکه نارنجی میشوند. من نیز با ایشان موافقم که نارنجی شدن با سرخ شدن متفاوت است. اما موضوع دیگری که متوجه آن میشویم، عبارت «توی انحنای ترد تن میگو» است.
اولاً که «توی» چندان مناسب نوشتن ادبی نیست و «در» به جای آن واژۀ مناسبتری است. ثانیاً «انحنای ترد تن میگو» نیز از ترتیب درستی برخوردار نیست، انحنا که ترد نمیشود. تن است که انحنایش ممکن است ترد شود؛ پس عبارت صحیح باید «در انحنای تن ترد میگو» باشد.
این بند از داستان را میپسندم، چرا که تک تک قسمتهای معنایی آن حاوی مفهومات انتزاعی دلچسبی هستند.
در انتهای همین صفحه با عبارت عجیبی رو به رو میشویم؛ «سه میلیون و نیم پول تولۀ ژرمن را داده بودم.»
احتمالاً نویسنده کمدقتی کرده که برای میلیون، نیم قائل شده است. باید عبارت «سه و نیم میلیون» که درست است را جایگزین عبارت نادرست «سه میلیون و نیم» کنیم.
در تمام قسمتهای این کتاب، علیرغم تمایلات پستمدرنیسمی، زندگی و رنگ و بوی ایرانی بودن مشاهده میشود که این امر، حاکی از تسلط نویسنده به فرهنگ ایرانی و قالببندی آن با ویژگیهای پسانوگرا است.
به عنوان مثال، در جایی از این روایت، مادر ایرانی، بلایای زندگی را از چشم داشتن «اولاد ناباب» میداند و با همان ویژگیهای مشترک تمام پدر و مادرهای نسل پیشین، زبان چکشواری برای کوفتن و نیش زدن فرزندان خود این اقدام را عملی میکنند.
در جایی دیگر، مادر از ذوقش بابت مهمان خارجی (که از کشورهای توسعهیافته است) سه مدل غذا درست کرده بود و گمان میکرد صاحب یک داماد خارجی خواهد شد. موضوع دیگری در ادامه بیان میشود که آن هم «انلی جاست فرند» (فقط دوست ساده) است که در تضاد با «buddy» (رفیق) قرار میگیرد؛ در انتهای همین داستان است که شخصیت اصلی و برادرش پس از رهایی از دردسرهای پیشین، تصمیم میگیرند به «پِتشاپ» بروند و یکی از آن «پِت»های مطلوبشان را خریداری کنند. [تا در زندان بزرگتری به نام خانه اسیرش کنند و مجبور شده باشند به عشق ورزیدن و مورد محبت قرار گرفتن.] که همین امر تا حدود زیادی البته اگر دقت داشته باشیم، ضعف اجتماعی شخصیت اصلی را در فرایند دوستیابی نشان میدهد؛ همان دوستانی که تا چندی پیش با هم در رستوران فرهنگی خوش و بِش و بحث میکردند، پشت «فرنوش» -شخصیت اصلی داستان- را خالی کرده و رفته بودند پی درد خودشان.
یکی دیگر از نشانههای پستمدرنیسم در این داستان آنجایی است که نویسنده قدمی کوچک به سمت تقلید از ساختار ادبیات داستانی انگلیسی کرده است.
- کسی رو داری بیاد دنبالت؟
مرد فربه پشت میز این را گفت.
در پایان این روایت مکتوب کرده ام که «کتاب خوب و سرگرمکنندهای است. به درد هوای خنک و نور آفتاب میخورد. احساس تنهایی را منتقل میکند. نویسنده تازهکار است و اندکی هم مقلد.»
2. بلیت یکطرفه به مالدیو
این داستان به طرز عجیبی در همان ابتدا، خواندن را برایم لذتبخش نمود؛ احساس میکنم در دنیای دیجیتال و امروزی، اکثر مخاطبین جوان میتوانند به نحوی relate کنند. (اگر این کتاب را خواندهاید، خواندن این بند از متن من برایتان پیشپا افتاده است. :)) - relate کردن به معنای ارتباط گرفتن با موضوع است و اینکه من میتوانم خود را به جای فرد گذاشته و موضوع اتفاق افتاده را درک کنم.
«او» دختر را روی دستهایش بلند کرده و مثلا از خنده ریسه رفتهاند. نه، مثلاً نیست! واقعا خندیدهاند.
لبخند ملیحش را توی عکس جا گذاشته و حالا پوزخند میزند.
موهایش از بادی که توی اتاق نمیوزد آشفته و چهرهاش وحشی و بکر است.
زیر قسمتهای بسیاری از این داستان خط کشیدهام چرا که به شدت با آن ارتباط گرفتم و احساس کردم بند بند وجودم در ادراک موضوعات مطرح در این روایت، احساس همدردی میکنند.
همانطور که پیشتر نیز مطرح نمودم، در برخی قسمتهای کتاب، اشکالات و اشتباهات نگارشی رویت میشود. مانند علامت کسره در کلماتی که نیازمند آن نیستند یا زیر حرف «ی» که اصلاً موضوعیتی ندارد. موارد اینچنینی بسیارند و مجال شرح آنها در نقد و تحلیلِ حاضر نیست؛ فیالحال از آنها گذر کرده و به سایر نکات میپردازیم.
غذای دریایی سفارش دادهاند با موهیتو. دختر با لذت میخورد و «او» با لذت نگاهش میکند. وقتی با من بود قناعت میکرد. توی همهچیز...
با خواندن عبارت بالا، اولین موردی که به ذهنم خطور کرد، «عشق» بود. درست است... «او» در عشق ورزیدن به او نیز قناعت میکرده.
ساختار مفهومی داستان که با هنرمندی تمام و امروزیِ نویسنده، در هر روایت میدرخشد، سبب رغبت بیشتر خواننده به ادامۀ داستان میشود. غرق در تفکر، جاری در متن و سرشار از همدردی.
دو هفته تا چه چیزی؟ داییساعد مدتهاست که از پیش ما رفته. جسم بیتحرکِ روی تخت، میانهای با او ندارد. او خیلی وقت است که رفته، جایی میان آهنگها و شعرها. کاری نداشته توی آن خانۀ سرد و ساکت.
شخصیت اگزیستانسیالیست راوی که به درستی توسط نویسنده ساخته و پرداخته شده است، در این بند به اوج واقعگرایی خود رسیده و در مشایعت پستمدرنیسم، بیشتر و بیشتر به چشم میآید. در حقیقت نویسنده توانسته با بهرهگیری از تفکر منطقی خود، احساسات را برای مدتی کنار گذاشته و چنین روندی را در متن ایجاد کرده و به اوج مناسب خود برساند.
3. چوبخط
چوبخط اما امروزیترین روایت این اثر است؛ در تک تک بندهای این داستان، وجود کلام امروزی و به اصطلاح جوان جامعه به چشم میخورد؛ با این حال، جزء جداییناپذیر این کتاب یعنی عدم ویراستاری مناسب، مثل همیشه توی چشم میزند. «این موتو رو درست کن» که باید بشود «این موتور رو درست کن» یا حداقل فاصلۀ «موتو» و «رو» حذف شود.
استفاده از اصطلاحات «نرکَده» و «تاریخمصرف گذشته» از آن دست مواردی است که علت امروزی بودن روایت محسوب میشود. اما امروزی بودن روایت در همین ظواهر ختم نمیشود؛ ذات و کنه روایت نیز حکایتی امروزی است که در زندگی قشر جوان (علیالخصوص دانشجویان) اهمیت بسیاری دارد. ریتالین، محرکی شبهِ شیشه است که برای افزایش تمرکز در میان دانشجویان و داوطلبان کنکور سراسری به اشتباه مصرف دارد. در واقع استفادۀ اصلی این دارو در بیشفعالان و افراد دارای اختلال تمرکز است که متاسفانه با پرداخت مبلغی بیشتر از قیمت واقعی آن، به صورت آزاد نیز در بازار یافت میشود. علیایحال این داستان نیز در ستایش این محرک برنیامده که در مذمت آن روایت کرده است. آن هم نه روایتی آبدوغخیاری، بلکه روایتی نزدیک به واقعیت که ذهن مخاطب را به صورت زیرپوستی، از واقعیت آگاه میسازد.
ترکیب جریان سیال ذهن و خلاقیت سینمایی نویسنده در این داستان نکتۀ قابل توجهی است که اتفاقات رایج سینما را بر تصویرسازی خواننده اضافه میکند که به نوبۀ خود، امری است مثبت؛ ارتقایی است که ذهن مخاطب را بیشتر مجذوب میسازد.
4. شمعی برای یِلِنا
شمعی برای یِلِنا در دنیای قدیمیتری سیر میکند اما همچنان نزدیک ما است؛ همچنان روند رو به جلوی خود را به سمت آینده حفظ کرده است.
در این روایت نیز مانند روایت اموره پیزریا، لامپهای هالوژن نقش تکراری خود را دارند: عیان کردن تمام زشتیها و پلیدیها. نویسنده در این قسمت نیز به خوبی توانسته است از فضای بیرونی شخصیتها یاری گرفته و آن را همراه با عوامل درونیشان ساخته است تا کمال مفهوم در روایت را شاهد باشیم. مخاطب توجه کند یا نکند، مفهوم را در خواهد یافت.
عوامل روانشناختی و اجتماعی نیز به خوبی در این داستان پردازش شدهاند. در جایی که مادرجان هنوز هم از لباس سیاه خود دست نکشیده و اطرافیان نیز با درماندگی، دیگر کاری به کارش ندارند، مفهوم سوگ و درماندگی دیده میشود. سوگ ناموفق مادرجان و درماندگی آموختهشدۀ انسانهای اطراف او. مادرجان در گذر از مراحل سوگ ناموفق بوده و اطرافیان نیز پس از بحث با او به این نتیجه رسیدهاند که بحثشان ثمری ندارد و بهتر است دیگر کاری به کارش نداشته باشند؛ که این هم به نوبۀ خود به رنج مادرجان میافزاید چرا که پس از عموابرام، حمایت اطرافیان را نیز از دست داده است.
یکی از عباراتی که از این روایت در نظرم زیبا آمد و دارای بار عمیق معنوی، جملۀ «توی آن ده سال نه زبانِ حرف زدنمان را درست یاد گرفته بود و نه زبانِ حرفنزدنمان را.» بود که مرا یاد بخشی از شعر «احمد شاملو» میاندازد:
دلتنگیهای آدمی را
باد ترانهای میخواند،
رویاهایش را
آسمان پرستاره نادیده میگیرد،
و هر دانه برفی
به اشكی نریخته میماند.
سكوت،
سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حركات ناكرده،
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده.
در این سكوت،
حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو
و من.
زبان حرفنزدنمان بیش از زبان حرفزدنمان حاوی معنا است؛ معنایی که جاری است در زمان، تاریکی و سکوت.
تفاوتهای فرهنگی غرب و خاورمیانه در این داستان به اوج خود رسیده است و در کلام رنگ انداخته است. کلام مفهومی فراتر از کلمات را به خود اختصاص داده است و در همین تفکر پسِ خواندن است که مخاطب لذت بیشتری میبرد.
نجابت به سبک ایرانی همان فرهنگ مظلومیت است که تقدس بالایی را در جامعۀ ایران داشته و معین میسازد که مظلوم همیشه آدمِ خوبِ جهان است و آن را از هر بدی مبرا میسازد؛ بیتوجه به این که مظلوم در واقع ظالم به نفس خویش است و اعطای اختیار به ظالم بیرونی، دستان خود را نیز به نگونبختی خود دخیل میسازد.
در تقابل این فرهنگ «خوب» و «بد»، یِلِنای بیچاره گیر کرده است و در نهایت نیز در سردرگمی خویش میمیرد.
نکته اینجاست که این تقابلات فرهنگی در نقاطی نشان داده میشوند که ایرانی مغلوب و اروپایی غالب است؛ در حقیقت روی دیگر سکه همیشه از دیده نهان است و نشان داده نمیشود، چرا که خط از آن طرف به ما میرسد.
از این موضوع میگذریم؛ بحث مفصل است و در مطلب دیگری به آن خواهم پرداخت.
5. یازده و سی دقیقه به وقت تهران
از عنوان بر میآید که این روایت با اهمیت منطقۀ زمانی رو به رو است و مهاجرت و مسافرت خارجی را به ذهن مخاطب میآورد که محتوا نیز البته در رابطه با همین موضوع است.
نویسنده در این روایت نیز تلاش کرده تا با بهرهگیری از اصالت انسان، موضوعاتی واقعگرایانه را به تصویر بکشد.
در قسمتی از داستان مفهوم راحتی را در یک مثال به خوبی مشاهده میکنیم: «میدانستم تکههای سیاهِ ذرت لابهلای دندانهایم، خندهام را به خرناس یک زامبی شبیه کردهاند، اما آسودهخاطر دوباره خندیدم.»
راحتی و آسودگی خاطر از سر عشقِ پذیرفتنی است و نه عشقِ تعذبی که در عشق آمیخته با پذیرش، چنین راحتی رویت میشود. نه تنها در راحتیِ ظاهر، بلکه در پایههای وجودی نیز اثرگذار است. در عشقِ تعذبی مدام در تکاپو هستیم تا خود را چنین پله بالاتر از آنچه در حقیقت هستیم نشان دهیم که البته صرفاً نشان دادن است و خودمان نیز آگاهیم که در چه جایگاهی قرار داریم و چه جایگاهی را نمایان میکنیم. این موضوع آفت روابط است و در درازمدت، افراد را درگیر مشکلات جدی میسازد.
همانطور که پیشتر نیز اشاره کردم، نویسنده غرب را مظهر ویژگیهای مثبت دانسته و در تمام متنش هرگاه از فرهنگ اروپایی یاد میکند، واژۀ نظم است که تکرار میشود.
این روایت زبان تمام آشفتگان مهاجرتکرده است که فریاد دلتنگی را سر میدهد. دلتنگی، دوری، بیخبری و نگرانی. شاهد حادثۀ پلاسکو بودن از کانادا، به تنهایی میتواند بیانگر غم غربت باشد.
6. هنوز زمستان است.
پای سلیقه را وسط بکشیم یا نکشیم، این روایت بهترینِ کتاب است.
از تمام زوایا پخته و فنی است.
تصویرسازیاش در ذهن مخاطب، تقریباً فوقالعاده است و کل روایت، فیلمی است که در حین خواندن متن آن به تماشایش میخکوب میشویم.
از همان ابتدا فضای داستان، خواننده را درگیر خود میکند، درگیر ذات غمگینش. فضا با بهرهگیری از واقعیت مدام در مرز فرارئال در گذر است.
فکر کردم حتماً بخش زایمان است. یک جایی که تویش بعد از درد و فریاد و خون، تولد و لبخند و گل و شیرینی باشد.
یکی از بخشهایی از روایت که به صورت تخصصی مورد تفکر قرار گرفته، همین عبارت بالا است. مخاطب متوجه تضاد پر مفهوم این کلمات شده و به راحتی با نویسنده ارتباط میگیرد.
همانطور که بارها اشاره کردهام، خوب نیست که یک روایت شاهکار باشد اما اشکالات نگارشی و املایی آن، لذت خواندن را از مخاطب سلب کنند.
در صفحۀ 96 و بند چهارم، نوشته شده «هراه» که درستش «همراه» است. در صفحۀ 98 و بند سوم، نوشته شده «صدایم کردو» که درستش «صدایم کرد و» است. در صفحۀ 102 و بند دوم، پیش از شروع عبارت علامت خط تیره نیامده است. « - والا دیگه بهش نگفتم، ...»
در انتهای تحلیل این روایت بخشی از داستان را قرار میدهم تا با برداشت مخاطب نیز در جریان قرار بگیرید.
دلم میخواهد مثل گل سر قرمز، سبک و راحت بروم توی یک مجرا و مسیر بیبازگشت. دلم میخواهد دستگاه همۀ فکرها و خاطرههایم را مثل گل سر قرمز ببلعد و در ناکجاآباد خالیشان کند. دستگاه گندۀ سفیدرنگ قیژ قیژ میکند. گوشۀ چشمهاسم میسوزد و نشتی میدهد. میترسم نکند دستگاه به اشک هم حساس باشد و دوباره بوق بزند.
مامان را نقاشی کرده بودم که اشکهایش باران شده و روی قبر بابا را پُر از گُل کرده بود. یک لایۀ سیاه کشیده بودم و زیرش بابا را که با چشمهای بسته و یک لبخند بزرگ روی لبش خوابیده بود. و خودم را توی نقاشی دست شاهین توی دستم بود.
در پایان نقد و تحلیل این کتاب، لازم است ابراز خرسندی کنم که نویسندهای تازهکار، موفق به خلق چنین روایاتی شده است که لذت خواندن را هرچند دست و پا شکسته، نصیب مخاطب میکند. اوج و فرود دارد؛ اما لحظات اوجش میارزد به تمام فرودهایش.
ریشۀ امید در قلب ادبیات نوین فارسی دوانده شده است و نویسندگانی چون ایشان، توانمند و البته هرچند کمتر دیدهشده، توانایی مراقبت از این نهال را با خلق چنین آثاری دارا هستند.
در انتها از «ایرانکتاب» بابت ایجاد بستری پویا، نقاد و تحلیلگر برای علاقمندان و نیز حسن نظرش نسبت به نقد پیشین بنده که در رابطه با کتاب «سر گذاشتن روی زانوی ابن سیرین» بود، کمال تشکر را دارم.
همچنین در این مقال، لازم است از اساتید پر مهرم همچون استاد «عباس سلیمی آنگیل» عزیز و استاد «محمدمهدی شجاعی» بزرگوار نیز بابت حمایتها و توصیههای دقیق ایشان تشکر نمایم.
در انتهای انتها نیز از دوستان عزیزتر از جانم مراتب تشکر و قدردانی را دارم که ایشان نیز در این مسیر، مشوق بنده بودهاند.