داشتم تد تاکی رو میدیدم در مورد ماریانا آتنسیو از ونزوئلا توی یوتوب میدیدم.
داستان جالبی از بچگی توی ونزوئلا تا رفتن به آمریکا و روزنامه نگار شدن توضیح میده.
ماریانا از یه کشور عقب مونده چند باری میره آمریکا و تفاوت هایی بین خودش و اونا میبینه.
اونا ماریانا رو به چشم یه مهاجر بدبخت میبینن و حس دلسوزی دارن بهش!
سوالهای جالبی ازش پرسیدن همینجا میگم براتو
ازش پرسیدن اصن میدونی همبرگر چیه؟
خودمونو جاش بذاریم درکش میکنیم کاملا وقتی میری یه جای ناشناخته همه به چشم بدی بهت نگاه میکنن. اما چرا اینجوریه؟
ماریانا میگه بعد از مدتی که رفتش توی مدرسه یا کالج با یه دختر مسلمون به نام فاطمه هم اتاقی هم اتاقی شده. میگه همونجا که وارد شدم یه حس عجیبی گرفتم که حجاب داشت و روسری و این داستانا. اما خودش میگه من نمیدونستم حس بدی دادم به دختره یا اون تایم برام مهم نبوده واقعا. میگه اونجا توی اون لحظه فاطمه اصطلاحا others بود و من همچین حسی بهش میدادم.
اینا رو میتونین توی یوتوب ببینید تا اینجا نوشتن تا اینو بگم.
خیلی وقتا ما توی خیابون شاید افرادی رو ببینیم از یه کشور بدبخت، یا افراد با مشکلات حرکتی فیزیکی (نقص عضو) ببینیم یا حتی افرادی که مشکلات تداخلات جنسی دارن. قبل از اینکه برای لحظه ای حس بدی بهشون بدیم یا حتی حس دلسوزی بهشون بدیم. اینو توی خودمون حل کنیم که همه ما آدم ها انسان هستیم.
نکته خیلی مهمیه که بدونیم همه ما فارغ از همه اینها انسان هستیم و باید به هم احترام بذاریم! حتی یه کلمه میتونه سال ها زندگی یه فرد رو نابود یا برعکس زندگیش رو شاد کنه.
پس من تصمیم میگیرم دنیا رو جای بهتری کنم. کل داستان اینه که شما خودتون رو باور داشته باشید.
ممنونم تا اینجا خوندین.