من شهرستان بزرگ شدم، دور از فک و فامیل. یادمه همیشه یه عقده داشتم، اینکه شهرستان زندگی نکنم، تهران زندگی کنم. بقیه هم بیتقصیر نبودن توو به وجود اومدن این عقده، شاید هم حق داشتن، البته که حق داشتن، بیراه نمیگفتن. مثلا میگفتن آدم تو شهرستان، به دور از همه، معاشرت یاد نمیگیره، نمیدونم شاید هم چرت میگفتن.
البته یه دلیل اصلی این عقده که رویا شده بود، آیلار بود، همبازی بچگیهام. خیلی دوستش داشتم و اون تهران زندگی میکرد. تابستونها فقط همو میدیدیم و خاله بازی میکردیم و تو بازیهامون همسایه بودیم.
من این رویا رو زندگی کردم، داره میشه سه سال، 26 دی میشه سه سال و من خوشبختترین موجود کرهی زمین بودم تو این سه سال.
راستش هر روز تو این سالها، یهو متحیر به اطرافم نگاه میکردم میگفتم من تهرانم؟ من پیش آیلارم؟ مگه میشه انقدر خوشبخت باشم؟ بابا مگه رسیدن به آرزوها و رویاها واسه فیلمها و کارتونها نبود؟
بعضی وقتها با خودم فکر میکنم که من یه غول چراغ جادوی نامرئی دارم و حتی خودمم خبر ندارم. خیلی سوسکی من رو کندوکاو میکنه، آرزوها و رویاهام رو پیدا میکنه و تیکشون میزنه.
من دوست دارم تهران زندگی کنم. تیک. نزدیک آیلار. تیک. تو یه خونهی بزرگ و خوشگل. تیک. تو این شرکته کار کنم. تیک. داداش کوچولو داشته باشم. تیک. یه عالمه دوست خوب و جدید پیدا کنم. تیک. برم سفر با دوستام. تیک. کارمو دوست داشته باشم. تیک. میخوام بیشتر بدونم، دنیا رو ببینم، پذیرش بگیرم. تیک، تیک، تیک و هزاران تیک دیگه.
من خیلی زیاد خوشبختم ولی الان تو این لحظه این حس رو ندارم راستش. انتظارم از غول چراغ جادو بالا رفته. میخوام بتونه همهی رویاهام رو یه جا تیک بزنه، نه اینکه بگه این رو میگیرم، اینو میدم. زندگی پیش آیلار رو میگیرم، زندگی تو یه کشور دیگه رو میدم.
من دیگه همهی آرزوهام رو یه جا میخوام. مثلا میخوام همهی آدمای عزیز زندگیم رو هر وقت که خواستم ببینم و بغلشون کنم.