بدبختی همهچی تو این دنیا هزینه داره؛ هر چی بهتر، هزینهش بیشتر.
مثل طلای قشنگ که گرونتره، خاطرات قشنگتر، روزهای بهتر، خونوادهی صمیمیتر، دوستای نزدیکتر هزینهش بیشتره.
هزینهی تموم شدنشون، ندیدنشون و خداحافظی ازشون.
وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشیم، چیزی برای دلتنگ شدن نداشته باشیم، هزینهی چی؟ غصهی چی؟
مثلا معلومه وقتی که پارتنرت رو خیلی دوست نداشتی، راحتتر موآن میکنی، یا وقتی شهری که توش بزرگ شدی رو دوست نداری، هیچی توش نمیبینی، معلومه راحت ترکش میکنی.
اشک ریختن، غصه خوردن، پاره شدن از میلیونها احساس متناقض، هزینهی همهی روزهای خوبیه که دنیا برامون رقم زد، دوستیها و آدمهای عزیزی که سر راهمون قرار داد، حسهای خوبی که بهمون بخشید.
راستش انگار همیشه اینو میدونستم، برای همین از عمیق شدن احساسات میترسیدم ولی حواسم نبود که احساساتم به خیلی چیزها داره عمیق میشه.
مثلا من این خونه رو زیادی دوست دارم، من تهران رو زیادی دوست دارم، زیادی توش حسهای خوب تجربه کردم. من وقت گذروندن با دوستهام رو زیادی دوست دارم، همدلی و همدردی زیادی ازشون دریافت کردم.
راستش حالا حتی از تجربه کردن روزهای خوب هم میترسم، چون الان خیلی دارم هزینه میدم؛ ولی بهتر نیست دست به جیب باشم و راه به راه واسه این چیزها هزینه بدم تا اینکه آخرعمر با یه زندگی نکرده روبرو شم؟ با عشقی که دریافت نشده، همدلی که احساس نشده، حسهای خوبی که تجربه نشده، روزهای خوبی که لمس نشده.
میدونی ته این ریسمان ترس رو که ببینی، ترس از تحمل نکردن و تاب نیاوردنه؛ تحمل نکردن این خداحافظیها. ولی من تحمل میکنم تا بتونم میلیونها خاطرهی خوب بسازم، ولی من هزینهش رو میدم تا بتونم بهترین حسهای دنیا رو هزاران بار تجربه کنم.