آقا نوری!
آقا نوری!
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

تعبیر وارونه یک نظریه!

هه...

من و ترس؟ راستش را بخواهید نه...فقط اضطراب داشتم...این هم بخاطر این بود که آینده ام معلوم نبود.نمی دانستم این شهر چطور روز را به آغوش شب می سپارد.

صدای خش دار و مزخرف شیپورچی هنوز توی گوشم پیچ و تاب می خورد...البته به این خاطر می گویم هنوز چون بارها بارها رد میشوند و یک لحظه هم شهر را بی سر و صدا نمی گذارند...آرام لب پنجره می روم و پرده را کنار می زنم:

"به گوش باشید.به هوش باشید.اهالی شهر رم.از قرار معلوم امروزدادگاه*Light of Religion*کافر و ملحد به سنت ما،برگزار می شود.تماشای محاکمه این کافر برای عموم آزاد است تا مردم بدانند تاوان مخالفت با سنت های نیاکان ما چه عواقبی دارد.پادشاه لرد..."

از جلوی پنجره کنار رفتم و روی میز کهنه و رنجور خودم نشستم...ناله می کرد...انگار اوهم فهمیده در این شهر چه خبر هاییست...از جای خود بلند شدم و به سمت میز کارم رفتم تا کاغذ هایم را مرتب کنم...فک کنم کمی عصبی شدم...سعی کردم دفاعیاتم را مرور کنم تا حرفهایم در دادگاه یادم نرود.کاغذ ها در دستانم می لرزیدند...تنها کاغذ ها نبودند که می لرزیدند،بلکه دستان و پاها حتی دلم...نمی دانستم کار درستی میکنم یا نه...آیا واقعا حقایقی که می خواستم بگویم ارزش جان آدم را دارد؟نه ندارد...دارد.مطمئن نیستم.

در را زدند!

-ببخشید.مسترParadise؟

+بله خودم هستم
بدون اینکه حتی از من اجازه ای برای ورود بگیرند وارد شدند.چهار سرباز که به شان می خورد حدودا سی ساله باشند رو به رویم ظاهر شدند.

-باید با ما بیایید.

+برای دادگاه؟

-نه عروس خانم آرایشگاشون تموم شده منتظرتون هستن?

+داداش اشتباه گرفتی اون پست خنگول بود!حواستو جمع کنو طبق دیالوگات برو!

-آخه سوالت مسخره بود...حالا ولش کن اع وایسا لفظ قلم بشم...اهم اهم...به دستور شاهنشاه ما باید شما را تا دادگاه همراهی کنیم.سریع تر بیایید.
بالاخره لحظه ای که انتظارش را می کشیدم رسیده بود...رفتم و کاغذ هایم را از روی میزم جمع کردم...اما این بار بدون لرزش دست!...دیگر آن اضطراب سابق را نداشتم.آرام آرام بودم.برگشتم و رو به سربازها گفتم:

+بریم که عروس منتظره?هر هر هر?


دو سرباز در کنار من و دوسرباز هم در پشت سر من می آمدند.از درب خانه که خارج شدیم با صحنه عجیبی روبرو شدم.فک نکنم این خیابان همچین جمعیت عظیمی به خودش دیده باشه چه برسد به من...انگار مردم شهر جمع شده بودند تا همراه با سربازان مرا تا دادگاهم همراهی کنند.جمعیت آنقدر زیاد بود که حرکت کردن واقعا مشکل بود.بعضی هایشان با صدایی رسا خواستار اعدام من بودند و مرا کافر می خواندند.بعضی هایشان هم از من دفاع می کردند و مرا پدیده روشنگری قرن بیستم میخواندند(نه بابا!?).اما تنها نقطه اشتراک این جمعیت عظیم باهم،زل زدنشان به من بود که سنگینی نگاهشان نمی گذاشت سرم را بالا بیاورم...



با هزار مکافات بدبختی به دادگاه تفتیش عقائد رسیدیم.جمعیت زیادی روی صندلی های چوبین نشسته بودند و به سخنان کسی گوش می دادند.صدای او تمام فضای سالن را در بر گرفته بود و همه همچون طفلی به حرف هایش گوش می سپردند(چه ربطی داشت؟?)

خودش بود،گالیله.یار غار دوران دانشجویی من،کسی که تک تک واحد هارا باهم و با کمک هم پاس کردیم و به زور از استادهایی که فقط به دخترا نمره میدادند نمره می گرفتیم!(تا کی تبعیض!!!?)هنوز هم همان صدای با صلابت را داشت.

سرباز مرا با خود به صندلی در جلوی جلوی جایگاه برد و مرا نشاند و خودش در کنارم ایستاد تا مراقبم باشد.

گالیله: واقعا نمی فهممت!حاجی ناموسا بیا یه نگا به این تلسکوپه بنداز.اون آسمون لامصبو ببین.ستاره هارو ببین اینوری میچرخن.یعنی چی؟یعنی زمین گرده.تو از جاتم پا نمیشی ببینی.تورو جدت بیا یه نگا بنداز!!!!!!آسمونو ببین دنیارو ببین.جهان ؟آفرینشو ببین.از اون غار تنهاییت بیا بیرون.بیا عزیزم بیا خوشگلم.

قاضی: نه.من به آلات شرک دست نمی زنم

گالیله:ای بابا.باز رفتیم سر خونه اول که?

قاضی:من نمی دونم.الان بگیر بشین تا متهم بعدی بیاد تا یه فکری براتو بکنم.

با چهره ای کلافه عصبانی از جایگاه پایین آمد و سر جایش نشست.

قاضی:آقایLight of Religion،متهم به زدن سخنان مخالف با سنت های ما بروی جایگاه بیاید!

حضار:یارو متهمه؟...بعلهههههه... خود متهمه؟بعلههههههههههه...یارو...

قاضی:بسه دیگه اه:/

حالا نوبت من شد.دیگر وقتش شده بود آنچه که آماده کرده بودم رو کنم.این وسط پیشابمان هم آمده بود و نمی دانستم چه خاکی سرم کنم؟!:/

هر چه قدر داشتم الا ن موقعش نبود.آخر هرطوری شد خودم را به جایگاه رساندم.سعی کردم دیسیپلینم را حفظ کنم تا یه وقت جلوی قاضی وانداده باشم.سینه ام را کمی جلوتر دادم تا پر دل و جرئت نشان دهم.

قاضی:دادستان،جرم این ملحد را بخوان

دادستان:چشم.مسترParadise معروف به Light of Religion متهم است به الحاد و کفر به آیین نیاکان ما.او همانند گالیلو گالیله معتقد است زمین گرد است و این عقاید شرک آمیز را بین مردم پخش می کند...

برگشتم و نگاهی به گالیله انداختم که سخت متعجب بود.از من...مطمئنم فکرش را نمی کرد که من روزی دل و جرئتش را داشته باشم تا در مقابل دادگاه تفتیش عقاید بایستم.

قاضی:خب دیگر.کارمان راحت تر شد.حالا دو حکم یکسان می دهیم...

دادستان:نه جناب قاضی.جرمشان متفاوت است.گالیله مدعی است زمین گرد است و این وری می چرخد اما او معتقد است زمین اون وری میچرخد!

قاضی:جل الخالق!خب Light of Religion از خودت دفاع کن.


سعی کردم همانطور که در خانه چندین بار تمرین کردم رفتار کنم...اما دلشوره بد امانم را بریده بود.آخر دل به دریا زدم و شروع کردم:

به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای

خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیوان و گردان سپهر

فروزنده ماه و ناهید...

قاضی:باشه بابا تو شعر بلدی...زود دفاع کن وقت ناهاره اه:/.انگار شب شعره?

از حرکت عجیبش جا خوردم،اما سریع کنترل خودم را بدست آوردم و ادامه دادم:

سلام

میدونم...شاید این واژه عجیب باشه برای شروع یک دفاعیه...البته من این صحبتامو دفاعیه نمی دونم،اینارو درد دل و حتی شایدم بازگویی حقایق میدونم.

جرم من دوبخش داره که هر کدومو براتون کامل توضیح میدم.1-گرد بودن زمین2-اون وری چرخیدن زمین

جرم اولم که به شدت واضحه ولازم به توضیح نداره.دوست خوبم گالیله جان همه رو ...

گالیله:نوکرم نوکرم آقا فدایی داری!

توضیح دادن و مارا مفیوض نمودن?.

اما جرم دوم که به من وارده با کمال احترامی که برای گالیله جان قائلم با ایشون کاملا مخالفم!ایشون بر اساس علوم تجربی و تلسکوپ پی بردن به این که این وری میچرخه،اما من از طریق نگاه به زندگی آدما فهمیدم اونوری میچرخه.



دقت کردین کارامون برعکسه؟نه خدایی؟نگا کردین تا حالا جامعه رو؟مردم از شما می پرسم...

کسی که علم می آموزه و یاد میگیره تو بدترین شرایط ممکن اجتماعی زندگی میکنه اما اونکه تنها ثروت اندوزی میکنه هیچ علمی در مغزش نداره،میشه الگوی جامعه?خنده دار نیست؟

یا مثلا کسی که قانون شکن باشه بش می گیم تابو شکن و به به چه چه می کنیم،اما کسی که همیشه کار خودشو میکنه و قانون شکن نیست وسفت و سخت معتقد به قوانینه میشه خشک مغز??

بی محابا همه رو انتقاد می کنیم اما تحمل انتقاد دیگرانو نداریم...

لاین مخالف میایم اما به اونایی که درست میان فحش میدیم...

کی گفته زمین این وری میچرخه؟

وقتی مخالفت با همه چیز و همه کس میشه روشنفکری اما پایبند بودن به دین سنت های نیاکانت میشه متحجر بودن!در حالی کسی روشنفکره که بتونه سنت هاشو با تغییرات جامعش منطبق کنه...

وقتی به جای اینکه تجارب دانشمندان و فرهیختگان جامعه رو بولد کنیم،بیس چار ساعت تو پیج شاخای مجازی ولیم...

یکی از شاکی ها فریاد زد:اعتراض دارم جناب قاضی!!!

قاضی:خب باشه چرا داد میزنی؟بگو بینم چیه اعتراضت؟

شاکی:آخه فضای مجازی هنوز اختراع نشششده!

قاضی:آفرین به تو بچه تیزهوش!خب ادامه بده!

دوست داریم مردم بیشترین احترام رو نصیبمون کنن،در حالی که در تعامل خوبی با انسان ها نداریم...

دوست داریم دوستمون داشته باشن اما هیچکسیو دوست نداریم...

میدونید چرا؟چون زمونه عوض شده...

چون وقتی به آدما مهربونی میکنی همه تورو به چشم یه ساده لوح می بینن اما وقتی قدرتمند و بی رحم باشی میشی با دیسیپلین و جذاب...

بزرگترین اشتباه در حق اینجور آدما وفادار بودن بشونه چرا؟وقتی دورشون خلوت باشه محل سگ بتون نمیذارن اما وقتی کسی نباشه شما میشی یار دبستانیشون چرا؟چون میدونن شما همیشه هستید،بقین که ممکنه دیگه پیدا نشن...

تنها بی رحمی رو به بچه هامون یاد دادیم بجای مهربونی...

زمین اون وری میچرخه آقای گالیله!

و در آخر:میدونید چرا مردا گریه نمیکنن؟چون کسی نیست اشکاشونو پاک کنه!مرد یاد گرفتن خودشون با خودشون کنار بیان."

و بالاخره دفاعم تمام شد...

مود قاضی بعد جمله آخرم???

قاضی:خیلی دفاعیات جالبی داشتین.واقعا حظ کردم.خیلی خوب بود و حالا حکم نهایی دادگاه تفتیش عقاید شعبه مرکزی رم

"جناب آقای گالیلو گالیله:به دلیل الحاد و عدم اعتقاد به سنت نیاکان ما به اعدام محکوم می شود...

جناب آقایLight of Religion:به دلیل الحاد و عدم اعتقاد به سنت نیاکان ما به اعدام محکوم می شود اما به دلیل اظهارات سوسماستی ایشان،به حبس ابد محکوم می شود."

انتظار مرگ برای خودم داشتم اما به طرز معجزه آسایی نجات پیدا کرده بودم.البته حبس ابد خود کمی از مرگ ندارد اما می توانم در همان جاهم به تحصیل علم بپردازم.سرم را برگرداندم تا گالیله را ببینم.با سقراط مو نمیزد.کسی به خاطر اعتقاداتش به استقبال مرگ می رود...

دو سرباز آمدند و شانه هایم را گرفتند و مرا بلند کردن تا به زندان رم ببرند.در بین راه ناگهان کسی فریاد زد:

آقایLight of Religion!

سرم را برگرداندم.جوانی حدودا18 ساله که چهره ای مهربان و ریشو داشت.(ریشو چه ربطی به مهربان داره آخه:/)

جوان:همه چیز را گفتید جز اینکه چطور زمین را به حالت اول در بیاوریم؟

لبخندی زدم و با ملایمت گفتم:

*از خودمون شروع کنیم*

بعد یکهو همه جا سیاه سفید شد و همه صحنه آهسته شدن و آهنگ آشنایی پخش شد...

سوووووسماسسسسست!!!



خب امیدوارم لذت برده باشید

یه ذره سرم شلوغه و کمتر سر می زنم به ویر حلال کنید?

اینم یه عکس برای اینکه با موضوع پست یه ترکیب پررررو بزنن?(خیلی بی ربطه میدونم)


عشقتون کشید بخونیدش?

مشتی هستید?

ملوان کشتی هستید?

مخلصم?

یاعلی?

حال خوبتو با من تقسیم کنطنزدادگاههی شعر تر انگیزدهشتگ متفاوت تر از قبلیا
از زیر و رو شدن زندگیت نترس! شاید زیرش ته دیگ سیب زمینی باشه:)))))))))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید