نمیدونم تصمیماتی که گرفته میشه درست هستن یا نه! احساسی بهشون ندارم. در واقع در مسیر رسیدن به این نتیجه هستم که احساسی نداشته باشم و فقط فکر کنم. فکر کنم به عمل و عکسالعملی که نشون میدم.
حتی نمیدونم این تصمیم درستیه یا نه.
مغزم درد میکنه، خیلی قبلترها محمود عزیز دولتآبادی نوشته بود:
"مغزم ، مغزم درد میکند از حرف زدن چقدر حرف زدهام
چقدر در ذهنم حرف زدهام خروار خروار
حرف با لحن و حالتهای مختلف ، مغایر و متضاد."
رسیدم به جاییکه متوجه شدم که هر چقدر برای چیزی بیشتر حریص باشی، بدوی به دنبالش، یا به دست نمیآوری، یا دیر و یا آرزو خواهی کرد کاش نمیخواستمتش:) در واقع متوجه نشدم، به من زندگی متوجه کرد، به من فهماند!
چند روزی هست که وقتی نفس عمیق میکشم، قفسه سینهم میسوزد. نمیتوانم خم باشم، حتما باید 90 درجه نشسته باشم وگرنه قلبم تند میزند و نفس کشیدن سخت میشود.
این همه اذیت شدن، این مقدار نرسیدن، این حجم موی سفید و خیره شدن به سقف برای چندین ساعت، برای 24 سالگی است؟
من فکر میکردم، اوج زندگی، ادا و اطوار، قر و فر، انرژی بالا برای همین دهه جذاب 20 باشد، که نبود، حداقل برای من نبود.
اشتباه فکر میکردم.
اشتباه:)