معطلیِ پشت مرز، توفیقِ اجباریام شده برای تماشا. مدام از زیرِ دروازهی مرزی اینطرف و آنطرف میروم و میان صفِ بلندِ منتظران گشت میزنم تا چشمم پر شود از قابها و صحنههای جادوییِ این سفر. اولین بار است که در این تکهی خاصِ زمان، مهمانِ این راه شدهام. فوجفوجِ آدمها، به انتظار ایستادهاند در صفِ خروج و ما هم شمارهی نمیدانم دویستوچندمیم که حالاحالاها باید مهمان مرز باشیم. چشمم را نشاندهام وسط دریایی از آدمها که دارند موجموج از زیر دروازه رد میشوند و مُهر خروج میگیرند و میروند آنطرف. به سیوپنج-شش سال پیشِ این مرز فکر میکنم. جایی در میانهی دههی شصت. احتمالا اینجا هم سنگری بوده از سنگرهای دوران جنگ. لابد اینجا هم هزارهزار حاجی و سید و برادر ایستادهبودند به دیدهبانی و شناسایی و چند روز بعد هم عملیات. لابد هزارهزار چشم از همین جا و همین نقطه، دوختهشده بودند به کربلا و در آرزوی زیارت ماندند. امروز را نگاه نکنید که کربلا رفتن برای ما مثل آبخوردن شده. روزگاری نه خیلی دور، شاهبیت هیاتها «بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا» بود. شاید تا همین پانزدهسال پیشِ همین مرز. روزهایی که تازه دیکتاتور را سرنگون کردهبودند و دیکتاتورهای آنسوی اقیانوس آمدهبودند به اشغالگری. روزهایی که مرز سروصاحب نداشت و کرورکرور آدمِ دلباختهی زیارت، از لابلای همین تپهها و بیابانها راه میکشیدند به سرزمین عراق و پرسانپرسان خودشان را میرساندند نخست به نجف، به مزار امامِ مظلوم و سلام میدادند: السلام علیک یا امیرالمومنین...
در آرزوی سایهی لطف
السلام علیک یا امیرالمومنین. نخستین تلاقیِ نگاهم با گنبد، پس از ساعتها معطلی و سفر در شریانهای پرترافیکِ عراق؛ مثل یک جرعه شربتِ گلاب و زعفران است که مینشیند در عمق جانم. کارگران در حرم سخت مشغول کارند. دارند صحنِ بزرگی به نام حضرتِ مادر میسازند و ما هم مهمانِ زیرزمینِ همین صحنِ تازهایم. هنوز درستوحسابی از راه نرسیده، کوله را میگذارم زمین و میروم به نجفگردی. کوچهها عجیب آشناست. خیابانها بوی شعر میدهد و عطر چای عراقی. مستِ هوایِ مطبوعِ شهر، میرسم به خیابانی که منتهی میشود به بابِ حرم و میافتم در صفِ ورود. ازدحامهای اول و دوم را که رد کنم، روبروی ضریحم. زانو میزنم، کتاب دعایی پیدا میکنم و هرچه هست میخوانم. بعد کمی عقب میروم، آنقدر که چشمم گره بخورد به گنبدِ طلا و از اینجا به بعدش دیگر خیرگی و بهت است. حرمِ نجف، آدم را مبهوتِ خودش میکند. اسیرِ هیبتِ اسدالله میشوی در این مُلک. دلت میخواهد فقط نگاه کنی و پلک بر هم نزنی تا مولا هم- اگر لایقش باشی- نگاهی به دلت بیندازد. میگویند در نجف باید حاجتهای بزرگ را خواست. حاجتها و دعاهای اساسی. اینجا حرم کسی است که دستهای کوچک را هم با سوغاتهای بزرگ پر میکند و من از حضرت، سایهی لطفش را طلب میکنم. چه چیزی از این بزرگتر؟
یک دریای تمامنشدنی
چه چیزی از این بزرگتر؟ چه شکوهی از این بالاتر؟ جاده انگار با آدمها فرش شده. مشکی پشت مشکی، بیرق پشت بیرق از عمود اول وارد جاده میشود، سر بر زمین میساید و بسم الله الرحمن الرحیم. اولینبار است مهمان این جادهام. تصاویر اما برای غریبهای مثل من هم آشناست. انگار همهی این آدمها را قبلا یک جایی دیدهام. مادرِ عراقی دست دخترش را گرفته و طوری به جلو خیره شده که انگار دو گنبدِ کربلا را از همین ابتدای مسیر میبیند. پیرمردِ عقال بر سر حتی کفشِ مخصوصِ پیادهروی و این بازیهای ما را هم ندارد و با یک دمپایی پلاستیکی افتاده به جانِ جاده. رفیقمان هم گوشیاش را زده به گوشهی کوله و دارد با صدای بلند، نوحهی معروف را پخش میکند. سرعت گامهایمان را با ریتم نوحه تنظیم میکنیم و ما هم میشویم قطرهای از دریای جاده. زیرِ آفتابِ سوزانِ عراق و همپای برادران و خواهرانمان. برای گفتن یک کلمه: لبیک.
بیعتِ مکرر
لبیک. این، اولین چیزی است که با دیدن گنبد حرمِ حضرت بر زبان جاری میشود. اصلاً تمامِ آن هزاروچندصد کیلومتر و این هشتاد کیلومترِ پیاده را آمدهای برای گفتن همین یک جمله. برای اینکه به زبان ساده بگویی:«سلام. ارادت. این هم از من. نام من را هم در میان زوارِ اربعین بنویسید لطفا. مخلصم.» همین و تمام. معنای «زُر و انصرف» همین است اصلا. زیارت اربعین، دیدارِ سالانه با فرماندهی کل است که در اوج ارادت و اختصار باید انجام شود. میآیی و نگاهی را به نگاهش گره میزنی و بیعتت را مکرر میکنی و تمام. اصلاً لذتِ زیارت اربعین به همین است. به همین که چیزی را در بینالحرمین جا بگذاری تا سالِ بعد هم بیایی و باز چیزی دیگر جا بماند برای سالِ بعد و همینطور تا ظهور...
دعایی به وسعت تاریخ
ظهور. شاهدعای زیارتِ اربعین همین است. مختصر و مفید. از دهروز مانده به اربعین، راه میافتی سمت عراق و عتبهی تکتکِ ائمهی نجف و کاظمین و سامرا و کربلا را میبوسی که همین یک خواهش را به زبانها و بیانهای مختلف زمزمه کنی. اربعین، سفرِ عاشقانهی منتظرانی است که هزارو چندصدسال است که از عشقِ او، در کوه و بیابانِ دنیا میگردند و نشانی از محبوبِ خود میخواهند. اربعین، تجدید بیعت عاشقهاست. پس، زندهباد این عاشقانه.