شلوغ بود... خیلی شلوغ.. هوا پر از دود... دیوار های خاکستری شهر، افسردگی را به صورتم بازتاب میکردند.. هوا سرد بود ولی آفتاب چشمم را از راس می سوزاند...
قیافه مردم را میدیدم.. همه در فکر فرو رفته بودند.. همه مبهم.. همه خالی از هر چیزی که انسان را لحظه ای به وجد می آورد... انگار گلوی همه از تجمع کلی حرف باد کرده بود..
با دیدن این تصاویر بیشتر درون خودم فرو میرفتم.. روی صندلیِ عقب تاکسی کهنه و خسته نشسته بودم و بدون این که بدانم چرا، احساس درماندگی شدید میکردم...
همه چیز خیلی سنگین بود و من آن روز از دنده ی تحلیل عالم و آدم بلند شده بودم..
تحمل تصاویری که میدیدم با تفاسیری که میکردم، واقعا سنگین بود.. انگار که یک درخت هم در گوشه ی این شهر زنده نبود.. یک پرنده هم در آسمان پر نمیزد.. یک سگ و گربه هم در خیابان احساس امنیت نمیکرد.. امنیت.. واژه ی امنیت غریب است برای این شهر انگار... گل هایش پژمرده اند و سیگار هایش روشن...
گویی جادو جنبل شده کل شهر.. از هر جنبنده اش بگیر تا هر سوراخ سُنبه اش... طلسمی چیزی ست شاید.. ظاهرا که جنگی نشده هنوز، ولی ما هر لحظه بیشتر از قبل تلف میشویم و تلفات میدهیم... رویاهای ما خیلی وقت است که جز جهنم چیز دیگری تعبیر نمیشود...
در آتش ها میسوزیم.. در سیل ها غرق میشویم... در زلزله ها آوار روی سرمان میریزد.. در تورم ها و تحریم ها بی خانه و بی ماشین و بی زندگی و بی رویا میشویم.. در خانه و سر کار و دانشگاه و فضای مجازی فحش به سر و صورتمان می خورد و تحقیر میشویم و گاهی هم تحقیر میکنیم...
به قول سریال پایتخت:
"ما باختیم... بَدَم باختیم.. داریم به قَهقَرا میریم.. فقط بزارین بریم ما..."
#رج