ویرگول
ورودثبت نام
sales710
sales710
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

چه طور خودمان حال خودمان را خوب کنیم

همه‌ی آدما یه روزایی تو زندگیشون حالشون خوبه و یه روزایی حالشون بد...این یک مسئله‌ی خیلی عادی و طبیعی هستش اما چیزی که مهم هست در این دوران، به نظرم این که بتونیم اون حال بد رو تحمل کنیم و بگذرونیمش، باهاش دوست شیم و ببینیم اصلا مشکلش چیه؟ چرا اومده سراغمون؟ حلش کنیم در خودمون و اجازه بدیم بعده اینکه درد و دلاشو کرد، بار سفرشو ببنده و بره...

منم مثل بقیه آدما، یه دوره‌ای تو زندگیم حالم خیلی بد بود ولی این دوران رو گذروندم و الان چند وقتیه که حالم خوبه. امروز می‌خوام بگم چه طور اون دوران رو پشت سر گذاشتم و چیکار کردم که حالم خوب شد.

دقیقا دوسال پیش عید بود که یه اتفاق نسبتا غم انگیز احساسی برام افتاد. و این اولین حس بدی نبود که سراغم اومده بود، طی یک سال دوبار از آدمایی که خیلی دوستشون داشتم ضربه خوردم و این برای منی که تازه اول راه بودم، اصلا قابل هضم نبود...اوایل سعی می‌کردم خیلی اهمیت ندم و خیلی افشا نکنم که من حالم بده...حتی به خودم.

اما بعد از گذشت 6-7 ماه تا مرز افسردگی رفتم و حالم بدتر از قبل شد.

مهم‌ترین دلیلش این بود که من آدمایی که بهم ضربه زده بودن رو از زندگیم حذف نمی‌کردم، یعنی کماکان باهاشون ارتباط داشتم و خبردار می‌شدم از اوضاع و احوالشون و این اولین گام بود برای سقوط من به: «جهنمِ افسردگی»

گذشت مدتی و من متوجه شدم که حالم واقعا خوب نیست...چیزایی که قبلا خوشحالم می‌کرد، الان هیچ انگیزه‌ای بهم نمی‌ده...از همه جا نا امید بودم و اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم. من آدمی بودم که از اعتماد به نفس خوبی برخوردار بودم اما یه سری از افراد وقتی میان تو زندگیت، اعتماد به نفست رو مثل یه شیره‌ی خوشمزه می‌مکن و خودشون رو از تو تغذیه می‌کنن، بعد که سیر شدن می‌رن از زندگیت و تو می‌مونی و یه جسم لت و پار و یه روح زخمی...

منم بعد از اتفاقی که برام افتاد به خودم اومدم دیدم از دختر پر شور و هیجان قبلی که سرشار از حس خوب بود، اعتماد به نفس داشت، دل کسی رو نمی‌شکست و... خبری نیست و یه روح افسرده مونده رو دستم...

مدتی طول کشید تا بتونم به خودم بقبولونم که اون آدما تاثیرشون رو روی من گذاشتن و من به دلیل رفتارا و کارای اونا اینجوری شدم. پس مرحله‌ی اولم این بود که:

قدم اول: چرا حالم بده؟

یه روز یه کاغذ و قلم گذاشتم جلوم و شروع کردم به نوشتن. 5 تا از دلایلی که حس خوبی نداشتم رو نوشتم.

5 تا از ترس‌هام رو نوشتم. 5تا از چیزایی که حالمو بد می‌کرد و 5 تا از چیزایی که حالمو خوب می‌کرد.

بعدش شروع کردم به جمع بندی نتایج و متوجه شدم که نگه داشتن آدمایی که بهم ضربه زدن در گذشته، سمی‌ترین قسمته زمانه حالِ...

شروع کردم به حذف کردن اون آدما...از زندگیم پاکشون کردم اما از مغزم پاک نمی‌شدن و همش در خاطراتم غلت می‌زدن.

قدم دوم: چه طور ریکاوری کنم؟

تصمیم گرفتم یه سری کارا انجام بدم تا بتونم اتفاقات تلخ گذشته‌رو از مغزم هم پاک کنم.

شروع کردم به انجام دادن کارایی که دوست دارم:

نقاشی کشیدم

سفر رفتم

موسیقی رو شروع کردم

و...

اما اوایل یه مشکلی اذیتم می‌کرد این بود که بازم فقدان اون آدما تو زندگیم خیلی خودشو نشون می‌داد. می‌رفتم سفر دلم می‌خواست اونا هم می‌بودن و یا یه همچین چیزایی.

برای این مشکلم راهکارم این بود که:

نا امید نشو! به خودت زمان بده.

کاری که کردم این بود که فعالیت‌هام رو متوقف نکردم. درسته اولاش سختم بود ولی به خودم گفتم زمان لازمه، ادامه بده...

یکی از چیزایی که خیلی در این دوران تاثیر گذار بود برای من، نوشتن بود...پیشنهاد می‌کنم حتما امتحان کنید. نوشتن معجزه می‌کنه. یه دفتر مخصوص به خودتون بذارید کنار و هر روز حستون رو بنویسید، بدون خجالت و شرمندگی.

من تقریبا هر روز اینکارو می‌کردم. کم کم دیدم اهدافم دارن نمایان می‌شن و یه چیزایی تو ذهنم جرقه می‌زنه که: پاشو فلان کارو کن!.

یه لیستی آماده کردم از برنامه‌های آینده‌م.

تصمیم گرفتم کنکور شرکت کنم برای مقطع ارشد

کلاس موسیقی ثبت نام کردم

از همه مهم‌تر: کارم رو ادامه دادم

نتیجه‌اش این بود: برای خودت مشغله درست کن!

کار کردم، کلاس رفتم، درس خوندم، سفر رفتم.

بعد از مدتی دیدم دارم به جاهای خوبی می‌رسم.

توی کار به موفقیت‌های خوبی رسیدم.

کتاب‌های مفیدی رو مطالعه کردم که به اطلاعاتم خیلی اضافه کرد

در موسیقی به حد قابل قبولی رسیدم

و سفرهایی که می‌رفتم دیگه برام غمناک نبود و اتفاقا خیلی هم آرامبخش شده بود.

من آدم مهمی هستم!

این چرخه‌ی موفقیتِ من چرخید و چرخید تا به خودم اومدم و دیدم که: من یه دختر موفق‌ام که حالم خیلی خوبه و اون آدمای گذشته که اذیتم می‌کردن و باعث حالِ بدِ من بودن، خیلی عقب موندن ازم.

و اگر الان اون آدما میومدن تو زندگیم امکان نداشت قبولشون می‌کردم چون به نظرم الان خیلی با هم فرق داریم.

الان می‌بینم چه قدر اون آدما پوچ بودن...

در نهایت: الان فقط آرامشم برام مهمه و اهدافم.

امیدوارم براتون مفید واقع شده باشه.

خوشحال می‌شم نظراتتون رو بدونم.


اینجا از همه چی صحبت می‌کنیم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید