نه پای رفتن از اینجا، نه طاقتی که بمانم
در ده هفتاد جوان 18 ساله ای بودم که وارد دانشگاه تهران شده بودم، سرمست از رتبه و جایگاه های که به دست آورده بودم، یادم میآید روزی خطاب به یکی از همکلاسی هایم که از قضا پدر ارتشی هم داشت گفتم:
شما کی از این خراب شده میروید؟
مکثی کرد بگمانم کمی طولانی بود، نگاهش را از نگاه چشم انتظارم گرفت، به یکی از مجسمه های که در دانشکده تازه نصب شده بود نگاه کرد، گفت: پدرم می گوید:
اینجا ایران است اگر از زمینش میخ درآید و از آسمانش سنگ ببارد ما اینجا می مانیم.
بعد از آن هرگز نخواستم از این کشور عزیز فاصله بگیریم، اما روزهای است که حال نزاری دارم، ای کاش کسی نصیحتم کند......، شاید نیاز باشد کسی دعوایم کند......
دلم تنگ است اما نمی دانم برای کجا و چه کسی،.... نه پای رفتن از اینجا، نه طاقتی که بمانم.