نمی دانم آیا چیزی بدتر از یک زندگی بی معنا هم وجود دارد یا نه. اگر هم وجود داشته باشد. تصورش، لااقل برای من، دشوار است. زندگی بی معنا یعنی اینکه:
ندانی از کجا آمده ای، آمدنت بهر چه بوده...!
یعنی اینکه ندانی برای چه هدفی به این جهان تقدیم شده ای.
زندگی بی معنا، زندگی بی هدف است و آدمی را به وادی پوچی و پوچ انگاری می کشاند...
احساس پوچی. اضطراب آور است، و انسان را تا مرز افسردگی و حتی خودکشی پیش می برد.
افرادی که با زندگیهای بی معنا درگیرند، برای فرار از این اضطراب کشنده، چاره ای جز پناه بردن به دامان "لذت" ندارند. مگر نمی بینید که یکسره از شما می خواهند که از زندگی تان لذت ببرید!
کسی با لذت بردن از زندگی مخالفتی ندارد، اما سوال این است که چه لذتی و به چه قیمتی؟
آنچه به زندگی انسان معنا می بخشد، یک "هدف" انسانی و والا ست، هدفی که برای خودت نباشد. هدفی برای جامعه و بشریت...
خب، واضح است که هر کسی نمی تواند چنین هدفی داشته باشد. یک فرد "خودمحور"، که هنوز با نیازها و خواسته های حقیر شخصی اش درگیر است، و به آن درجه از بلوغ فکری نرسیده که بتواند از خود فراتر برود، و خویشتن را وقف یک هدف والای اجتماعی نماید، نمی تواند یک زندگی هدفمند و بامعنا را تجربه کند.
در واقع زندگی بامعنا به انسان رشدیافته و متعالی مربوط است. انسانی که دغدغه های انسانی و اجتماعی دارد، و می داند که برای این از آسمان فرود آمده، تا جهان را به مکان بهتری برای زندگی خویش، دیگران و نسل های آینده بدل نماید. او تلاش می کند تا از خود جای پایی در این جهان به یادگار بگذارد.
جان کلام اینکه زندگی بی معنا تنها می تواند یک زندگی حیوانی باشد، یک زندگی برای خوردن، خوابیدن، کام جویی. و پس انداختن نسل...!!! این نوع زندگی نمی تواند شایسته یک انسان حقیقی باشد.
ممکن است از خودتان بپرسید:
چگونه می توانید معنای زندگی تان را بیابید؟
اگر می خواهید هدف خود را پیدا کنید اولین قدم این است که جستجو به دنبال آن را متوقف کنید. از جای خود برخیزید و فکر کردن بیش از اندازه به اینکه چرا اینجا هستید را متوقف کنید؛ شاید هیچگاه واقعاً این را نفهمید.
شاید در مورد جایگاهی که داریم چیزهایی دستگیرمان بشود، اما آگاهی کامل از چراییِ بودنمان در این فضا و مکان دست نیافتنی است. از آن مهمتر اینکه، تلاش برای پیدا کردن هدف در دل خود با یک خطر همراه است؛ خطر اینکه فکر کنید محور این هدف فقط خودتان هستید.
شما هم احتمالاً از خودتان می پرسید: «آن هدفی که به من کمک می کند احساس رضایت عمیق تری پیدا کنم کدام است؟».
اما مشکل این نوع تفکر این است که معنا و هدف زمانی به سراغ ما می آیند که روی دیگران تمرکز کنیم، نه خودمان.
اگر واقعاً می خواهید به پتانسیل حقیقی خود دست پیدا کنید و زندگی معنادارتری داشته باشید، جستجوی ذهنی به دنبال هدف را متوقف و زندگی با هدف را شروع کنید. در ادامه خواهید فهمید چطور...
به جای اینکه خودتان را درگیر نیازها و خواسته های خود کنید از خودتان بپرسید چه نیازی را می توانید از دیگران برطرف کنید. اگر به واقع می خواهید تغییری در این دنیا به وجود بیاورید به این فکر کنید که چه چیزی به شما انگیزه ی این کار را می دهد. اگر صرفاً می خواهید قهرمان باشید، چیزی جز دردسر و بدبختی نصیبتان نخواهد شد. اگر تنها با هدف کسب احساسی بهتر و یا صرفاً پیشبرد منافع خودتان به دیگران کمک کنید معنای زندگی را در کمک به دیگران پیدا نخواهید کرد. مسئله این نیست که خودتان چه می خواهید. سؤال این است که چه نیازی را می توانید برطرف کنید؟
اما خبر خوب این است که لازم نیست زیاد بگردید. فرصت ها درست پیش روی شما هستند. با دوستان، خانواده و جامعه ی اطرافتان خود شروع کنید. در میان همین افراد کسانی هستند که به شما نیاز دارند. از آنها بپرسید:
چه کار می توانید برایشان انجام دهید؟
نکته ی ظریفی که اغلب مواقع خیلی ها را به اشتباه می اندازد اینجاست که شما نمی توانید مشکلاتی که برای حل کردنشان صلاحیت ندارید را حل کنید. در عوض، به این فکر کنید که به درد چه کاری می خورید. چه کمک منحصر به فردی می توانید انجام دهید که گره ای از کار کسی باز کند. استعدادها و علایقی را در خود شناسایی کنید که بتواند برای دیگران مفید واقع شود و تأثیرگذار باشد.
هدف شما با استعدادهای شما مرتبط است، اما نمی توانید با فکر کردن به یک زندگی هدفمند به خواسته ی خود برسید. با گوش کردن به یک مجموعه سخنرانی انگیزشی یا تفکر فلسفی در یک مکان دورافتاده نیز نمی توان معنای زندگی را پیدا کرد. شما هدف خود را در عمل پیدا می کنید.
درست مثل ورزش کردن، باید از یک جایی شروع کنید. برای مشارکت، کمک داوطلبانه، به راه انداختن کسب و کار و یا بر عهده گرفتن مسئولیت بیشتر، یا فرصتی بیابید یا این فرصت را خلق کنید. انجام کارهایی که به نحوی منحصر به فرد نیازی از اطرافیانتان برطرف کند باید بخشی از زندگی روزمره ی شما باشد.
بدون یک برنامه ی عملی منسجم و پایدار، انگیزه ای که در حال حاضر دارید در نهایت کمرنگ خواهد شد و شما را یک بار دیگر با احساس پوچی و نارضایتی تنها می گذارد. لازم نیست شروع بزرگی داشته باشید، اما باید شروع کنید. راهی پیدا کنید تا بتوانید استعداد و زمان خود را به شکلی مداوم برای برطرف کردن نیازهای دیگران به کار بگیرید. پس چه یک بار در هفته، چه یک بار در ماه، شروع کنید.
شما بدون اینکه ارزیابی منظمی از موقعیت خود داشته باشید نمی توانید بفهمید کجای راه هستید. هر شب، کارهای روزمره تان را مرور کنید و از خود بپرسید:
آیا بهترین راه استفاده از این زمان همین بود؟
آیا می توان کار بیشتری انجام داد؟
آیا بیش از اندازه کار کردم؟
آیا می توان این کار را به فرد دیگری واگذار کرد یا اینکه باید خودم وقت بیشتری برای آن صرف کنم؟
به این ترتیب در عمل یاد می گیرید چه باید بکنید و به این ترتیب است که فردی می تواند هدفمند زندگی کند.
در حقیقت، هیچ کس در زندگی خود صرفاً یک هدف ندارد؛ بلکه هدف های زیادی دارد. هرچه به سوی کمال حرکت کنید، اهداف شما نیز دستخوش تغییراتی خواهند شد. وقتی ۱۵ ساله بودید، هدف شما ممکن است به مدرسه، دوستان یا خانواده تان مربوط می شد. اما در ۳۵ سالگی این هدف می تواند به همسر یا فرزندانتان مرتبط باشد. وقتی با این سؤال زندگی کنید (به درد چه کاری می خورید؟)، تعدیل می شوید، تغییر می کنید و رشد می یابید و با گذشت زمان می توانید اهداف منحصر به فرد خود را بهتر بشناسید.