سامان سلطانی
سامان سلطانی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

برای سالگرد نبودنت

امروز درست یکسال شد که ندارمت. درست یکسال که چهار چشمی خیره شده‌ام به جای خالی‌ات و هنوز باورم نمی‌شود که نیستی. بابا هنوز فعل‌هایش رو جمع می‌بندد، هنوز منتظرم تبلت را از بابا بگیری و با من هم‌صحبت شوی. هوا که تاریک و شب که می‌شود، در هر لحظه منتظر تماست هستم. بارها خواب دیدم که هنوز هستی و این فقط یک کابوس است. اوایل زیاد می‌گفتم «هنوز»؛ شاید فکر می‌کردم از بار غم نداشتنت روزی کم می‌شود ولی هی بیشتر و بیشتر شد. حالا می‌دانم این هنوز معنیش تا آخر عمر است. شاید بپذیرم که ندارمت ولی هیچ‌وقت باور نمی‌کنم که دیگر نیستی.


فکر کردم و لحظه‌ها را مرور کردم؛ که چه باید می‌کردم که اینطور نمی‌شد. از لحظه‌ شروع کردم تا روز تولدم پس رفتم. روز اولی که به دنیا آمدم. ای کاش من متولد نمی‌شدم که فشاری به جسم نحیف تو نمی‌آمد؛ شاید تاب می‌آوردی. دوست دارم همچو کودکی ۵ ساله پا به زمین بکوبم و بهانه‌گیری کنم. به عالم و آدم شکایت کنم و با فریاد بگویم: «من مامانم رو می‌خوام.»


می‌خواستم ویدئو را سیاه و سفید کنم، ولی یادم آمد که چقدر عاشق رنگ‌ها بودی و از رنگ سیاه متنفر. همیشه لباس‌های رنگی پوشیدی. گونه‌های برجسته‌ی زیبایت همچون گلبرگ‌های گل‌های روی لباست بود. جرات تماشای عکس‌هایت را ندارم مادر. جرات ندارم لبخندت را ببینم و باور کنم که نیستی و دیگر این لبخند قرار نیست تکرار شود.


عاشق ذوق کردن‌هایت برای هر چیزی بودم. مادر نیستی خوشحالی کنی برای هر دستاورد کوچک من. خوشحالی و ذوق هیچ‌کس جز تو مزه ندارد. هر چند بعد از تو، تمام لحظات شاد، حتی شادترین‌ها، ولو به میزانی اندک، غمگین خواهند بود. تو امیدوارترین آدمی بودی که می‌شناختم. همیشه به دوستانم می‌گفتم اگر من ده درصد پشتکار مادرم را داشتم دنیا را فتح می‌کردم. تو عاشق زندگی بودی. یه معنای واقعی کیف می‌کردی از بودن. من چه؟ من هیچ‌وقت زندگی را دوست نداشتم. انگار که زندگی از زجر کسانی که دوستش ندارند؛ لذت می‌برد. زندگی بی‌رحم است. کسانی که دوستش دارند را پس می‌زند. تو را پس زد.


من همیشه در سفر بودم. بهم می‌گفتی وقتی که از خانه می‌روی گویی کل خانه را باخود می‌بری. مادر، مادر نازنینم کل خانه تو بودی، خانه که هیچ کل دنیا را با خودت بردی. یادت هست برایم آرزو کردی کاشکی آرام بگیرم؟ حالا رفتی و برای همیشه آشوب شدم مادر. حالا به که بگویم برایم دعا کند وقتی محتاجم؟ معنی زندگی را بی تو گم کرده‌لم.


در این روزهای سرد زیر صفر و تاریک، شالگردنی که با دست‌های نحیف و نرمت برایم بافتی به دور گردنم می‌پیچانم، گویی که مثلن همیشه دستانت دور گردنم است و می‌گویی: «بگذار تا گردنت را سیر ببوسم.» و‌ من همیشه قلقلکم می‌آید و تو را بیشتر به خودم فشار می‌دهم. چشم‌هایم را می‌بندم، صورت نرمت را تصور می‌کنم، می‌توانم دست‌هایت را در دستانم حس کنم، حتی چروک‌هایش و ناخون‌هایت را. تصویر گونه‌های برجسته با لبخند همیشگی‌ت هیچ‌وقت از جلوی چشمانم نمی‌رود.


شب‌ها؛ با صدای لالایی‌های تو، خوابیدم.

لالایی مادرم؛

حالا نوبت توست.

تو بخواب؛ امیدم.


دوستت دارم مامان.

samansoltani.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید