سامان سلطانی
سامان سلطانی
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

در سوگواری پرواز هفتصد و پنجاه و دو

این عکس را از آسمان قبرستان مونت‌مارته در پاریس گرفته‌ام.
این عکس را از آسمان قبرستان مونت‌مارته در پاریس گرفته‌ام.


برای اینکه پرداخت آنلاین انجام بدهم؛ تا فرودگاه تاکسی اینترنتی گرفتم. نام راننده بیات است، اهل کرمانشاه‌ست. بعد از فوت پدرش از کرمانشاه آمده تهران که خرج خانواده را در بیاورد. روزها دانشگاه تعمیرات آسانسور می‌خواند و سرایداری می‌کند، شب‌ها هم با ماشین پسرخاله‌ش منتظر مسافرهای فرودگاه می‌ماند. دوستش که سوئد رفته می‌گفت این مدرک خیلی آنجا معتبر است. از من جویا شده بود وضعیت آلمان برای آسانسور چطور است. مدیر ساختمان ۲۰ میلیون از پولش را که سال‌ها جمع شده پرداخت نمی‌کند. می‌گفت ۴ فروردین عروسی‌اش است و حدود ۱۰۰۰ نفر از اهالی روستایشان را دعوت کرده. می‌گفت در منطقه‌ی ما عروسی در روز به صرف ناهار برگزار می‌شود.


از دیروز چند اسکناس دو هزار تومانی ته جیبم هست. داشتم فکر می‌کردم که نذارم توی جیبم بمانند، چیزی بخرم یا بدماش به امید که خرجشان کند. می‌شمارم، یک، دو و سه. تایشان می‌کنم می‌ذارم زیر دستمال کاغذی که روی داشبورد ۲۰۶ بیات است. می‌گویم: «وقتی چمدان دارم به تاکسی اضافه‌تر پرداخت می‌کنم. این باشد اینجا.» تعارف می‌کند و من پیاده می‌شوم و او می‌آید تا کمک کن که چمدان‌ها را در بیاوریم. پیشاپیش عروسی‌اش را تبریک گفتم و به سمت ورودی رفتم.

فرودگاه تقریبن خالیست، مدتی در صف منتظر می‌مانم. آقای جلویی از من می‌پرسد: «مگه همه شرکت‌ها پرواز‌هاشون رو کنسل کردن؟». دلهره را در چهره‌ی همه‌ی کسانی که در صف هستند می‌بینم. استرس وزن چمدان را دارم، بار مجاز ۳۰ کیلوست. خانم پشت میز صدا می‌زند: «نفر بعدی». پاسپورت و کارت اقامت را تحویل می‌دم و چمدان را روی نوار نقاله؛ نشان می‌دهد ۳۰.۹. نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: «ساک دستی هم داری؟» ساک را نشان می‌دهم و روی دستگیره‌ش برچسبی می‌زند با عنوان Cabin Approved.


کارت پرواز را می‌گیرم و اتفاقی چشمم به علیرضا می‌افتد. بیش از چهارسال هست که ندیدمش. می‌روم کنارش و می‌گویم: «ببخشید می‌شه چمدونتون رو بذارید اونور منم بشینم؟» تلاش می‌کند جابجا کند که می‌گویم: «علیرضا منم، سامان». سرش را بالا میاورد و با چهره‌ی خسته‌ش می‌خندد. پرواز قبلیش لغو شده بود و منتظر بود امروز بپرد. یک ساعتی گپ می‌زنیم و از کتاب استیون هاوکینگز که نسخه‌ی اصلیش را از یک کتاب‌فروشی از زنجان به قیمت خیلی ارزان خریده برایم می‌گوید. او می‌رود کارت پرواز را بگیرد و من می‌روم در صف اتباع ایرانی.


همیشه نگرانی این را دارم موقع خروج بهم بگویند که ممنوع خروج هستی. در فکر و حال خودم بودم که پسری با عجله می‌آید و می‌گوید: «ببخشید من پروازم داره می‌پره، می‌شه برم جلو؟» بعد از او با تشویش به باجه نزدیک می‌شوم و منتظر می‌مانم، سرباز تمام وقت به من زل زده و نگرانی‌ام را بیشتر می‌کند. افسر هم گاهی نگاه می‌اندازد و سوالی می‌پرسد و نهایتن می‌گوید: «به سلامت.»


بازرسی را با باز کردن زانوبند آتل‌دارم در اتاق بازرسی ویژه، رد می‌کنم و می‌روم سوار هواپیما بشوم. به ته راهرو که نزدیک شدم چشمم به پسری می‌خورد که عجله داشت! اینقدر نگاه‌ش کردم تا سنگینی نگاه‌م را حس کرد و رویش را آنطرف کرد.


جاگیر می‌شوم و پرواز کم کم آماده‌ی پرش است. مادرم بیدار است. گفته بود بیدار می‌مانم تا دم حرکتت. پیام دادم که : «مامان جان همه سوار شدن. چند دقیقه دیگه می‌پره. خوب بخوابی.» ته‌ش هم یک شلکلک قلب و بوس گذاشتم.


هواپیما می‌پرد. می‌شمارم. هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه، هزار و چهار، هزار و پنج …هزار و دویست و نود هفت، هزار و دویست و نود هشت، هزار دویست نود و نه، هزار و سیصد. دقیقن ۵ دقیقه. هواپیما بلند شده و در حرکت است. تصور می‌کنم که ممکن است الان موشکی به هواپیما اصابت کند. خودم را در تمام لحظات جای مسافرین پرواز اوکراینی می‌گذارم. تمام مدتی که ایران بودم را مرور می‌کنم، حرف‌هایی که زدم و شنیدم، گلایه‌ها، خنده‌ها. پیام‌هایی که به مادرم دادم. همه‌چی مثل برق از جلو چشمانم رد می‌شود. دو سال پیش با همین پرواز اوکراینی به ایران آمده بودم، ممکن بود امسال هم با همین پرواز سفر کنم.

ps752
samansoltani.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید