من سعادت دیدن دانشگاه تهران رو خیلی کم داشتم. 4ماه رفتم و ناگهان کرونا در دانشگاه ها رو بست! تجربه ام هم از دانشگاه مون موند در حد همون یه ترم و نیم. رابطه جذاب من و دانشگاه مون از یک سال پیش همین حدودا شروع شد. قبلش خیلی مشتاق شروع این رابطه نبودم. رتبه ام که اومد، بین دانشگاه تهران و شهید بهشتی گیر کردم. از اونطرف از مشاورم اصرار که "شهید بهشتی محیطش علمی تره. بعدا ناراحت میشی رفتی تهران. استادها پیرن، دانشجوها هم که دنبال درس نیستن!" از این طرف از خانواده انکار که "بابا، کی میره این همه راه رو! بهشتی نوک قله است. زمستون که بشه با دندون هم نمیرسی اونجا." من هم که جوگیر بودم و میگفتم "ببین مشاورم چی میگه؟ یه سال پوست خودم کندم، بی سهمیه جنگیدم که برم یه جایی که درس نخونم؟" داداشم میگفت "بابا تو اصلا اهل درس خوندن نیستی. این یه سال رو حالا خوندی. حداقل برو تهران یه کم بچرخ و یه کم دانشجویی کن."
با گریه زدم تهران. یادمه نصف شب زنگ زدم به مشاورم و گفتم:"این ها مجبورم کردن برم تهران!"
ترم که شروع تازه فهمیدم چه خبره. کم کم عاشق دانشگاه مون و دانشکده مون شدم. از دم دروازه پنجاه تومنی(که چون در خود دانشکده حقوق نزدیک تره، خیلی کم ازش رد میشدم.) تا لابی بزرگ دانشکده و اون آسانسورهایی که درش خراب بود و هی بار و بسته میشد. یا از زیرج(تهرانی ها میشناسنش؛)) که نصف وقت خالیمون اونجا میگذشت و از مسجدی که هر وقت وقت کافی داشتیم میرفتیم و بعد نماز چایی مجانی میخوردیم. یا از کلاس 210 که پر خاطره هامون شده بود تا آمفی تئاتر فنی. نگم از وقت هایی توی گشت و گذار دانشکده های دیگه گذشت...
من تا به حال بهشتی نرفتم. نمیدونم دم سلفشون یه گربه چاق و بی حال دارن یا نه. نمیدونم صبح ها میتونن املت و خیارشور و نون بربری بخورن یا نه. نمیدونم جایی رو دارن تو دانشگاهشون که برگ های پاییزی کل دانشگاه رو بریزن اونجا و اونها بتونن خودشون رو با عکس گرفتن خفه کنن؟ نمیدونم دفتر بسیجشون پر کتاب هست که هر وقت بخوان بردارن؟ یا شورای صنفیشون همیشه پر آدمای باحال هست که هروقت سربزنی کلی تحویلت بگیرن؟
توی همین 4 ماهی که رفتم دانشگاه(به لطف کرونا:/) اینقدر خاطره دارم که یکی از دوستان بهم گفت:"شدی شبیه این پسرا که دو ماه میرن آموزشی اندازه ده سال خاطره دارن!" اینقدر دلم تنگ شده که دنبال بهونه ام برای رفتن. گاهی برای خرید کتاب از انقلاب، بعضی وقتا برای جلسه توی یکی از کافه های اطراف دانشگاه، گاهی هم برای گرفتن جزوه از انتشارات دانشکده.
حالا چرا دلم خواست این متن رو بنویسم؟ یه عالمه دانش آموز دارم که حالا به خاطر شرایطشون یا حتی رتبه شون مجبور به انتخاب یه رشته یا یه دانشگاه خاص شدن. گاهی وقت ها اون چیزی که خوبی ما در اون هست رو، خودمون دوست نداریم. بعدا میفهمیم که چه چیزی تو دستمونه و ما بابتش کلی به خدا شکایت کردیم. همون جریان "عسی ان تکرهوا شیء و هو خیر لکم" هست. یه کم که صبر کنیم همه چی توی درست ترین حالت ممکنش قرار میگیره. به خدا و کاراش نباید شک کنیم.
پ.ن: دلم نمیخواد عامیانه بنویسم. حالم باهاش خوب نیست ولی توی اینجور متن ها صمیمیت لازمه انگار!
پ.پ.ن: شاید یه روزی راجب رشته ام هم نوشتم اینجا. البته یکی دو ترم دیگه! تا حداقل راجبش با خودم به صلح رسیده باشم.
پ.پ.پ.ن: نمیدونم شاید اگر رفته بودم بهشتی الان داشتم برای اونجا مینوشتم. شایدم این همه حس خوب به تهران بابت دلتنگیه:(((ولی دوست دارم راجب بقیه دانشگاه ها هم بدونم؛ اگر دست دارید بگید.