هيچی تو دنيا قطعی نيست، حتی همين پاييز. تا حالا فکر کردين مردم سرزمينی که هيچ وقت پاييز يا زمستون رو نديدن، چه درکی از اين فصل و اين همه رنگ دارند؟
چند وقت قبل از طریق یکی از شبکههای اجتماعی با یک دوست عزیز در حال صحبت بودم حرف به جایی رسید که اون دوست عکس هتلی که در اون اقامت داشت رو برای من فرستاد و گفت:
شاید اینجا و موقعیت الان من رویای دم مرگ خیلیها باشه، اما برای من خوشایند نیست.
بلافاصله گفتم اینجا برای من هم رویایی نیست.
گفت آره اما معنیش برای تو با معنیش برای من فرق داره. خیلی. و معنیش برای من برای تو احتمالا قابل تصور هم نیست.
اون موقع شاید اندازه امروز حرفش برای من معنی نداشت. اون داشت از یک موقعیت و تجربه عینی صحبت میکرد و من با یک تصور ذهنی اون موقعیت و شرایط رو میسنجیدم. تا اینکه یکی از روزانههای شهرزاد که برای گذروندن یک دوره آموزشی به هنگ کنگ رفته بود رو دیدم و خوندم:
استاد سرکلاس داشت میگفت:"هر روز چیزهای کمتری تو دنیا میمونن که با قطعیت میشه ازشون حرف زد و همه چیز به سمت پیچیدگی و پیشبینی ناپذیری حرکت میکنه."
مثلاً میگفت: "کی فکرشو میکرد که تو قرن ۲۱ نتونیم راجع به جنسیت آدما هم نظر قطعی بدیم و تو فرمهامون گزینه جنسیت نامعلوم داشته باشیم؟
بعد ادامه داد که: "هنر ما تو زندگی این نیست که بتونیم همه چیز رو پیشبینی کنیم بلکه اینه که بتونیم خودمون رو آماده کنیم برای تغییر همیشگی.
هیچ چیز رو ابدی و قطعی در نظر نگیریم. به هیچ چیز دل نبندیم و تا میتونیم حواسمون باشه ایدهها و فکرهای جدید رو بپذیریم و اطرافمون رو با نگاه جدید ببینیم."
من خودم وقتی فهمیدم که حتي معانی فصلها هم قطعی نیست خیلی شوکه شدم. راستش قبلاً ها شنیده بودم که مثلا بعضی کشورها هیچوقت برف ندیدن و یا هیچوقت آفتاب ندارن. اما وقتی از چارچوب مشخص چهار فصل ایران خارج شدم، انگار تازه درکش کردم؛ که اول مهر همیشه قرار نیست پاییز باشه.
حدود اولهای مهر بود که از گابریلا پرسیدم که پاییز اینجا از کی شروع میشه؟ گفت من هیچ ایدهای ندارم. ما تو اکوادور هیچوقت پاییز نداریم.
خیلی عجیب بود برام. حتی درکی که من از پاییز دارم بقیه ندارن. این احساس نسبی بودن فصلها و درک آدمها از اونها عین تلنگر بود برام. چیزهایی که تو خیلی قطعی و واضح میبینی و درکشون میکنی برای خیلیها وجود خارجی نداره. چه برسه به خیلی از احساسات و افکار که نمود عینی هم ندارند.
ما آدمها هر اندازه هم که تلاش کنیم تا درک درستی از همدیگه و یا از جهان داشته باشیم، باز هم به تعداد آدمهای روی زمین تفاوت در نگاه و درک نسبت به موقعیتها، ساختارها، و اتفاقها و روندها و رویدادها وجود داره. برای همین فکر میکنم نگاه آدمها به زندگی و درک اونها از جهان، ارتباط مستقیمی داره با سفرهایی که رفتن
کتابهایی که خوندن
آدمهای جدیدی که با اونها ملاقات کردن
زمانهایی که به فکر کردن اختصاص دادن
و همه تجربههای نو و جدیدی که دیگران از اون بهرهمند نبودند.