سمانه
سمانه
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

در حسرت مادر شدن!

می‌دونید اولین انسانی که باهاش تعامل داریم، مادرمونه. حتی اونهایی که هیچوقت شانس دیدار با مادرشون رو نداشتن. حتی اونهایی که کیلومترها از مادرشون دورند. حتی اونهایی که دیگه از داشتن مادر بهره‌مند نیستند. بهرحال، مادر ما آدمی بوده که ما رو در وجود خودش، بدن خودش، میزبانی کرده. کاری ندارم وقتی بیرون اومدیم از بدنش چطور آدمی بوده. حتی قصد ندارم مثل کلیشه‌های مرسوم، از مادر بت و قدیس بسازم. حقیقتا معتقدم مادری که قدیس‌گونه برخورد میکنه، لایقشه. اونی هم که نمی‌کنه، نیست.

اما اینها رو دارم می‌نویسم که بگم هیچوقت ممکنه این لذت رو درک نکنم. هروقت بحثش میشه، ایده‌ها و تصمیم‌های جالبی به ذهنم میرسه. گفتم بنویسم شاید شما هم بتونید ایده‌ها و تصمیمات خودتون رو بذارید وسط :)


اول از همه فکر می‌کردم میتونم صبر کنم تا علم اونقدر پیشرفت کنه که زن ترنس هم - علیرغم نداشتن رحم - بتونه باردار شه. خب این خیلی دور از ذهنه ولی نشدنی نیست. سالهای سال IVF و ... هم زیر سوال بودن. اما امروز که من و شما اینجاییم، هزاران بچه با این تکنولوژی دارن متولد میشن. سالمن. بزرگ میشن و مایه عشق ورزی مادر و پدراشونن. اما می‌دونید من هیچوقت تو زندگیم آدم صبوری نبودم. با این که چیزایی که از زایمان می‌گن (و معمولا هم بعنوان نکته منفی قضیه ازش یاد میشه) برای من برانگیزاننده حس کنجکاوی بوده. برای من، معنا داشته. دوست داشتم تجربه‌ش کنم. تغییر شکل و اندازه اندامها، حرکت جنین، درد کشیدن موقع زایمان و ... .

بعد از مدتی، به خودم گفتم اگر انقدر هم علم پیشرفت کنه احتمالا اونقدر پولدار نیستم که بتونم از علم استفاده کنم. حتی ممکنه شوهرم هم حاضر نشه خرجش کنه. به خودم گفتم خب، مطمئنا شوهرم شرایط من رو درک میکنه، با هم بچه میاریم از پرورشگاه. خیلی در موردش مطالعه کردم. این هم آسون نیست، ولی نشدنی هم نیست. مواردی بوده که دقیقا چون یکی از طرفین ازدواج، سابقه تغییر جنسیت داشته، مخالفت شده با اعطاء سرپرستی بچه بهشون. این سردم کرد. در خیلی از کشورها هم خارجی‌ها نمیتونن بچه‌ای رو به فرزندی بگیرن (مگر این که شهروند بشن یا شرایط خیلی خاصی داشته باشن). اما این گزینه همیشه یک گزینه خوب برای من خواهد ماند.

راستش اوایل پروسه تغییر، با یکی آشنا شدم. انسان خوبی بود. نشد که بشه که با هم ادامه بدیم. اما چرا دارم این رو میگم؟ ازدواج کرده بود قبلا. همسرش رو از دست داده بود (ایشون متاسفانه ابدی شده بودند) و بچه‌ای از اون ازدواج براش مونده بود. همیشه به این هم فکر می‌کنم. خب میشه با کسی ازدواج کرد که بچه داره. راستش، به خودم خیلی حس خوب میداد این که روزی اون بچه بهم بگه «مامان».

آخریش هم ... دوستی گفت خب یه گربه بیار. من عاشق گربه‌هام. ولی به نظرم هیچوقت هیچی نمیتونه جای بچه آدمیزاد رو بگیره خب! قبول دارم خیلی شرایط مناسبی نیست برای اضافه کردن یه نفر به دنیا. ولی بهرحال، من هم دل دارم. زنانگی دارم. مادری در وجودم نهفته شده.

شما چی فکر می‌کنید؟

مادرمادر شدنزنانگی
بالاخره جایی برای نوشتن یافتم :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید