شب جمعه است و شاید این خاصیت تنهایی و داشتن وقت آزاد در کنار هم است که تو را وادار میکند موسیقیهای دلچسپ برانگیزاننده احساسات را از پلی لیست انتخاب کنی و با گوش دادن به آنها و فکر کردن به گذشتهای که هیچوقت دست از سرت برنمیدارد، بخواهی بنویسی؛ از احساسهایی که در این چند روز اخیر تجربه کردهای، از تجربههایی که هربار متفاوت درکشان میکنی و کارهایی که از انجامشان پشیمان و خوشحالی و و به واسطه همه این حسها و تجربههاست که بخشی از ذهنت شروع میکند برایت تصمیم گرفتن برای رفتارها و کارهای آینده.
تراپیست از دو ماه پیش توصیه کرده کتاب «تکههایی از یک کل منسجم» را بخوانی و حالا که مجبور شدهای با شنیدن کتاب صوتی، این مشق مهم را به انجام برسانی، دلت کم کم شروع میکند به گرفتن، به اینکه چقدر حرفهای کتاب را خوب درک و زندگی کردهای و اینکه زندگی چه موجود دوستداشتنی غمگینی است که گاهی شادیهای کوچکی را نصیبت میکند و همیشه تلنگرهای محکمی را برایت فراهم میکند که یادت نرود، همه چیز و همه کس موقتی است، پس آدم بودن را تجربه کن، با همه جوانب خوب و بدش، با همه دردناکی و آسانیهایش.
دوباره سریال Friends را به وقت میل کردن ناهار و شام تماشا میکنی و با خودت میگویی، تمام اپیزودها و فصلهایی که هنوز مانیکا و چندلر با هم نبودند، عالی بود. هر شخصیتی در سرجای خود قرار داشت و هرکدام سهم خود را به اندازه ایفا میکردند و چقدر بازیها واقعیتر بود و تو دوست داشتی چندلر همان بازیگری باشد که جایزهها را درو میکند، نه ریچل ای که گویی مهره مار داشت برای این تماشاگرهای خارجی (نظر بیمارگونهای است شاید و احتمالا به پارتنر شدن او با برد پیتِ محبوب قلب بسیاری آدمها ربط داشت). با خودت میگویی نحوه داستانسازی که فرندز در سیزنهای اول داشت، میتواند در تولید محتوای حوزه تکنولوژی هم به تو کمک کند و ذهنت تو را نمیبرد به آن سمت، گویی میداند کار سختی است و حالا تو هیچ حوصله سختی نداری.
او آمده و تمام روح زیبای کودکیاش حال تو را خوب کرده است. حرف زدنش، نحوه پاسخش به اتفاقاتی که میبیند، سوالاتی که از روی از ذهن کوچکش میپرسد و آسیبپذیری که در وجود کوچکش میبینی. با تمام وجود بغلش میکنی و تمام گونهاش را غرق بوسه میکنی و به وضوح میبینی هم او که علاقهای به بغل شدن و بوسیده شدن ندارد، از اینکه مورد دوست داشته شدن قرار گرفته خوشحال است و تو همین وقت است که دلت میخواست کاش این همه فاصله نبود. کاش آنقدر توانایی داشتی که برای او فرد بسیار تاثیرگذاری میشدی. او نمیتواند کار عملی را انجام دهد و تو به او میگویی «نمیتونم نداریم» و او حرف تو را تکرار میکند و کار را ادامه میدهد و همین موقع است که تو با تمام وجود میخواهی کاش اینبار بتواند.
با خودت میگویی روزی 8 لیوان آب فقط برای یک نفر ضروری است و همین موضوع ذهن حسابگرت را به سوی جمع و تفریق میبرد. روزی 1.5 لیتر آب نوشیدن برای هر نفر ضروری است و این یعنی برای 8 میلیارد جمعیت در روی زمین در یک روز، 12.000.000.000 لیتر آب لازم است. نمیتوانی عدد را درست بخوانی، پس ادامه میدهی در طول یک سال میشود: 4.380.000.000.000 و باز هم نمیتوانی عدد را بخوانی. اما میدانی این عدد خیلی خیلی زیاد است. پس سراغ چت جی بی تی میروی و از او میخواهی آماری از وضعیت آب در دنیا به تو بدهد و نتیجه ناامید کننده است. تا دو سال دیگر کشورهایی مانند ایران، تنش شدید بیآبی را تجربه خواهند کرد و تو میترسی و ناراحت میشوی از این همه جهل و بیتفاوتی مسئولینی که حتی عارت میشود نام مسئول به آنها بدهی. دلت میخواهد بتوانی کاری کنی، آگاهسازی شاید، اما میدانی اوضاع خرابتر از این حرفهاست. دلت میخواهد میتوانستی مهاجرت کنی تا این سختیهای جدید ترسناک به قبلیهایی که از سرت گذراندهای اضافه نشود، اما میدانی نمیشود و حتی اگر بشود، پس خانواده چه، آن کوچولوهایی که خالصانه خوشبختی و خوشحالیشان را آرزو میکنی. دلت میگیرد باز هم و میخواهی رها کنی و فقط بیخیال شوی.
به همه این نوشتهها فکر میکنی، به موارد بسیار زیاد دیگری که میتوانی اضافه کنی، از پسر کوچک افغانی که به تنهایی به ایران مهاجرت کرده و حالا در بازار گل کار میکند، به آن دو پسر جوان افغانی که در نانوایی حقشان را خوردند و تو دم نزدنی و آنها هیچ نگفتند، به او فکر میکنی که حالا 40 سال را رد کرده و هنوز بلد نیست خودش را اولویت اول زندگیاش قرار دهد و دلت میسوزد که او فقط یک عمر دارد، به اوی دیگر فکر میکنی که حالا غم دارد، غمی 40 ساله شاید و ناامیدیهایی که دلت را به درد میآورد و آرزو میکنی کاش میتوانستی خوشحالش کنی، به «او»های دیگر فکر میکنی و دلت میخواهد کاش این همه درد نکشند، کاهش همه چیز خوب شود و میدانی که این آرزو، همان دروغ بزرگی است که در دوره معصومیت زندگی به خوبی باورش داریم... به غم فکر میکنی که تمام اطرافت را فراگرفته، به درد فکر میکنی که گویی تمام وجودت درد میکند، آن هم خودخواسته، اما سعی میکنی به خودت نهیب بزنی که همه چیز به این کشور و شرایط آن برمیگردد. اما نمیتوانی ژنتیک غمگین خود را مقصر ندانی. به روحیه حساسی که برایت به ارمغان آورده. به احساساتی که بیشتر از منطق در تو شعله میکشند و حالا خسته شدهای و میخواهی نوشتن را تمام کنی با این پیغام به خود که «زندگی گرچه غمگین است، اما من دوام میآورم و شادی میآفرینم، برای خودم و برای اطرافیانم و برای هر فرد و موجودی که تحت تاثیر من است».