ویرگول
ورودثبت نام
سمانه محمدزاده
سمانه محمدزاده
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

خیابان انقلاب

خیابان انقلاب (7 بهمن)
خیابان انقلاب (7 بهمن)

خیابان انقلاب؛ حس هیجان و سرزندگی را در من جوری زنده می‌کند که دلم زود به زود برایش تنگ می‌شود خوشحالم که سه روز در هفته برای رفتن به شرکت دژ از انقلاب میگذرم!

تمام مسیر را کلافه‌ام و غر میزنم اما به انقلاب که میرسم خیالم راحت می‌شود، احساس امنیت می‌کنم! با اینکه دل چیز دیگری می‌گوید ولی باید زودتر تاکسی بگیرم و بروم.

قدم زدن در این خیابان برایم حس جریان داشتن زندگی را دارد، دیدن دانشجوها و جوانانی که کتاب به دست از این ور به آن ور می‌روند همه‌اش برایم زنده هستند! یاد تکاپوی دوران دانشجویی و مجردی خودم میفتم که شیطون‌تر بودم! واقعیتی که وجود دارد هم همین است: هر اتفاقی که بخواهد در مملکت بیفتد از ما جوان‌ها باید شروع شود! مثل انقلاب که اسم همین خیابان است!!

عشق من به انقلاب به خاطر عشقی‌ست که به کتاب، دفتر و لوازم التحریر دارم! شاید خنده‌دار باشد اما من ماهیانه باید یکی از این چیزها را بخرم: یا کتاب یا لوازم التحریر! البته ادعایی ندارم که زیاد کتاب میخوانم اما حداقل خیلی دوس دارم که بیشتر بخوانم و باید وقت بیشتری برایش بگذارم و اعتقادی هم به این ندارم که بگویم: واقعیتش من وقت نمیکنم!! به نظرم 24 ساعت زمان زیادی‌ست برای اینکه نگوییم وقت نشد! برای همین سعی میکنم همیشه بگویم: وقت نگذاشتم و باید برایش وقت بیشتری بگذارم!


انقلاب را آنقدر دوس دارم که یک نوعی از گشت و گذار در خانه‌ی ما بین من و محمد رد و بدل می‌شود به اسم: انقلاب گردی! که یهو در خون بدنم کم می‌شود و با این جمله، واکنش نشان می‌دهم: محمددد، بریم انقلاب گردی؟! آنجاست که اگر بگوید باشه بریم، ذوق و هیجان انقلاب گردی در خونم شروع به تزریق کردن می‌کند! تا اینکه به خود انقلاب برسیم و به اندازه چند ماه تزریق کامل اتفاق بیفتد!
می‌شود گفت از آن دسته آدم‌هایی هستم که از خرید کردن حضوری بدم می‌آید! به نظرم پروسه سخت و طاقت فرسایی‌ست آن هم برای منی که عجول و تنبل هستم و خدا را شاکرم که برای اکثر چیزها دیجی‌کالا نجاتم داده است!! اما برای خرید کتاب و لوازم التحریر، حضوری رفتن، مثل اکسیژن برای مغز من است نه تنها سخت نیست بلکه لذت‌بخش‌ترین نوع خرید است.

ساعت‌ها در کتاب فروشی و لوازم التحریری بودن بهترین کار برای روح من است! البته بعد از کافه رفتن و خوردن چیزهای خوشمزه!!!? حالا اگر این دوتا در کنار هم قرار بگیرند، ترکیب فوق‌العاده‌ای خواهد شد که از قضا انقلاب جان منم همین است که دیگر خوراک خودم است فقط کافی‌ست محمد هم وقت داشته باشد، در این صورت همه چیز بر وفق مراد خواهد بود!?
البته برای کتاب خواندن در کافه باید تنها باشی مگر هر دویمان بخواهیم کتاب بخوانیم که در این صورت خیلی هم بد نخواهد شد!


از حس و حال دست فروش‌هایش نگویم که اگر یک مدت فقط بایستی و به مردم و دیالوگ‌های بینشان نگاه کنی کلی قصه گیرت می‌آید مثل کاری که در مترو میکنم! اوایل که مترو سوار میشدم خیلی اذیت میشدم، اما به مرور رفتم تو نخ آدمها و دیدم هر کسی با خودش کلی داستان دارد البته اگر هم چیزی دستگیرم نشود ذهنم شروع به ساختن میکند! با نگاه کردن به قیافه و حرکات دست و خیلی چیزها می‌شود شروع به داستان سرایی‌های ذهنی و بی سر و ته کرد! کار مسخره‌ای‌ست که خیلی وقتها میکنم و به محض پیاده شدن از مترو یهو به دنیای درونی خودم پرت میشوم! نمیدانم چه کاری‌ست ولی خیلی حال میدهد! ?

وقتی در انقلاب راه میروم بویی که به مشامم می‌رسد بوی نویی کتاب است! من از کتاب خواندن به صورت الکترونیکی واقعا" بدم می‌آید به نظرم آن حسی که با دست گرفتن کتاب، خواندن خط به خط آن، ورق زدن آن و بوی لعنتی کاغذهایش خواهی داشت با گرفتن یک ماسماسک مسخره در دستت هیچ حسی نخواهی داشت! من هم آنقدر روی مرتب نگه داشتن کتاب‌هایم حساس هستم که نگو و نپرس! برای همین کتاب‌هایم را به هیچ کس قرض نمیدهم!! ?

دانشگاه هم همیشه سر جزوه پدرم در می‌آمد، هر کسی از من جزوه میخواست باید تا انتشارات دانشگاه میرفتیم و کپی می‌گرفتیم تا دوباره جزوه‌ام دست خودم باشد که با خیال راحت بروم خانه! البته بگذریم که یک عده با این کار میخواستند مخ بزنند و با وسواس من حسابی میخورد تو برجکشان که حالا اون شماره را از یک نیمچه بچه درس خون چه جوری بگیرند!!! ?


فقط یک چیز انقلاب حال من را بد می‌کند آن هم این است که هر وقت از متروی انقلاب بیرون می‌آیم همیشه‌ی خدا یک نفر ایستاده که به محض پایین آمدن از آخرین پله، صاف تو صورت من داد میزند پایان‌نامه، مقاله... پایان‌نامه، مقاله... آنجاست که دلم میخواهد منم تو صورتش داد بزنم تو را به خدا حرف نزن تا نزدم...!! ? از آنجایی که در نوشته قبلی‌ام گفتم به زور در این رشته تحصیل کردم طبیعی است که پایان نامه‌ام هم مانده باشد اما وقتی به ورودی خودم نگاه میکنم دلم میخواهد سرم را بکوبم به دیوار! من ورودی 91 لیسانس و ورودی 95 ارشد نرم‌افزار هستم!!! اما از آنجایی که نیمچه بچه درس خون بودم، پایان نامه بیرون دادن برایم خیلی افت داشت و دارد و برایم عین تف سر بالا میماند!! به نظرم تمام ارزش ارشد به همین پایان نامه‌اش است یعنی چی که یک عده خودشان انجام نمی‌دهند! برای همین هم یک جورایی درگیر این هستم که حوزه تولید محتوا را به نرم‌افزار ربط بدهم و بعد دفاع کنم! امیدوارم که خداوند من را از شر این صدای پایان‌نامه‌ی خیابان انقلاب راحت کند تا بیشتر از این به تمام حس‌های خوب این خیابان گند نزند!?





کتابانقلاب گردیدانشجوکانتنت فاکافه گردی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید