من عاشق کلماتم، معتقدم اکثر مشکلات ما با آدمها میتونه با انتخاب درست کلمات در زمان و موقعیت درستی حل بشن، اما متاسفانه درست حرف زدن و به جا حرف زدن خیلی سخته.
باید اعتراف کنم که عشقم به کلمات زمانی که یکی اشتباه تلفظشون میکنه یا تپق میزنه دو چندان هم میشه چون خنده امونمو میبره! :))
یادمه وقتی مدرسه میرفتم عادت داشتم هر روز موقع برگشت هر اتفاقی که افتاده رو تعریف کنم و کلمات رو تند تند پشت هم بچینم، تا اینکه یه روز بابام اومده بود دنبالم و طبق معمول با یه "چه خبرا؟" شروع کردم به صغری کبری چیدن که یهو گفت: سمانه تا صبح میخوای توضیح بدی؟! منم زود ناراحت شدم و قهر کردم! :) ولی خب این ناراحتی هیچ وقت یادم نرفت و دلیلی شد برای نوشتن به جای حرف زدن!!! :)) در هر شرایطی که حس کردم لازمه با یکی حرف بزنم دست به قلم شدم، خوب یا بد هر چی که دلم میخواست رو مینوشتم، ولی هیچوقت به کسی نشون نمیدادم تازه تمام تلاشم رو هم میکردم تا قایمشون کنم!! بیشتر از اینکه موضوع نوشته برام اهمیت داشته باشه اون حسی بود که موقع نوشتن پیدا میکردم. انگار یه کاراکتری خلق کرده بودم مثل گروت که تنها چیزی که بلد بود بگه این بود: من گروتم!! و تمام مدت بدون هیچ قضاوتی بهم گوش میکرد! و هیچی به اندازه داشتن دو تا گوش شنوا برام لذت بخش نبوده و نیست!!
وقتی به این فکر کردم که چرا اینجام یه نگاهی به عقبتر انداختم یعنی دوران کودکیم و دیدم من از همون موقع یه جورایی مرض قصه رو داشتم! :)) در این حد که تا از خواب بلند میشدم، بدو میرفتم گوشه اتاق سراغ تمام باربیهام و داستان زندگی اونا رو اجرا میکردم. عروسک بازیای من عادی نبود خیلی طولانی بود، حتی خوشم نمیومد کسی وسطش بیاد، دوس نداشتم زیاد از خونه برم بیرون فقط دلم داستان سرهم کردن موقع عروسک بازی رو میخواست، انقدر بازی میکردم تا خوابم ببره! قسمت جالبش اینجا بود که داستانام تقریبا" ادامهدار بودن و هر روز بیربط به روز قبل نبود. تا اینکه یه روز به مامانم گفتم مامان من یه عروسک مرد کم دارم و باید حداقل یه دونه بخریم و به زور یکی پیدا کردیم تقریبا" چند شب از ذوقش خوابم نمیبرد و از اینکه قصههام واقعیتر شده بودن دلم میخواست پرواز کنم! یه ذره گذشت و دوباره دیدم عروسک بچه هم کم دارم و دوباره مامانمو مجبور کردم باربی بچه پیدا کنیم و یادمه به سختی دو تا خریدم! حالا دیگه حس میکردم همه چی تکمیله و تو داستانام یه خانواده واقعی واقعی دارم و انقدر بازی میکردم تا بیهوش بشم!! (هنوزم همشونو سالم نگه داشتم و دارم!!)
بعد که بزرگتر شدم، دیگه عروسک بازی جذابیت خودشو از دست داده بود، دنیام تغییر کرده بود! تقریبا" دوره راهنمایی بودم که با بازی سیمس (The sims) آشنا شدم و برادرم روی PC نصبش کرده بود، حالا کارم شده بود از صبح تا شب ساختن هزار تا قصه توی یه شهر با انواع و اقسام آدمها و این تا زمان کنکور من ادامه داشت اونم در حد اعتیاد! به محض اومدن سری جدید سریع نصبش میکردم و اعتیاد گونانه بازی میکردم، تا اینکه به زور خانواده کم کم ازش فاصله گرفتم! و بعد از این، مدت طولانیای تقریبا" به اندازه دوره لیسانس و ارشدم از این فضا فاصله داشتم؛ منظورم نوشتن و بازی با کلمات و قصهاس، یه جورایی زندگیم غرق کد و صفر و یک و مدار منطقی و ریزپردازندهها و درسای کامپیوتری شده بود. نمیدونم این فاصله به خاطر چی بود؟ عصبانیت از خودم، از خانوادم که منو به سمت رشتهای که مورد علاقم نبود هدایت کردن، از احساس مسئولیت پذیریه بیش از حدی که همیشه دارم و باید یه چیزو تا تهش برم حالا هر جوری که شده با ایجاد انگیزه مصنوعی یا هر نحوی که در توانم هست، نمیدونم. تا اینکه محمدو دیدم، عاشقش شدم! محمد درست توی مسیری بود که میخواست باشه؛ خوشحال، پر از انگیزه و هدف!
اولش پیش خودم گفتم ایول چقدر خوب ولی بعدش بهش حسودیم شد نه، ببخشید بهش غبطه خوردم. خب از نظر من این دو تا خیلی با هم فرق دارن: حسادت یعنی، "چرا" رو ببری روی بقیه ولی غبطه یعنی "چرا" رو بیاری روی خودت یعنی به جای اینکه بگی: چرا فلانی، فلان چیز رو داره؟ لیاقتشو نداره(حسادت) بگی: نوش جونش چرا من نداشته باشم؟ (غبطه)
خلاصه که مثل یه امید دوباره اومد تو زندگیم و یه جورایی محمد یادآور این شد که باید برگردم تو همین فضا؛ تا اینکه منم در گیر و دار پیدا کردن خودم در لا به لای زندگی به همین نتیجه رسیدم و دوباره برگشتم به نوشتن و چیدن کلمات پشت سر هم و الآن هم با دیدن سریال westworld حس کردم چقدر دوس دارم جای simon Quarterman باشم تا داستان آدمای به ظاهر واقعی رو بنویسم و خلاصه این شد که سر از کلاس کمپروژه محتوا درآوردم!
راستی یه دلیل دیگه هم هست: یه حرفایی و یه دردایی رو نمیشه به زبون آورد تنها راهش اینه که تو خلوتت دست به قلم بشی.