انسان از زمانی که بدنیا می آید لزوما ارزش ها و امتیازات مربوط به حاکمیت سیاسی و حتی جامعه سیاسی را می پذیرد و براساس چندیدن اهرم قدرتمند از جمله عرف ، قانون و اخلاق و....سبک زندگی اجتماعی را انتخاب میکند در واقع نکته مهم اینجاست که انسان حتی زمانی که پا به عرصه روابط و درک بین روابط می گذارد رفته رفته قاعده سلبی روابط و حدود روابط را بیشتر درک میکند با به اصطلاح ذره بین گذاشتن روی جزئیات روابط به جدال قدرت بین افراد و سیستم و بالعکس را کشف میکند و انسان رفته رفته در مرحله ای از زندگی به آگاهی نسبی از مفهوم جدال قدرت در روابط دست پیدا میکند نکته ای که حائز اهمیت هست لزوم درک فرد از نظام و جامعه سیاسی مطلوب خودش هست و در این میان فرد به دنبال یک الگو فکری و عملی خوب برای معتدل کردن جدال قدرت در روابط بین فردی و فرد با سیستم خواهد بود که فرد الزاما برای شناخت الگوهای مناسب به سمت جامعه شناسی و علوم زیر مجموعه آن سوق پیدا میکند و در نهایت با نفوذ در عمق مطلب به سمت فلسفه جامعه شناختی و فلسفه روانشناختی و فلسفه سیاسی و انسان شناسی سیاسی کشیده میشود در این بین نقش فلسفه سیاسی بیشتر از همه پر رنگ تر دیده میشود چرا که فرد به چیستی اندیشه های سیاسی و چرایی جهان بینی این اندیشه ها پی میبرد و در نهایت به قیاس و نتیجه گیری میپردازد فرد با پی بردن به ریشه یک اندیشه سیاسی سعی در تطبیق الگوها و اندیشه های سیاسی با نظام زندگی اجتماعی و فردی خودش را دارد که این باعث شناخت هویت اجتماعی وی و نقش خودش در مجموعه سیستم جامعه سیاسی را در پی دارد.