روز و شب هایی که سرشار از نمی دانستم می گذشتند..!
نمی دانستم چه هستم، چه می خواهم، چرا زنده ام..(!)
من رنج می بردم! رنج می بردم از آنکه صاف در چشمانم خیره شوند و بگویند:
《آهای فلانی! احوالت مسخره ست!》
رنج می بردم چون بالاجبار از آن دوره دلهره چهار ساعتی را داشتم که قرار است زندگی ام را بسازد! اینکه خانم دکتر صدایم کنند یا خانم خانه دار!!!
رنج می بردم چون در جهانی که من زندگی می کنم نوجوان فرصت محسوب نمی شود!
رنج می بردم که تنها هدف زندگی ام باید رشته دانشگاهی باشد که در آینده به هیییچ کارم نخواهد آمد!
اوایل زمستان، شبکه نسیم، ساعت هفت و نیم شب
دکتر مجتبی شکوری یا به قول نازنین جان، دیوار! (اگر خدایی نکرده پست سرگذشت عجیب دیواری به نام مجتبی شکوری را نخوانده اید، همین الان! بدویییید!) دیواری که رشته افکار ذهن مریض و نمی دانستم های ما را از هم گسیخت و دوباره از نو بافت! بافت و چه زیبا بافت که بسی راضی هستیم از گسیختن هایش!
همان اولین برنامه ای که از او دیدیم، من باب سوگواری بود.. (و ان شاءالله درباره اش خواهم گفت.) می گفت و می گفت و دیدیم که چه گران می گوید! آن هم در زمانه ای که جمع حرف های دوران دوزار هم نمی ارزد. بی خیالش نشدیم، روز و شب هایمان شد سرچ کردن های مکرر.? خواندیم، دیدیم، شنیدیم و عوض شدیم! دیدیم زندگی فقط آن افکار مثبت اندیشی
نیست! قرار نیست هرگاه که اراده کردیم آرزویمان روبه رو مان زانو بزند و بگوید:
کی برآورده شوم سرورم؟!?
من باب زندگی اش شدید مطالعه کردیم. به خودمان آمدیم!
بیش از هر وقت و دوره ای رویابافی کردیم، بافتیم و بافتیم و بافتیم. رویا هایی که ارزش رسیدن و لیاقت تحقق را داشته باشند. اما من باید چه چیز از این دنیای لعنتی بخواهم؟ که مطمئن باشم روزی از دوردست نگاهش میکنم و به رویای خود که حال جز داشته هایم محسوب می شود ببالم. آیا همین دنیایی که لعنتی نامیدمش ارزش جنگیدن را دارد؟ بجنگم که..؟
امید واقعبینانه حاصل عمل به اضافه پذیرندگی است. بدین معنا که، جهان را آنگونه که هست بپذیرم و براساس این پذیرش عملی را انجام دهیم که میتوانیم (این همان امیدی است که ریشه در واقعیت دارد)
(ادامه این مطلب را حتما اینجا بخوانید?)
نه آنطور کورکورانه، نه آنطور خوشبینانه، نه آنطور مطمئنانه! بلکه بسی واقع بینانه? بدانم خدایم هست! نگاهم می کند؛ کمکم می کند؛ هوایم را دارد و بیشتر از بیشتر حواسش جمع است که کج نروم.. امیدوار شدیم✊ روحمان آزاد شد در هوایی که خدا جریان دارد. از وجودش سرشار شدیم:)
و ساختیم جهانی را که خودش و خودمان افتخار کنیم به بودنش! دنیایی که زین پس رنگ و بوی امید را گرفته بود و عجییب نمی خواست کنار بکشد.. سرمان را بالا گرفتیم ما آن آدم سابقی که زمین و زمان بر ضدش می چرخید نبودیم! ما خودمان بودیم! زنده شدیم!و کاش همه ما همان قدر که زنده ایم، زندگی کنیم و تجربه کنیم و رنج بکشیم و انسان باشیم!
کاش این منجی ها خریدنی بودند، سفارشی بودند و برای تک تک ملت کشورمان می خریدیم و سفارش می دادیم، کااااااااش!
قطعا ادامه دارد?
پ.ن: به شدت میدانم که خیلی خیلی خیلی خیلی در انتشار پست ها وقفه می اندازم؛ به بزرگی خودتان ببخشید و حتی المقدور باز هم به روی خودتان نیاورید?(ولی خدا رو شووکر می کنم که این بار ادامه پیدا کرد??)
پ.ن۲: همان طور که در مطلب قبل گفتم، برنامه کتاب باز را از دست ندهید! مخصوصا در این احوال☺ اگر فرصت شود و به شرط حیات در یک پست لینک چند برنامه مفید و گران کتاب باز را خواهم گذاشت✋
پ.ن۳، بی ربط: دقت کرده اید بوی چای داغ مخصوصا در هوای بارانی آن هم در چله تابستان چقدر آرامش می دهد؟ آرامشش نثارتان:)
و دومین بچه مجموعه "من، یک دهه هشتادی!"
و اولین بچه وی.
راستی خواندن مطلب علامت تعجب! این حقیر خالی از لطف نیست??
بسی مخلصیم✋