Samareh Sharif:)?
Samareh Sharif:)?
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

نفس! (تاریخ محبوبم)

مطمئن نیستم.

نمیدونم شاید دلم نخواد با قوم قاجار و صفویه و پهلوی زندگی کنم. شاید ظرفیت هرج و مرج رو ندارم، شاید دیدن جنگ برام سخته، شاید جنبه زندگی توی شرایط عجیب و سخت رو ندارم شاید هم دوست ندارم در دوره ای زندگی کنم که کم و بیش از سرنوشتش باخبرم. می دونم که چند صد سال بعد زندگی همه مردم محتاج لپتاب و موبایل و اینترنت میشه... حتی دوست ندارم برم به خیلی سال بعد، زمانی که شونه کردن موهامون هم دست ربات ها باشه! یه موقعی همین دور و بر، شیرین و دلنشین!:) دوره ای که شستن دست ها به مرگ و زندگی کلی آدم بستگی نداشته باشه بتونم با آدما دست بدم و بغلشون کنم؛ بتونم نفس بکشم! دوره ای که اخبار ببینم ولی حالم بد نشه، لبخند بزنم و بگم خدا رو شکر:) حداقلش بتونم عید سر سفره هفت سین کنار همه فامیل بشینم و عیدی بگیرم دو سه روز بعدش هم برم مسافرت و برای بقیه سوغاتی بخرم.

می خوام همین جوری باشم.
می خوام همین جوری باشم.

من دلم می خواد برم به آینده و کنار نوه ام زندگی کنم. براش اسم انتخاب کنم و بزرگ شدنش رو ببینم. وقتی دندون در آورد و به راه رفتن افتاد ذوق مرگ بشم. صبح ها موهاش رو ببافم براش لقمه کره مربا بگیرم و بذارم توی کیفش. نه، نمی ذارم سوار سرویس بشه، همین سرویس بود که باعث شد آدرس هیچ جا رو بلد نباشم. خودم می برمش مدرسه و اسم همه کوچه ها رو بهش یاد میدم.

قربونش برم من.
قربونش برم من.

حواسم رو جمع می کنم که اختلاف سنی اش با خواهر و برادرش زیاد نشه. نمیدونم از اینکه اختلاف سنی ام با خواهرام زیاده خوشحالم یا ناراحت، راضی ام یا ناراضی ولی دوست ندارم نوه ام توی اوج بچگی اش با خودش بازی کنه. باهاش با مترو میرم میدون تجریش. اگر تابستون بود براش گوجه سبز می خرم و اگر زمستون بود لبو و باقالی داغ.

اگر زبونم لال مریض شد سوپ شیر درست می کنم؛ سوپ شیر بهترین سوپ دنیاست. عید که شد با قطار میریم گرگان. هروقت حرف از قطار می زنم همه خانواده میگن قطار فقط جاده گرگان. از آب و هوایش تعریف می کنن، دلشون برای طبیعتش تنگ میشه ولی هیچ وقت با قطار نرفتیم گرگان.

برای کسانی که مثل من قبلا این جاده رو ندیده بودن.
برای کسانی که مثل من قبلا این جاده رو ندیده بودن.

اونجا می برمش لب ساحل و آتش روشن می کنم هوای شمال توی عید سرده، سرما می خوره. باید یادم باشه سر راه چند کیلو سیب زمینی بخریم که ذغالی اش کنم. باهاش شن بازی می کنم به یاد بچگی ام که همیییشه وقتی می رفتیم ساحل با بابا کوه درست می کردم. یادمه یه بار یه بسته پفک رو خاک کردیم که سال بعد درخت پفک در بیاد. نمی دونم چرا اکثر بچه ها باقلی قاتق دوست ندارن. می برمش یه رستوران خوب و زورش می کنم که امتحان کنه. باقلی قاتق بهشتی ترین غذای شماله. بازارچه های شمال هم که قشنگ ترین بازارچه های دنیاست. باید بریم اونجا و کللی لواشک و آلوچه ترش بخریم، باید یادمون باشه زیادتر بخریم که بقیه رو سوغاتی بدیم. عیدی بهش پول میدم. براش یه قلک می خرم و بهش میگم پول هاش رو جمع کنه. نمیدونم چرا هیچ وقت قلک درست حسابی نداشتم.

قلک های مورد نظر وی.
قلک های مورد نظر وی.

وقتی برگشتیم صبر می کنم تا خستگی اش در بره و بعد می فرستمش حموم. همه آدم ها بعد مسافرت خسته ان. نمی تونن سریع بپرن تو حموم. شب که خواست بخوابه قصه موشی و موشا رو تعریف می کنم. پای ثاابت قصه های هرشب بابا. یکم بزرگ تر که شد می برمش یه کتاب فروشی تو میدون انقلاب و براش هشت کتاب می خرم. امیدوارم تا اون موقع جایگاه کتاب هایی مثل هشت کتاب با وجود تلویزیون و اینترنت و هزار تا تکنولوژی دیگه حفظ شده باشه.

شب سردی است و من افسرده.
راه دوری است و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم تنها از جاده عبور؛
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غم ها...

براش شعر می خونم.

می خونم از وحشی بافقی وقتی می خواد بگه کلا اهمیتی نداره، اما من میگم داره!

می توانم بود بی تو، تاب تنهائیم هست

امتحان صبر خود کردم، شکیبائیم هست!

بهش میگم که چقدر وجودش اهمیت داره چقدر خوبه که هست!=) من باهاش می خندم، زندگی می کنم!:)

به قول سهراب:

ارادتمند:

مادربزرگ درون یک دهه هشتادی.

پ.ن:عیدتون پیشاپیش مبارک تر از مبارک!:)

حال خوبتو با من تقسیم کنمسابقه دست انداز
دغدغه مند و بی دغدغه!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید