رمان:رقص سیگار شکلاتی
ژانر:عاشقانه، اجتماعی
نویسندگان:دیکتاتور۱۶،شبنم
خلاصه:
صدای قدم های محکم بر پله های چوبی و عطر سیگار شکلاتی ساعت۵:۵۵ در دفتر ذهنش حک شده است... یک طرف دنیایی که حتی در خواب گذشته اش در آن غوطه ور است و طرف دیگر هم دنیایی که باید برود تا آتش خشم گذشته را فرونشاند...
خوابی که در آن همه چیز را می بیند، می شنود و حس می کند، و رفتنی که لرزش هرباره کمرش در خیابان های استانبول مردان را به شه*وت و دخترک شکسته را شکسته تر از قبل نمایان می کند و هر بار چیزی در او می شکند به نام غرور...مسئله این است برود یا عمیق تر بخوابد؟!
صاحب قدم های محکم و عطر سیگار شکلاتی اما عشق به صلیب کشیده اش را به دوش می کشد و دستی زخم شده با بوی سیگاری که یادگاری از رویاهای به ثمر نرسیده بود...
ولی آیا کسی می داند چه آرامشی مسیح را به آسایش ابدی اش می رساند؟
مقدمه
مینوشم قهوه تلخ زندگی را
میکشم نقش دود سیگار شکلاتی را
ترسیم میکنم چشمانت را در قاب نگاهم
مست میشوم با شیدایی وجودت
برایم برقص تا سیگار شکلاتی ات بشوم
«آسایش»
فنجون قهوه رو از میز۱.۴ برداشتم زیر چشمی نگاهی به مرد شیک پوشی که همیشه راس ساعت۵:۵۵دقیقه میاد و ساعت ۶ از کافه خارج میشه می ندازم. حالا اینکه دلیلش چیه رو خدا می دونه ولی کاش می شد بفهمم! شانه هایم را به معنای به تو چه ربطی داره آسایش بالا می ندازم و به سمت آشپزخونه کافه راه می افتم.
با صدای بهناز سرمو بالا میارم و سوالی نگاهش می کنم:
- بیا کیک و قهوهها رو ببر برا میز۵.
بدون حرف سینی رو برمیدارم و به سمت میز شماره۵میرم و طبق عادت قهوه تلخ و کیک وانیلی رو جلوی پسره و قهوه ساده و کیک شکلاتی رو طرف دیگه میز که همیشه خالی از هر آدمی بود میذارم. پسره که الحق قیافه جذاب و خشنی داره سیگار شکلاتیشو بین دستاش فشار میده و به رو به روش خیره میشه. بی توجه به حرکات همیشگیش از میز فاصله می گیرم و خودم رو بیتوجه نسبت بهش نشون میدم. میز شماره۵ طبقه بالای کافهاس و فقط یک صندلی داره که به لطف این آقا کسی جز خودش رزو نمی کنه و همیشه پر از دود شکلاتی و من از سیگار متنفرم از این طبقه حس خوبی می گیرم. در بسته شده انو نشون میده که ساعت ۶شده و اون پسر بدون حرف کافه رو ترک کرده. دستم رو نوازشوار روی کمرم که به خاطر ایستادن زیاد درد شدیدی گرفته میکشم و بعد از دستمال کشیدن میزا و طی کشیدن کف زمین کولمو بر میدارم و به سمت خونه راه میفتم.
به خونه بزرگ رو به روم که تنها یادگاریم از خانوادم هست نگاهی می ندازم و از اینکه نذاشتم سند این خونه به دست خواهرم برسه هزار بار خدا رو شکر میکنم.
درو باز میکنم و بعد از طی کردن یه راه نسبتا طولانی وارد هال میشم، کولمو رو مبل پرت می کنم و بی توجه به صدای شکمم خودمو میندازم رو تخت و در کمتر از ۲دقیقه خواب چشمامو ربود.
دو سال پیش... «دانای کل»
چند ساله که شادی از خونه رفته بود. دوتا خواهر که هم دیگر را دوست داشتن و دیوونهوار عاشق همدیگه بودن اما ظلمی که زندگی به آنها کرده بود هردو رو سرد و بیروح کرده بود.
آرام مثه همیشه با صدای آلارم گوشی اش بیدار شد.صبحی دیگر برای تفریح این دختر شرو شیطون. از روی تختش بلند می شود و به سمت دسشویی می رود. از دسشویی بیرون میاید و جلوی میز توالتش می ایستد. به صورت جذاب و نمیکینش خیره می شود و شروع به نظر دادن درباره خودش می کند.«آممم اگه به جز جذاب بودن خوشکلم بودم دیگه هیچ پسری نمی مونه که دیگه نتونم تورش کنم...چشمای مشکی و درشت با موهای خرمایی و لبای غنچه ای گوشتی با گونه های برجسته و بینی نازم که بهم میاد و هیکل ریزه پیزم که به نمکی بودنم اضافه می کنه ...اما این آسایش بیشور همه حق منو خورده هم جذابه هم خوشکل...موهای طلائی با چشمای آبی-طوسی و لبای عمودی قلوهای و مژههای پرو بلند با گونههای برجسته و یه چال نازم سمت چپ لپش داره ویه بینی ظریف و کشیده که به جذابیت صورتش اضافه کرده...هیکلش که واقعا تکه و حسابی رو فرمه... ای ننه بابا حالا چی می شد یکمم واسه من تلاش میکردین» با صدای در رشته افکارش پاره شد و با اخم گفت:
-بیا تو
آسایش با لبخند خواهرانهای وارد اتاق شد و گفت:
-سلام صبح بخیر
آرام زیر ل**ب سلام کرد و به سمت آینه برگشت و مشغول آرایش کردن صورتش شد. آسایش اخمی کردو گفت:
-بازم میخوای با دوست پسرات بری بیرون؟
آرام با تلخی که برای آسایش طعم گند گسو می داد گفت:
-به تو ربطی نداره که من می خوام چیکار کنم.
آسایش سعی کرد خونسرد باشد و با نفس عمیقی گفت:
-آرام من برای خودت میگم تو خوشکلی، پولداری، خانواده داری(مکثی کوتاهی کرد و همین آتویی برای آرام شد)برای خودت دارم جوش میزنم که یه وقت آبرویی که داری رو ازت نگیرن.
آرام زهرش رو همانند ماری به جان آسایش ریخت:
-خانواده!!هه!!کدوم خانواده؟!من که نمی بینمشون اگه دقت کنی می بینی که خانوادمون شکسته شده...بابا و مامان تو بهشت زهرائن پس الکی حرف خانواده رو نزن.
آسایش مشت محکمی به در کمد لباسها زدو گفت:
-هر غلطی که دوس داری بکن
آرام پوزخندشو نثار خواهرش کرد و گفت:
-منم همینو میخوام... بذار یه حال خودم باشم...تو یکی نمیخواد دایه مهربونتر از مادر بشی آبجی کوچیکه.
صدای زنگ گوشی آرامو به سمت عسلی تختش کشاند. گوشی اش را برداشت و جلوی چشمان بهت زده آسایش جواب داد:
-سلام ...جانم سامان
-باشه کیه که تو پارتی های تو شرکت نکنه...
آسایش عصبی از اتاق بیرون زد. تحمل این همه حقارتو نداشت. همیشه از دخترایی که سریع خودشونو دو دستی به یه پسر می دادن متنفر بود و حالا خواهرش یکی از همونا شده. زیر ل**ب زمزمه کرد:
-لعنت به این زندگی اشرافی
همه بدبختیا امروزشو از این زندگی اشرافی می دید...از تصادف پدر و مادرش تا خیابانی شدن خواهرش ...همیشه با خود میگفت:
-اگه زندگیمون معمولی بود شاید این همه مشکل سر راهمون قرار نمیگرفت
زمان حال... «آسایش»
با تابیدن نور آفتاب چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم عکس آرام روی میز کنار تختم بود.لبخند تلخی به تلخی سرنوشتم خواهرم زدم و کش و قوسی به بدنمم دادم. گوشیمو از رو پاتختی برادشتم و پیام آقای صاحبی به چشمم خورد:
-آقای صاحبی
- سلام دخترم صبحت بخیر، امروز برای تایید سلامت مواد غذایی قراره بیان امروز کافه تعطیله نیازی نیست بیای.
پیام آقای صاحبی رو با تشکر جواب دادم و اتاق و به قصد صبحونه خوردن ترک کردم. شکلات صبحونه رو از یخچال برداشتم و روی اپن گذاشتم و دو-سه لقمه صبحونه خوردم. نمیشه انقدر بی هدف روزمو شب کنم که بهتره برم باشگاه تا از بی حوصلگی نپوکم.
بعد از پوشیدن لباسای ورزشیم که خلاصه شد تو یک نیم تنه و شلوار قد نود مشکی و کتونیای نایکم کلاه کپمو رو سرم گذاشتم و بارونی صورتی پاستیلیمو پوشیدم و بعد از برداشتن کولم رفتم سمت پارکینگ
ادامه دارد....