فرار میکنم از عطرت، نفسهات، تپشهای قلبت، خاطراتت و وجودت. من تحمل این همه درد رو ندارم. من نعمتی به نام فراموشی ندارم. خدایا نداشتههای من زیاده! با قدرت طیالارض روی بام جهان (قله اورست) ظاهر شدم. باد سیلی میزد و اشکام رو با خودش میبرد. عقدههام فریاد شدن و با تمام وجودم فریاد زدم. دیگه آریابدی نیست! پس قلب من چی، بیانصاف؟ خاطراتمون چی؟ لعنتی خودم، یعنی منم بیارزش بودم؟! عالیجناب بیا و جواب بده به شیطان عذاب این روزها... لعنتی من به خاطر تو ترک عادت کردم! ترک کردم همه کارهای بدم رو اما توقع نداشته باش تو رو ترک کنم. چرا کسی نیست به من جواب بده؟
زانوهام بیحس شدن و مثل یک مرده متحرک روی زمین زانو زدم. به غروب خورشید خیره شدم. دیدی چی شد؟ خورشید قلب من هم غروب کرد. یاد اون طلوع برفی با آریابد افتادم. دستام رو تکیهگاه بدنم کردم و به زور بلند شدم. با آستین لباسم اشکام رو پاک کردم. با قدرتم لباسام رو با یک لباس حریر سفید عوض کردم. خودم رو به دست باد سپردم و شروع کردم به رقصیدن. تو او را در آغوش بگیر، من اینجا میرقصم! شبهایت را با او صبح کن، من خیانتت را برای قلبم توصیف میکنم! عطری که برای من میزدی برای او بزن، من اینجا عطر باقی مانده بر بالشتت را میبویم! او را زندانی نکن، چون من تنها محکوم به عشق تو بودم.
رقصیدنم تا حدی رسید که گردههای سرما روی پوستم جاخوش کرده بود و من برای خوشی او به کارم ادامه میدادم. سرم کم کم گیج رفت و به سمت پرتگاه نزدیک شدم و پشت به پرتگاه وایسادم و دستام رو باز کردم و خودم رو به پشت پرت کردم. یعنی مرگ انقدر شیرینه؟ باد مثل مادری مهربون وجودم رو در آغوش کشید و من در میان زمین و آسمون معلق موندم. نگاهم رو چرخوندم و روی چهره پسری زیبا که با پوزخند به تک تک اجزای صورتم نگاه میکرد، خیره شدم. پسری که از زیبایی هیچی کم نداشت. بیاراده گفتم:
-من مُردم؟
لبخند زیبایی زد و با صدای گوش نوازی گفت:
-نخیر من نذاشتم. حالا واسه چی دختر شیطان قصد مرگ رو پیشه کرده؟
چیزی نگفتم و احتمال دادم میکائیل باشه (یکی از چهار فرشته اصلی خدا) اما اینجا چیکار میکنه؟
انگار متوجه کنجکاویم شد و گفت:
-دستور خدا بود.
چشمام گرد شد و بیاراده پوزخند زدم و با لحن کنایه آمیز گفتم:
-خداتون منت گذاشتن.
میکائیل: افسونگر صبور باش دختر بد!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-میکائیل عاشق نیستی که درک کنی.
میکائیل: همین عشق، تمام زندگی تو رو تباه کرد. آخه سیاهی رو چه به روشنی؟!
باهاش موافق بودم. سرم رو پایین انداختم و با بغضی که سعی کردم پنهانش کنم گفتم:
-میدونم، تو دیگه نمک رو زخمم نپاش. اما همین شماها اون رو از من گرفتین.
روم رو طرف مخالف کردم و با لحن پر حسرتی ادامه دادم:
-میشه من رو ببری جهنم تا به ادامه مجازاتم برسم؟
میکائیل: این وظیفه من نیست.
ناامید چشمام رو بستم و با قدرت طیالارضم تو اتاق شهر شومم حاضر شدم و خودم رو روی تخت انداختم. چشمام رو باز کردم و به سقف اتاقم خیره شدم. صورت آریابد با همون دو تیله سردش جلوی صورتم نقش گرفت. احساس کردم اگه دستم رو دراز کنم میتونم لمسش کنم.
دلم حتی برای جهنم و شکنجههام تنگ شده و بیشتر ازهمه دلم برای شکنجهگرم تنگ شده!
***
به دختر توی آینه لبخندی زدم و نگاهم رو به داروم که روی میز بود دوختم. مطمئنم پدرم یک جن نامرئی گذاشته تا مطمئن بشه این زهرماری رو میخورم. اون زهرماری رو برداشتم و به ل**بهام نزدیک کردم و آروم زمزمه کردم:
-بکشینش...
صدای فریاد جنی اومد و من با همون لبخند انگشتام رو از دور جام شل کردم که جام شیشهای با محلول سرخ رنگش به زمین اثابت کرد و صدای دلنشین شکستن شیشه تو اتاق پیچید. رو پاشنه کفشم چرخیدم و به سه تا جن وفادارم نگاه کردم و گفتم:
-کارتون عالی بود.
نگاهم رو به جن مرئی شده دوختم و با قدمهای میزونم به سمتش رفتم و با حقارت بهش خیره شدم و با انزجاری که به خاطر ریخت و قیافش بهم دست داده بود، گفتم:
-جسدش رو تو جهنم بسوزونین و بعد بیاین برای اجرای نقشه.
صدای قهقه شیطانیم تو اتاق پیچید. به سمت کمدم رفتم و لباس شب زیبایی رو تنم کردم. یقهش از شونههام شروع میشد و سر شونههام رو به زیبایی به نمایش گذاشته بود. تا کمرم تنگ میشد و دامن پف عروسکیش تا مچ پام میرسید. یک لباس عروس اما به رنگ مشکی! صورتم ماهرانه آرایش شده بود و موهام آزادانه بدون هیچ بادی تکون میخوردن. هیچکس نمیتونه بفهمه چی تو ذهنم میگذره و این یعنی قدرت! طبق مهارتی که داشتم اثرات غم و افسوس رو تو تک تک اعضای صورتم نمایان کردم و با حس وجود شیاطینم گفتم:
-بریم.
با قدرت طیالارض جلوی در باغ عشق ظاهر شدیم. مثل افسونگری شکست خورده و غمزده روی فرش قرمزی که تا توی باغ کشیده میشد قدم برداشتم. آثار اشک تو چشمام حلقه زد. همه توجه و نگاهها به سمتم کشیده شد. سکوت سنگینی بین مهمانان حاکم شد. بعضیها با تعجب و بعضیها با ترحم نگاهم میکردند. بوی عشق رو وارد ریههام کردم. به عنوانی که همین دیروز تغذیه کرده بودم اما نمیتونستم از این هوس دوست داشتنی دست بکشم! مخصوصا اگه تو عروسی آریابد باشه. میکائیل با لبخند مصنوعی به سمتم اومد و گفت:
-سلام! خوش اومدی.
یک لبخند غمگین تحویلش دادم و با چشمای اشکیم به جایگاه خالی عروس و داماد نگاه کردم. رد نگاهم رو گرفت و گفت:
-برای چی به اینجا اومدی تا خودت رو نابود کنی؟
-میخوام واسه آخرین بار شکست رو ببینم.
متوجه تیکه کلامم نشد و در حالی که من رو به سمت یکی از میزهای مهمان میبرد گفت:
-هرجور خودت راحتی! میدونم هر چی بگم تو به حرفم گوش نمیدی.
با احساس درد خفیفی توی وجودم صورتم جمع شد. مطمئنم اثرات نخوردن دارو داره کم کم ظاهر میشه. رو صندلی که میکائیل واسم عقب کشیده بود نشستم و بدون توجه به میوههای خوش آب و رنگ بهشتی سرم رو روی میز گذاشتم. چه حسی داره وقتی به عروسی عشقت بیای و بفهمی تو عروسش نیستی؟ کی میفهمه حالم رو؟ با صدای دف و هلهله سرم رو بلند کردم نگاه اشک بارم به دو نفری افتاد که وارد مجلس شدن. صدای دست زدن مثل ناقوس تو سرم زنگ میخورد. فکر نمیکردم پیوندشون رو مثل عروسی زمینیها بگیرن. آریابد کت و شلوار مشکی براقی پوشیده بود و مرد مغرور و سردم رو مثل یک رویا کرده بود. به قلبم چنگ زدم و چونهم شروع به لرزیدن کرد. من از این افسونگر متنفر بودم. افسونگر عاشقی که آخرین امیدش شکست. تو جایگاهشون نشستن و نگاه همیشه سرد آریابد چرخید و روی من ثابت موند. حیرت و برق ناشناختهای تو چشماش دیدم که وجودم رو لرزوند. نگاهش دقیقا تو چشمای زخم خوردهم بود. هق هقم رو با دست خفه کردم.
بعد یک سال دارم میبینمت بیمعرفت! تو نگاهش حس نیاز و بیتابی رو میدیدم. چقد این مرد نفوذناپذیر، شکسته بود. برای چی شکستی پادشاه من؟
سرم رو چرخوندم و قفل نگاهمون رو شکستم. وقتی اون صداهای نفرتانگیز خوابید، سریع اشکام رو پاک کردم و به چهرهم تو انعکاس جام شربت نگاه کردم.
همه چیز مرتب بود. بلند شدم که همه نگاهها به سمتم چرخید. با قدمهای شکسته و نیمه جون به سمت سکویی رفتم که دقیقا روبهروی جایگاهشون بود. همه سکوت کرده بودند و انگار منتظر عکسالعمل من بودن. صدای محزونم رو غمگین کردم و با حالی که دل سنگ رو آب میکرد گفتم:
-چرا ساکتین؟ [دستام رو آوردم بالا و شروع کردم به دست زدن] چرا دست نمیزنین؟ واسه چی دف زنا دیگه نمیزنن؟ [دست راستم رو بردم بالا و با لرزش ریتم داری لرزوندمش] ای شیاطین من دف بزنید.[صدای دف زدن هماهنگ سکوت بیرحم رو شکست] دف بزنید که امشب شب مرگ منه! شب مرگ دختر شیطان! آخه واسه کدومتون مهمه که یک معشوق امشب باید عاشقی رو ترک کنه؟ ش*ر..اب عشق من تازه پریده و چقد زود هم پرید. [مشتی روی قلبم کوبیدم] آخه چه اهمیتی داره قلب من امشب از درد غم بمیره! [یک دور چرخیدم و به چهرههای غمزده همگان نگاه کردم] گناه من چیه؟ مطمئنا عاشقی نیست! چون دختر شیطانم یا چون تو شهر شوم بزرگ شدم، نکنه به خاطر اینکه افسونگرم... افسونگر جهنمی! [با چشمای خیسم به چشمای آریابد نگاه کردم] آره من فرشته عذاب با عشقم جلوی عالیجناب کم آوردم. [به هوران که به زیبایی یک نقاشی منیاتوری بود خیره شدم] غریبه مواظب عشقم باش... ناراحتش کنی با من طرفی! ظاهرش سرد و مغروره ولی قلب مهربونی داره. [برق اشک روی گونه هوران روان شد] من میرم تا در منجلاب غم و حسرت بمیرم. من محکومم به جهنمی بودنم و شما باید عروسی بینظیری به این عالیجناب جهنم هدیه بدین.
سکوت مرگباری بر مجلس حکومت میکرد. به سمت دروازهها چرخیدم و با سستی به سمت خروجی قدم برداشتم. هنوز از سکو پایین نرفته بودم که بازوم کشیده شد و من رخ به رخ چهره گریون هوران شدم. همه گریه میکردن و حتی بعضیها شروع به ضجه و زاری کردن. یهو هوران بغلم کرد و گفت:
-من لیاقت آریابد رو ندارم، تو لایق اونی! افسونگر تو قلب آریابدی... آریابد به خاطر تو از قلبش گذشت...
دیگه حرفای هوران رو نمیشنیدم! یاد حرفی افتادم که بهم زده بود «به خاطر قلبم از قلبم گذشتم» قفسه سینم با شتاب بالا و پایین میشد و تو بغل هوران حس تنگی نفس داشتم. فقط برای یک ثانیه بدون هیچ فکری و با ذهنی پوچ به آریابد خیره شدم. یعنی بیاحساسی نماد عاشقی آریابد بود! وقتی هوران ازم جدا شد به خودم اومدم و خواستم سریع برم که مچ دستم توسط هوران گرفته شد.
هوران: کجا داری میری افسونگر؟
-من نمیخوام به عنوان یک عروسی خراب کن هم شناخته بشم.
هوران بدون توجه به حرفم مثل یک عروسک خیمه شب باز من رو به سمت آریابد برد. من و آریابد روبهروی هم قرار گرفتیم و هوران یک طرفمون وایستاده بود. دست من و آریابد رو همزمان گرفت و رو به من گفت:
-حاضری به خاطر معشوقهت چیکار کنی افسونگر؟
نگاهم فقط میخکوب دو تیله جهنمی روبهروم بود. تو همون حال خلصه مانند گفتم:
-حاضرم باهاش تا ته جهنم برم و بهشت رو با همه تجملاتش رها کنم.
چشمای آریابد من، لبخند زدن. دست گرمم تو دست سرد آریابد قرار گرفت و صدای رسای هوران تمام افراد مجلس رو خبردار کرد:
-به حکم خدا که عشق قویترین اکسیر است و معشوق و عشق همیشه با همن، افسونگر بنت ابلیس را نیمه دیگر حاکم جهنم میکنم.
هوران دستی به لباس مشکیم کشید که به رنگ سرخ در اومد. هوران خم شد و آروم دم گوشم گفت:
-خدا خیرت بده که من رو از دست این سرمابهخونه راحت کردی.
و بعد شروع کرد به خندیدن اما من هنوز حواسم پیش آریابد بود و احساس میکردم تو یک کابوس شیرینم. چقدر دلم براش تنگ شده بود و الان اون دلتنگی رو از ته قلبم حس میکردم. وقتی دستای سرد آریابد دورم حلقه زد، به خودم اومدم و به لباسش چنگ زدم و خودم رو بیشتر بین دستای مَردم گم کردم. من به خواستهم رسیده بودم و فقط ضربه نهایی مونده بواگهاگه شیطان متوجه بشه که بدون اجازهش ازدواج کردم چیکار میکنه؟ مطمئنا به زودی خبرش پخش میشه. افسونگر جهنمی جای هوران رو گرفت و ملکه جهنم شد!
همه چیز مرتب بود. بلند شدم که همه نگاهها به سمتم چرخید. با قدمهای شکسته و نیمه جون به سمت سکویی رفتم که دقیقا روبهروی جایگاهشون بود. همه سکوت کرده بودند و انگار منتظر عکسالعمل من بودن. صدای محزونم رو غمگین کردم و با حالی که دل سنگ رو آب میکرد گفتم:
-چرا ساکتین؟ [دستام رو آوردم بالا و شروع کردم به دست زدن] چرا دست نمیزنین؟ واسه چی دف زنا دیگه نمیزنن؟ [دست راستم رو بردم بالا و با لرزش ریتم داری لرزوندمش] ای شیاطین من دف بزنید.[صدای دف زدن هماهنگ سکوت بیرحم رو شکست] دف بزنید که امشب شب مرگ منه! شب مرگ دختر شیطان! آخه واسه کدومتون مهمه که یک معشوق امشب باید عاشقی رو ترک کنه؟ ش*ر..اب عشق من تازه پریده و چقد زود هم پرید. [مشتی روی قلبم کوبیدم] آخه چه اهمیتی داره قلب من امشب از درد غم بمیره! [یک دور چرخیدم و به چهرههای غمزده همگان نگاه کردم] گناه من چیه؟ مطمئنا عاشقی نیست! چون دختر شیطانم یا چون تو شهر شوم بزرگ شدم، نکنه به خاطر اینکه افسونگرم... افسونگر جهنمی! [با چشمای خیسم به چشمای آریابد نگاه کردم] آره من فرشته عذاب با عشقم جلوی عالیجناب کم آوردم. [به هوران که به زیبایی یک نقاشی منیاتوری بود خیره شدم] غریبه مواظب عشقم باش... ناراحتش کنی با من طرفی! ظاهرش سرد و مغروره ولی قلب مهربونی داره. [برق اشک روی گونه هوران روان شد] من میرم تا در منجلاب غم و حسرت بمیرم. من محکومم به جهنمی بودنم و شما باید عروسی بینظیری به این عالیجناب جهنم هدیه بدین.
سکوت مرگباری بر مجلس حکومت میکرد. به سمت دروازهها چرخیدم و با سستی به سمت خروجی قدم برداشتم. هنوز از سکو پایین نرفته بودم که بازوم کشیده شد و من رخ به رخ چهره گریون هوران شدم. همه گریه میکردن و حتی بعضیها شروع به ضجه و زاری کردن. یهو هوران بغلم کرد و گفت:
-من لیاقت آریابد رو ندارم، تو لایق اونی! افسونگر تو قلب آریابدی... آریابد به خاطر تو از قلبش گذشت...
دیگه حرفای هوران رو نمیشنیدم! یاد حرفی افتادم که بهم زده بود «به خاطر قلبم از قلبم گذشتم» قفسه سینم با شتاب بالا و پایین میشد و تو بغل هوران حس تنگی نفس داشتم. فقط برای یک ثانیه بدون هیچ فکری و با ذهنی پوچ به آریابد خیره شدم. یعنی بیاحساسی نماد عاشقی آریابد بود! وقتی هوران ازم جدا شد به خودم اومدم و خواستم سریع برم که مچ دستم توسط هوران گرفته شد.
هوران: کجا داری میری افسونگر؟
-من نمیخوام به عنوان یک عروسی خراب کن هم شناخته بشم.
هوران بدون توجه به حرفم مثل یک عروسک خیمه شب باز من رو به سمت آریابد برد. من و آریابد روبهروی هم قرار گرفتیم و هوران یک طرفمون وایستاده بود. دست من و آریابد رو همزمان گرفت و رو به من گفت:
-حاضری به خاطر معشوقهت چیکار کنی افسونگر؟
نگاهم فقط میخکوب دو تیله جهنمی روبهروم بود. تو همون حال خلصه مانند گفتم:
-حاضرم باهاش تا ته جهنم برم و بهشت رو با همه تجملاتش رها کنم.
چشمای آریابد من، لبخند زدن. دست گرمم تو دست سرد آریابد قرار گرفت و صدای رسای هوران تمام افراد مجلس رو خبردار کرد:
-به حکم خدا که عشق قویترین اکسیر است و معشوق و عشق همیشه با همن، افسونگر بنت ابلیس را نیمه دیگر حاکم جهنم میکنم.
هوران دستی به لباس مشکیم کشید که به رنگ سرخ در اومد. هوران خم شد و آروم دم گوشم گفت:
-خدا خیرت بده که من رو از دست این سرمابهخونه راحت کردی.
و بعد شروع کرد به خندیدن اما من هنوز حواسم پیش آریابد بود و احساس میکردم تو یک کابوس شیرینم. چقدر دلم براش تنگ شده بود و الان اون دلتنگی رو از ته قلبم حس میکردم. وقتی دستای سرد آریابد دورم حلقه زد، به خودم اومدم و به لباسش چنگ زدم و خودم رو بیشتر بین دستای مَردم گم کردم. من به خواستهم رسیده بودم و فقط ضربه نهایی مونده بواگه شیطان متوجه بشه که بدون اجازهش ازدواج کردم چیکار میکنه؟ مطمئنا به زودی خبرش پخش میشه. افسونگر جهنمی جای هوران رو گرفت و ملکه جهنم شد!
اگه شیطان متوجه بشه که بدون اجازهش ازدواج کردم چیکار میکنه؟ مطمئنا به زودی خبرش پخش میشه. افسونگر جهنمی جای هوران رو گرفت و ملکه جهنم شد!اگه شیطان متوجه بشه که بدون اجازهش ازدواج کردم چیکار میکنه؟ مطمئنا به زودی خبرش پخش میشه. افسونگر جهنمی جای هوران رو گرفت و ملکه جهنم شد!
-به چی فکر میکنی؟
چرخیدم و به آریابد که به دف زنا خیره شده بود خیره شدم و گفتم:
-اینکه اگه پدرم متوجه ازدواجم بشه چیکار میکنه؛ اونم به این سرعت...
دست سردش مثل یک حامی دستم رو گرفت و گفت:
-من پیشتم...
سرش رو چرخوند و تو چشمای همدیگه خیره شدیم. دست آزادم رو روی سینش گذاشتم و با حس ضربان ریتمدار قلبش لبخندی زدم و آروم زمزمه کردم:
-این صدای آشنایی برای همه عاشقهاست.
دیگه وقتش بود. با قدرت طیالارض به سمت اتاق عاشقیمون رفتیم. وقت پیوند روحهامون بهمه! چون وجودمون دیگه تحمل دوری رو نداره. آریابد گرفتار دام من شد!
***
با تنگتر شدن حلقه دست آریابد از خواب بیدار شدم و به هوای گرگ و میشی که از پشت پنجرههای اتاق نمایان بود نگاهی کردم و آروم به سمت آریابد چرخیدم و به چهره غرق در خواب آریابد خیره شدم. پوزخند زدم! از حصاری که واسم درست کرده بود بیرون اومدم و به سمت کمد رفتم و لباس حریر آبی پوشیدم و موهام رو با کش بستم. نامه از قبل نوشته شدم رو روی میز دراور گذاشتم و به سمت آریابد رفتم و گونه گرم شدهش رو بوسیدم. من به خواستم رسیده بودم و دیگه نیازی به تو ندارم. من صاحب روح آریابد شده بودم. دستی به موهای لختش کشیدم که لبخند کوچیکی زد. چقد مظلوم شدی آریابد! من رامت کردم! من افسونگر جهنمی! با ناخن انگشت اشارهم روی بازوش عکس گل رز مشکی رو کشیدم و با جادوم رنگش کردم. اینم یادگاریم.
-آمادهای؟
تو همون حالتی که بودم گفتم:
-آمادهام!
پتو رو از رو کمرش بالا کشیدم و بدن عضلانیش رو پوشوندم. خم شدم و دم گوشش جوری که بیدار نشه گفتم:
-شب رویاییای رو گذروندیم، عالیجناب جهنم.
بلند شدم و به طرف لئون رفتم و با قدرت طیالارضم از اونجا رفتم. جایی میرم که کسی نتونه پیدام کنه!
پایان جلد اول
***
جلد دوم (یاغی جهنم)
حتما با خودتون میگین که الکی دارم رمان رو کشش میدم یا اتفاقات خیلی ناگهانی افتادن؛ اما من رمان رو به قول معروف از سر خودم وا نکرده بودم، حتی این اتفاقات یهویی هم برنامه ریزی شده بود. یک عالمه راز تو جلد اول جا مونده که باید تو جلد دوم به کمک آریابد به تک تکشون دست پیدا کنیم. اصلا جلد اول فقط یک آمادهسازی ذهنی بود. داستان اون چیزی نبود که شما میدیدید یا میخوندین! توی جلد دوم خودمم هنوز متعجبم! جلد اول نصف بود و فقط حرفای افسونگر رو خوندیم اما آریابد چی؟
حالا یک سوال بزرگ برای این مرد سرد مغرور پیش اومده (من کجای زندگی افسونگر بودم؟)
اون آریابد سرد میمیره و به جاش یک یاغی میاد. یاغی که با شنیدن اسمش جهنمیان به خود میلرزند و شیاطین وحشتزده فرار میکنند. معذرت میخوام اگه آخرهای افسونگر به دلتون نچسبید اما وقتی جلد دوم شروع بشه متوجه این سرعت میشین. امیدوارم که جلد اول مورد پسندتون بوده باشه.
۹۸/۳/۲۳پایان تاریخ
۱۶:۴۴پایان ساعت