پوشه رو بستم و تو دستم لولهاش کردم. حق با کانر بود ما با کم کسی طرف نبودیم! یه پسر ایرانی که جبرودش حتی تو عکس هم معلوم بود اما منم آدمی نیستم که از یه فسقل پلیس بترسم. فکری به ذهنم رسید و با لحن مرموزی که بیشتر اوقات برای نقشه شومی به کار میبرم گفتم:
- کانر نظرت چیه حالا که اونا قصد نابودی ما رو دارن ما زودتر اونها رو کیش و مات کنیم؟
به میز شطرنج که جلوم بود خیره شدم و با لوندی مهره وزیر سفید رو برداشتم و تو یه حرکت شاه سیاه رو انداختم و تو خونه شاه قرارش دادم. کانر مشکوک نگام کرد و سرد گفت:
- چی تو سرته ملکه؟
خیلی چیزا که حتی به عقل شیطان هم نمیرسه اما فقط تو چشماش خیره شدم و با لحن شیطانیم گفتم:
- یه بازی کوچولو تو راهه کانر.
به سمت بار کوچیک کنار اتاقم رفتم و نوشیدنی پونزده سالهای در اوردم و دو لیوان ریختم. لیوانا رو برداشتم و با عشوه به سمت کانر رفتم و یه لیوان رو سمتش گرفتم. لیوان رو از دستم گرفت که با خنده لیوانم رو به لیوانش زدم و گفتم:
- به سلامتی پیروزی نقشه من.
هر دو همزمان همه محتوای لیوان رو خوردیم که کانر با تلخی گفت:
- حالا نقشهات چی هست؟
روی کاناپه کنار پنجره نشستم و پای چپم رو روی پای راستم انداختم و دستم رو روی پشتی کاناپه گذاشتم و با حرارت گفتم:
- بهت گفته بودم قبلا کالبد شکاف بودم؟
مشکوک نگاهش رو تو اجزای صورتم چرخوند و منتظر شد تا ادامه حرفم رو بگم.
لیوان رو تو دستم چرخوندم و با نفرت گفتم:
- قبل از اینکه فرار کنم، کالبدشکافی میخوندم و حتی شش ماه برای یه اداره قضایی هم کار کردم.
کانر که انگار تازه فهمید منظور من چیه با تعجب گفت:
- نه ملکه اصلا فکرش رو هم نکن که بذارم بری تو دسته ببرها.
- هیچکس نمیتونه بهتر از من اون پلیسهای احمق رو سرجاشون بشونه؛ انگار یادت رفته من کیم کانر!
کانر نگران جلوم وایساد و با ترس گفت:
- میفهمی چی میگی ملکه! تو رئیس بزرگترین باند خلافکارایی و اگه یه وقتی پلیس متوجه این موضوع بشه دَخلت اومده و اون وقت مطمئن باش باند میره رو هوا.
با خشم بهش خیره شدم و سرد گفتم:
- جز تو آخه کیمیدونه که من ملکه اصلی این باندم، ها؟
خودم جواب سوال رو دادم و محکم گفتم:
- معلومه، هیچکس نمیدونه و همه من رو به چشم زیر دست نزدیک ملکه فعلی میدونن.
کانر کلافه دستی تو موهای طلائیش فرو کرد و با لحن عصبی گفت:
- چون هنوز کسی خبر نداره که الیزابت پنج ساله که مرده و تو جاش رو گرفتی.
دیگه حوصله ادامه دادن این بحث رو نداشتم؛ پس از جام بلند شدم و بدون هیچ رحمی تو چشمهای آبی کانر خیره شدم و گفتم:
- پس رو حرف من حرف نزن، وگرنه مثل بقیه به دیار باقی میفرستمت، میخوام بخوابم برو از اتاقم بیرون.
میدونست که من سر کشتن کسی شوخی ندارم. فقط به چشمهام نگاه کرد و ناامید گفت:
- فقط آرزو دارم که بدونی داری چیکار میکنی.
چرخید و سریع از اتاق بیرون رفت. به سمت میز رفتم و از تو پوشه عکس آرمین رو برداشتم و وسط میز شطرنج گذاشتم و نقشهام رو مو به مو تو ذهنم مرور کردم.
***
دسته چمدونم رو کشیدم و در حالی که بادیگاردها با لباس مبدل از همه طرف اسکورتم میکردن به سمت خروجی فرودگاه امام خمینی رفتم. پرواز از بلاروس تا ایران خستهم کرده بود و بدنم حسابی کوفته شده.
از فرودگاه که خارج شدم به سمت لیموزین رفتم و وارد اتاقک ماشین شدم. از شیشه دودی اتاقک به بیرون نگاه کردم. مردم با تعجب به ماشین نگاه میکردن، انگار که توقع داشتن شخص مهمی تو این ماشین باشه!
سرم رو با تأسف تکون دادم و چشمهای خستهام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم کمی فکر کنم ببینم از تهران چیزی به یاد دارم! نه هیچی یادم نمیاد! ذهنم ریکاوری شده.
برام چندان فرقی نمیکنه که بعد هشت سال به وطنم برگشتم و الان دوباره تو تهرانم؛ حتی زنده بودن مامان و بابام هم برام چندان مهم نیست چون من صد و هشتاد درجه با چیزی که هشت سال پیش بودم فرق کردم. من دیگه ماهسینا، دختر سر خورده قدیم نیستم؛ من ملکهام! همون کسی که با شنیدن اسمش تو دل همه گروههای مافیا رعشه میاندازه؛ دختری که بدون هیچ رحمی جون هر کسی رو میگیره و فرقی نداره اون شخص دوستش باشه یا عشقش!
چشمهام رو باز کردم و از فکر بیرون اومدم و بیکار شیشه اتاقک رو پایین دادم و به بیرون خیره شدم. هوای تهران واقعا آلودهتر از چیزی بود که فکرش رو میکردم و این برای منی که همیشه هوای عالی بلاروس رو تنفس میکردم واقعا آزار دهندهست.
تهران هیچ فرقی نکرده، همون جور کسل کننده و پر از ترافیک و چراغ قرمزهای طولانی و اعصاب خورد کن با میدان آزادی که من هر چیزی توش میبینم به جز آزادی! نمیدونم شاید دلم از این مردم خیلی پره که اینجور دارم تهران رو زیر دست و پام له میکنم. شاید هر کسی جای من بود یاد خاطرات خاک خوردهاش میکرد و اشک تو چشمهاش جمع میشد اما من هیچی برای یادآوری ندارم.
ماشین بعد از یه عالمه چرخ زدن بالاخره به خیابون نیاوران رسید و جلوی آپارتمان بیست طبقه نگه داشت. در اتاقک توسط راننده باز شد که با خستگی پیاده شدم و به پنجره طبقه بیستم ساختمون روبهرو نگاه کردم. یعنی هنوزم توی این خونه زندگی میکنه؟
نگاه از اون ساختمون گرفتم و وارد لابی ساختمون شدم. نگهبان میانسال با دیدنم سرش رو بلند کرد و با صدای مهربونی گفت:
- سلام خانوم! میتونم کمکتون کنم؟
اخمی کردم و سرد گفتم:
- نه.
از لحنم جا خورد و با تعجب نگاهم کرد اما من بیخیال فقط به سمت آسانسور شیشهای رفتم و واردش شدم. دکمه طبقه بیستم رو زدم و بعد از بسته شدن درها به موسیقی حوصله سر بر آسانسور گوش دادم.
به صورت رنگ پریدم تو انعکاس شیشه آسانسور نگاهی کردم و پوزخند زدم.
زیبایی رویایی ندارم و برعکس اجزای صورتم ازم چیز مزخرف و چرتی رو ساخته. بیشتر شبیه یه آدم دائم الخسته یا کسل کننده دیده میشم. چشمای عسلی که بیشترش سبز یشمی خیلی بیحاله با موهای فندقی و لبای متوسط با بینی کوچیک؛ از خودم راضی بودم و با همین چهره معمولی میتونستم به راحتی مخ هر پسری رو بزنم. به قول یه جمله معروف زیبا بودن مهم نیست، خاص بودنِ که از همه چیز مهمتره و این جمله فقط مخصوص یک ملکهست.
از افکاری که به خاطر بیکاری به سرم زده، خندهای کردم و با باز شدن درهای آسانسور سریع بیرون رفتم. انگشتم رو جای حسگر در گذاشتم که چراغ بالاش سبز شد و در با صدای تیکی باز شد. وارد خونه شدم و بیتفاوت در رو بستم و فقط بدن خستهام رو برای پیدا کردن اتاق خواب روی زمین کشیدم. با دیدن یه اتاق خواب لبخندی زدم و روی تخت بیهوش افتادم.
***