-فکـر می کردم آدما همونطور که هستن باقی میمونن. پکی به سیـگارش می زنه، شاکی می پرسم:
-نمی خوای چیزی بگی؟
-احمقی دیگه، چی بگم من؟!
با حرص از جام بلند میشم که صدام می زنه.
سمتش می چرخم و میگه:
-به مـرحله جدید زندگیت خوش اومدی!
کنجکاو روبروش وایمیستم.
-بیشتـر برام بگو...
نیشخند می زنه و دود سیگارشو تو صورتم فوت می کنه.
با اخم سرمو عقب می کشم و اون با درگیری فکری به میز زل می زنه.
-از الان به بعد دیگـه سادگی قبلتو نداری...
با هیچکس خود واقعیت نمیشی، هیچ وقت صددرصد چیزی که نشون میدنو باور نمی کنی.
کم تر باهاشون حرف می زنی، کم تر از زندگیت میگی.
حتـی تنهاییتو بهشون ترجیح میدی؛ تـو این مرحله می فهمی از تنهایی مردن شرف داره به دنیای مصنوعی و خراب بازیشون!